پاورپوینت کامل «جشن و درس» ۴۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل «جشن و درس» ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «جشن و درس» ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل «جشن و درس» ۴۴ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۲

ر را که باز کردم عینهو مجسمه خشکم
زد. چشمهایم را تنگ تر کردم تا بهتر ببینم.
نخیر، خود خودش بود. علیرضا، پسر عمویم.
خیلی تکیده و مچاله شده بود. ژولیده و نامرتب
و رنگ پریده و عین قلم نی ترکه ای و لاغر.
علیرضا کجا، اینجا کجا! صدای ننه به خودم
آورد: «کیه … امین کیه؟» علیرضا با چشم و ابرو
و اشاره و التماس بم فهماند کسی بو نبرد او
آمده و مثل گربه حالت فرار به خود گرفت.
خنده ام گرفت. مرد گنده به چه روزی افتاده بود.
الکی گفتم: «حسین است. چند دقیقه ای
می روم خانه شان.» ننه گفت: «زود آمدی، ها!»
در را که بستم علیرضا نفس راحتی کشید. دو
نفری به در تکیه دادیم. نگاهش کردم
چشمهایش را بسته بود. شقیقه هایش به
خاکستری می زد. توی فامیل ما خبرها تند
می پیچید و کوچک و بزرگ از حال و روز هم
خبر داشتند. منم درست بچه بودم اما خبرها بم

می رسید و گیرنده ای فعال و قوی داشتم.

ـ چی شده علیرضا؟

زیر لبی گفت: «امین جان! دستم به
دامنت. باید کمکم کنی؛ پاک دارم دق مرگ
می شم.»

ـ من؟

ـ آره، خود تو. برو پیش بی بی، وساطت
من. بگو علیرضا گفته غلط کردم اجازه بده بیام
دست بوست. بگو بی بی، من کور و کر بودم،
نمی فهمیدم. بگو علیرضایت داره از دست
می ره. من بی بی را خوب می شناسم. عز و جزّم
واسش بی فایده س. بگو بی بی علیرضا گفت
دستم به دامنت؛ یک راهی پیش پایم بگذار.
بگو امان از دست این گلوری! هیچکی مثل تو
نمی تونه سفارشم را پیش بی بی ببره.

از تعریفهایش خوشم آمد. حال و روزش
از یادم رفت. غبغب گرفتم، باد کردم و گفتم:
«البته واضح است همه پسرعموها و
پسرعمه ها و پسرخاله ها و پسرها و دخترها به
من احتیاج دارند. تنها منم که خرم پیش بی بی
می رود. همه عالم می دانند بی بی مرا از همه
بچه هایش بیشتر دوست دارد و سابقه نداشته
است روی مرا زمین بیندازد. هر کس کاری با
بی بی داشته باشد و دل و جرأت و یا رویش را
نداشته باشد با بی بی رو در رو شود، فی الفور به
سراغ من می آید. اما جن و انس دنیا عالمند
بی بی یک دنده است و همینطوری با دست
خالی نمی شود او را نرم کرد و نظرش را
برگرداند مخصوصا که اگر پای شخصی در
میان باشد که باعث جلز و ولز فراوان بی بی
شده باشد …» گرم سخنرانی شده بودم و چهار
اسبه می تاختم که علیرضا دو تا اسکناس
دوتومانی در کف دستم گذاشت. دستم را با
اسکناسها مشت کرد و با التماس گفت: «جان
تو و جان پسرعمو» و راهش را کشید و رفت.
درست از پولش روشن شدم ولی بی انصاف
بدجوری نطقم را کور کرد. اینجوری که زد تو
ذوقم حقش بود بیشتر براش ناز می کردم. تو
فکر بودم و با نگاه دنبالش می کردم که دیدم
سیگاری آتش زد. عجب! پس سیگاری هم شده
بود! معلومم شد خیلی درب و داغان شده وگرنه
علیرضای ما کجا سیگار کجا! پول را نگاه کردم.
دهنم آب افتاد. پول قلمبه ای بود. هر چقدر هم
برای بازارگرمی فیلم بازی می کردم و توگوشش
می خواندم بی بی لجباز است، چهار تومان، پنج
تومان نمی شد. ویر طمع به سراغم آمده بود و
قلقلکم می داد. علیرضا بهتر از من اخلاق
بی بی را می شناخت و می دانست آن خدا بیامرز
وقتی سر دنده لج افتاد احدی حریفش نمی شد
ولی آن بیچاره لابد گرفتاریهایش از

آسمان هفتم گذشته که دزدکی سراغ من آمده
بود. به فکرم آمد علیرضا نقشه کشیده کارش را
که راه انداختم با پس گردنی پول را ازم پس
بگیرد. اما، نه، این علیرضایی که من دیدم
چنان زمین خورده بود که حال و حوصله نقشه
کشیدن را نداشت. در ثانی مگر من می دادم؟
اهه، بی بی را راضی کنم باش آشتی کنه، دست
آخر هیچی! خوبه واله! یواش دست کشیدم
روی اسکناسها. از ذوق دلم قیلی ویلی رفت. تا
آن وقت که یک همچین پولی نداشته بودم.

در زدم و داخل شدم. چرخم را برداشتم و
مثل باد به طرف خانه بی بی پا زدم. ننه تا آمده
بود صدایش را بلند کند که کجا می رم، از خم
کوچه رد شده بودم.

علیرضا پسر اول عمو رحیم، ۷ ـ ۶ سالی از
من بزرگتر بود و حاضرم قسم بخورم اگر من
نبودم گل سر سبد بچه ها برای بی بی بود و
برای خودش اهن و تلپ و برو بیایی داشت اما
چند سال پیش دختری به نام فرنگیس حسابی
قابشو دزدید و علیرضا دو پایش را توی یک
کفش کرد که خدا این دختر را تنها برای من
آفریده و لاغیر. خلاصه فرنگیس خانم میخ را
قشنگ کوفته بود. از آن طرف، ما را می گویید
همه مخالف. عمو و زن عمو می گفتند: «هنوز کو
تا ازدواج تو؟ ازدواج و همسرداری مگر
ساده س؟» زن گرفتن شوخی بردار نیست فکر
و اندیشه می خواد، هر کی که نمی شه زن
زندگی، تحقیق می خواد، بررسی لازم داره.
خودش، خانواده اش وقتی فکرشان، راه و
روششان، یک عمر می خوای باش زندگی کنی.
تو هنوز سرت به سنگ زمانه نخورده، بد و
خوب دنیا را نمی فهمی. ما که اصلاً راضی
نیستیم. نمی پسندیمشان. نه خودش، نه
خانواده اش …» بی بی هم که معتقد بود
علیرضایش دارد دستی دستی خود را در چاه
می اندازد، اول بار زبان خوش و نرم تو گوشش
می خواند که: «اینا کفو ما نیستن پسرجان، از
ادا اطوار و حرکات و حرف زدن این دختره من
خوشم نمی آد. سبکه، چشمم آب نمی خوره زن
زندگی باشد و از این حرفها.»

بی بی بیچاره روی این جریان خیلی جوش
زد و فشار خونش بالا رفت اما علیرضا روی
حرفش بود و بود. دست آخر چون تیغ بی بی
نبرید با دندون قروچه گفت: «برو هر کاری دلت
می خواهد بکن اما من که دیگر بی بی تو نیستم.
فکر کن اصلاً بی بی نداری!» خلاصه به بی بی
خیلی برخورد که علیرضا بعد از آن همه زحمت
که پایش کشیده بودند، حرف بزرگترها و
بخصوص بی بی را به هیچ گرفت. علیرضا سر
حرفش ماند، بعد از عروسی بار و بندیلش را
بست و به اصفهان رفت. اما هنوز سرشان
نرفته بود که خبرشان آمد چه نشسته اید تازه
عروس و داماد مثل کارد و پنیر شده اند و هنوز
عرقشان خشک نشده افتاده اند به جان هم و
می خواهند جدا شوند! علیرضا وقتی سر حرف
بی بی آمد که کار از کار گذشته بود. افتاد به تک
و دو ولی همه پلهای پشت سر را خراب کرده
بود و تو فامیل کسی پیدا نمی شد برایش دل

بسوزاند. بی بی را می گویید هر چند ته دلش
ناراحتش بود، اما می گفت خودش خواسته و
بلانسبت محل سگ هم بش نمی گذاشت. از
خودسری علیرضا بدجوری تو غیض بود.
می گفت: «این بچه به حرف آدمهایی که چهار
تا پیرهن بیشتر پاره کردن، اعتنایی نکرد، حالا
چوبشو بخوره، بسوزد و بسازد. تویی که خدا را
بنده نبودی دِ حالا بکش!» می گویند اگر برای
آدم ببارد از همه طرف برایش می بارد. توی
این هیر و ویر صاحب دختری شدند. علیرضا
حالا نه راه پیش داشت نه پس. بریده از فک و
فامیل و کو روی بازگشت! زنش همان نبود که
می خواست. بچه هم که آمد، قوز بالای قوز،
جنگ و دعواهایشان شد. آدمها می گفتند
فرنگیس، تو در و همسایه چاک دهانش را وا

می کرد و هر چی جلویش می آمد می انداخت
بیرون و حرمت علیرضا را نگه نمی داشت.
تربیت خانوادگی فرنگیس کلی با علیرضا توفیر
داشت و او جوش می زد، دست آخر بچه مثل
مادرش بددهن می شو

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.