پاورپوینت کامل مسافر باغ سیب ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مسافر باغ سیب ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مسافر باغ سیب ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مسافر باغ سیب ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۸۰

«نازگل» داشت مثل همیشه
گل می کاشت و زلفهای نسترن را
شانه می زد. مدتی بود که این کار
هر روزش شده بود. از خانه شان که
بیرون می آمد کمی بعد با جویبار
همراه می شد و صدای آن با
احساسش در هم می آمیخت. مانند
آب روان با هر پیچ و خم جوی
می چرخید و می رفت و چون زمزمه
قطرات آب، برای سبزه ها و سنگها
آواز می خواند. با شبنمِ روی گلها
حرف می زد و به سان سنجاقکها
در میان شبدرها پرواز می کرد، تا
اینکه می رسید به باغ همسایه؛
باغی که همیشه آرزوی داشتنش را
در سر می پروراند و دلش
می خواست یک روز پشت دیوار
خانه کوچکشان سبز شود. می رفت
پشت دیوار و سرک می کشید تا پدر
«ترلان» سر راهش نباشد. بعد
ردیف درختهای سیب را می گرفت
و یکراست می رفت به طرف اتاق

کارشان.

از وقتی که پایش به آن باغ باز
شده بود، حس و حال غریبی پیدا
کرده بود. انگار پروانه ها، شکوفه ها،
برگها، تک تک نرده های باغ
صدایش می زدند و به او صبح بخیر
می گفتند. او هم لبخندی می زد و
مواظب بود مبادا پایش را روی
چمنها بگذارد و شوق زندگی را در
آنها خفه کند.

لب ایوان می ایستاد و با مهر به
همه باغ نگاه می کرد و به گلهای
«تاج خروس» کنار ایوان سلام
می گفت. سپس یکراست می رفت
توی اتاق و شروع به گلکاری
می کرد. می نشست پشت دار و به
گلها ریشه می زد. کمی بعد هم سر
و کله «ترلان» پیدا می شد، با
گونه های سرخ و سپید و لبی
خندان. اصلاً نمی دانست چطور
شادمانیش را پنهان کند. آخر قرار
بود مسافری بیاید، کسی که در تمام
آرزوهای او سرک می کشید و
فکرش را با خود پر می کرد.
«ترلان» در خیال فرو می رفت و
انگشتانش بیهوده در میان تارها
می چرخید و پودها را به هم
می پیچید.

اما «نازگل» با هر ریشه،
خودش را به زندگی گره می زد. از
رویش غنچه ها و طراوت یاسمنها
لذت می برد. تازگیها به قدرت
دستهایش ایمان آورده بود.
انگشتان او بود که شهد محبت به
کام غنچه ها می ریخت و گلهای
تازه شکفته را به تبسم وامی داشت.
دلش می خواست ساعتها همان
طور به دار بیاویزد و با دستهایش
تار بزند. بعد نخهای قرمز، زرد و
سفید را به گلها وصله کند و گلها را
به تارها پیوند بزند. آن وقت از
خنده گلها، لبهای او هم بشکفد و
هر چه دلش خواست آواز بخواند و
با همه موجودات عالم حرف بزند.

صدای «ترلان» که آمد،
خیالات «نازگل» پر کشیدند و
رفتند و گوشهای او بودند که
میزبان حرفهای «ترلان»
می شدند، حرفهایی از یک مرد
رؤیایی.

ـ می دونی بالاخره امروز
می یادش.

و «نازگل» می اندیشید چرا
«ترلان» این همه به مرد آینده اش
فکر می کند. گلها داشتند سر
انگشتانش را نوازش می کردند و او
را به جمع خودشان می خواندند، که
مادر «ترلان» با سینی استکانها
آمد. ایستاد و به گلهای رسته و
نارسته نگاه می کرد و گفت:
«نازگل جان، دستت درد نکنه. باشه
تا منم بیام کمکت و فرش
عروسیتو چله کشی کنم.» «نازگل»
بی اعتنا به این حرف، استکان
چایی را برداشت و گرمی آن را
چشید. دلش می خواست بلند شود
و به گلها آب بدهد، آن هم به
گلهای قالی؛ ولی «ترلان» جای
دیگری بود. خودش را جمع و جور
کرد تا چیزی از مادر بپرسد که زن
برخاست. دختر نگاه شرمگینش را
به زمین دوخت و مادر با شادی او
را نگریست و مهر چشمانش به
خواسته «ترلان» پاسخ گفت و
رفت. دختر سرخوش از حس بودن،
استکان را برداشت و در اندیشه فرو
رفت و «نازگل» دید که چطور
چهره او سرخ و سپیدتر شد، درست
مثل سیبهای توی باغ.

استکان خالی را روی سینی
گذاشت و نشست پشت دار و
آخرین ریشه گل «لاله عباسی» را
که زد با خودش عهد کرد که این بار
نقش یک آهو بیندازد. هر روز
نوازشش کند و او را به زندگی
وادارد. بعد دستش را دراز کند و آهو
را از میان چهاردیواری تارها برهاند
و با خود به میان باغ و صحرا ببرد.

«ترلان» قلبش می تپید، آرام
و قرار نداشت. از پنجره به باغ

می نگریست. منتظر بود و چون
می دید از احساس او چیزی در
«نازگل» نیست پرسید: «به چی
فکر می کنی؟» خیلی زود جواب
شنید: «به باغ قالی که …»؛ ترلان
پرید میان حرفش.

ـ بازم که رفتی تو خیال قالی.
دست بردار دیگه. می دونی که اون
امروز می یادش؟

«نازگل» این را برای چندمین
بار شنیده و در دلش پاسخ گفته
بود.

ـ اون چن روزه که اومده و تو
دل من جا باز کرده. یه حس عجیبه
که هنوزم رازشو نفهمیدم.

«ترلان» سرش را بلند کرد و
با شیطنت او را نظاره کرد.

ـ ای بلا یعنی تو هم؟

نازگل انگشتها را در میان تارها
فرو برد و صورتش را به قالی
چسباند و در خیالاتش پرواز کرد.
ترلان زیرکانه گفت: «دیدی
بالاخره تو هم عاشق شدی. حالا
درد منو می فهمی».

ـ من خیلی وقته که عاشقم؛
عاشق دنیا، آدما، درختا،

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.