پاورپوینت کامل تا خورشید ۳۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تا خورشید ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تا خورشید ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تا خورشید ۳۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۸

وی حاشیه بام دلت نشسته ام. برایم
مشکل است که با تو وداع کنم اما چاره ای
ندارم، دست خودم نیست. نیرویی دارد از هم
جدایمان می کند. نمی دانم چه کاری برایت
بکنم، بهتر است. تمام مدتی را که درد
می کشیدی، فقط دلداریت داده ام؛ همین و بس؛

و تو سوخته ای و آب شده ای.

مادربزرگ پس از شب زنده داری دیشب،
بالای سرت خوابش برده است و تو داری با
چشمان تب زده ات دنبال کسی می گردی.
صدای زندگی از پس دیوارها می آید و تو هنوز
عطر آن را می بلعی. اصلاً نمی خواهم از تو دور
شوم ولی باید بروم.

با زمزمه ای، دستانت را دراز می کنی تا
چیزی بگویی ولی لبهایت می لرزند و صدایت
در گلو خفه می شود. نزدیک است زیر آوار دل
شوریده ات جا بمانم که بلند می شوم و قلب تو
از تپش می افتد. پدربزرگ در را که باز می کند،
بهت زده به تو می نگرد و سپس اشک است که
از دیدگان مهربانش جاری می شود.

تو مثل قایقی، آرام روی موج دستها پیش
می روی و من یک آن از تو دور نمی شوم.
مادربزرگ پشت سرت اشک می ریزد و می نالد.

ـ بی بی جان بمیرم برات. کاشکی من فدای
اون قد و بالات می شدم. کاشکی من …

وقتی می بینم دستمال چهارخانه پدربزرگ
به دریای مهر تو خیس شده است، بیشتر
حسودیم می شود. نمی دانستم که این قدر
دوستت دارند؛ خوب من هم دوستت دارم، به
همین خاطر است که هنوز باورم نشده باید از
پیشت بروم، یعنی هیچ کس باورش نشده
است. هر کس سر و صدا را که می شنود از
خانه اش بیرون می آید و با چهره ای متعجّب
پشت سرمان راه می افتد. بعضیها هم فقط با
نگاههای غم آلود بدرقه مان می کنند. حتی در و
دیوار مدرسه هم رفتنت را باور ندارد، کلاست
در سکوت خفته است و بچه ها منتظر
ایستاده اند که تو را ببینند و این گونه آمدنت را
باور ندارند.

از جلوی بهداری که رد می شویم، بیماران
با دیدنت جلو می آیند و پشت سرت راه
می افتند. دکتر بهداری هم سراسیمه به میان
جمعیت می دود و از همه سراغت را می گیرد،
بعد در اوج ناباوری دستان لرزانش را بر زیر
محملت می گیرد و با چشمان خیره می گرید.

به پل چوبی که می رسیم تازه دارد باورم
می شود که از تو جدا شده ام. شاید من تو بودم و
تو من، ولی نه. با این تکانهایی که به تو
می دهند، هیچ صدایت در نمی آید. از پشت
پارچه سفیدی که به رویت کشیده اند صورتت را
نگاه می کنم، درست شبیه خودم هستی، اصلاً
خود منی، تا همین صبح سحر که یکی بودیم
ولی حالا چشمهای تو بسته شده و داری
می روی آن بالا بالاها، شاید هم تا پیش
خورشید. اما من می بینمت، مثل همه شبهایی
که تو می خوابیدی و من با رؤیاهایم خواب پدر
و مادرت را برایت هدیه می آوردم، درست
همان طوری که برای آخرین بار دیده بودیشان.

پل را که پشت سر می گذاریم، دیگر همه
جا گل وحشی است و سنگهای شکسته ای که
این طرف و آن طرف در زمین فرو رفته اند، تا
یادگاری از یک زندگانی جاویدان باشند.

مادربزرگ دیگر طاقتش را از کف داده
است. آن قدر دستهای پیرش را به سر و صورت
کشیده که موهای حنا بسته اش از چارقد بیرون
ریخته است.

ـ خورشید من کجا رفتی تو؟ حنا به سر
گذاشته بودم. می خواستم عروسیتو ببینم. چی
شد دختر، کجا رفتی تو؟ آخه نگفتی من پیرزن
اون دنیا جواب ننه و آقاتو چی بدم، هان. بگم
شما رو زلزله برد و خورشید رو درد بی درمون.

دکتر همان طور خیره خیره اشک می ریزد
تا اینکه ناگهان می زند زیر گریه و با صدای
بلندی هق هق می کند. مادربزرگ دوباره
بی تابی ات را می کند.

ـ این چه دنیایی که باید بچه هام جلوی
چشمام از دستم برن و من با این گیسای سفید
شده نگاشون کنم.

«میرموسی» به اندازه کافی دل زمین را
سوراخ کرده است که تو را می آورند. مادربزرگ
صورتت را باز می کند و به رویت می افتد. گونه
سردت را می بوسد و موهایت را نوازش می کند.

ـ خورشیدجان، امشب حتمی ننه ت می یاد
سراغ من و گلایه می کنه، ای وای بر من.

سپس انگشتر عقیقش را از دست بیرون
می آورد و با انگشتان بی رمقش نگین را از حلقه
جدا می کند و آن را روی زبانت می گذارد.

ـ اینو گذاشته بودم بذارن تو کفن خودم تا
زبونم بند نیاد. ای داد بر من که نصیب تو شد
خورشید. ای وای …

مردم با ناله های مادربزرگ اشک می ریزند؛
حتی بچه های کوچک کلاست هم گریه
می کنند. حتی همانهایی که تنبلی می کردند و
درس نمی خواندند حالا زلالی اشک در
چشمانشان برق انداخته است. وقتی
«غیبعلی» با گله بزش از راه می رسد آنها هم با
مردم آبادی همصدا می شوند و در یک لحظه
اشک و ماتم به اوج خود می رسد.

هنگامی که به رویت خاک می ریزند،
«جیران» جلو می رود و دفتر مشقش را به
رویت می اندازد.

ـ اجازه خانوم معلم! چرا رفتین؟ ما هی
مشق می نویسیم، ولی کسی نیست که خطشون
بزنه. اجازه خانوم! «اصلان» دیگه شیطونی
نمی کنه، ما همه قول دادیم که حسابی درس
بخونیم، عوضش شمام برگردین دیگه!

کم مانده است از وجود من هم اشک
سرازیر شود، از دوری تو، از دوری بچه های
کلاس، از دوری مردم آبادی. «نازلار» همان
بچه درسخوان کلاست یک گلدان شمعدانی
صورتی می گذارد بالای سرت.

ـ اجازه خانوم! این همون گلیه که شما برام
کاشتین. همون روز که اومده بودین خونمون تا
به بابام بگین امسالم منو بفرسته مدرسه.
یادتونه که؟ گفتم بیارمش پیش خودتون تا
دلتنگی تونو نکنه.

دکتر چنان برگهای شمعدانی را نوازش
می کند که کم مانده است گل از ریشه کنده شود
و از خاک بیرون بیفتد. این شهریها که قدر گل
و گلدان را نمی دانند؛ فقط بلدند با آدمها حرف
بزنند؛ مثل همان حرفهایی که همیشه به تو
می گفت.

وقتی «میرموسی» همه خاکها را به رویت
می ریزد، من هم می نشینم بالای سرت و برای
اولین بار خاکت را می بویم …

«غیبعلی» خیلی زود بزهایش را از میان
علف و سبزه های این خلوتکده جمع می کند و
می رود. مادرها دست بچه ها را می گیرند و به
طرف خانه هایشان می روند. مردها به پدربزرگ
سرسلامتی می دهند. شاگردان کلاست از روی
پل برایت دست تکان می دهند. همه می

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.