پاورپوینت کامل «سایه» انقلاب ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل «سایه» انقلاب ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل «سایه» انقلاب ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل «سایه» انقلاب ۱۰۳ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۴

ای شلیک گلوله لحظه ای
قطع نمی شود. دوربین را روی
دوش می اندازی و چادرت را به سر
می کشی. راه که می افتی صدای

التماسهای مادر در گوشت می ماند.

ـ باز داری کجا می ری شیدا،
اگه تو این شلوغی دوباره دنبالت
کنن و بخوان دوربینتو … در راهرو
را باز می کنی و با سرعت بندهای
کفش کتانیت را گره می زنی. درِ
فرسوده حیاط را پشت سرت
می بندی و به کوچه می نگری.
یکی از همسایه ها با عجله، زن و
بچه اش را سوار ماشین می کند و
گاز می دهد. راهت را می گیری و به
طرف خیابان می روی، سر کوچه
جوانی با سر و صورت خونین
فکرت را مشغول می کند. دستش را
به دیوار مدرسه گرفته است. به
آرامی جلو می رود و مواظب است تا
تعادلش بهم نخورد. به نظرت
می رسد قیافه پر از دردش،
حرفهای ناگفته زیادی دارد. بی هیچ
کلامی دوربینت را بیرون می آوری.
جوان متوجه می شود و می ایستد؛
دو انگشتش را به نشانه پیروزی
بالا می آورد و لبخند می زند. حلقه
تنظیم عدسی را می چرخانی و لنز
بلند دوربین به طرف بیرون
می چرخد. از چشمی آن به جوان
نگاه می کنی و دکمه شاتر را
می زنی، تا تصویر درشت او برای
همیشه در قاب فیلم ثبت شود. تا
فیلم گردان را بچرخانی، جوان راه
افتاده است. هنوز دوربین را در
دست داری که متوجه می شوی،
دخترکی با چند نان زیر بغل، مات و
مبهوت نگاهت می کند.

ـ خانومه، عکس منم
می ندازین؟

می ترسی فیلم کم بیاوری،
دوربین را در کیفش جای می دهی
و می گویی: «باشد برای دفعه
بعد.» دخترک از پشت سر صدایت
می زند: «خانومه، اگه عکسمو
بگیرین یکی از این نونا رو می دم
بهتون.» در آن اوضاع و احوال
خنده ات می گیرد. یاد دوران کودکی
خودت می افتی و سماجت دخترک
را می ستایی، پس برایش دست
تکان می دهی و به خیابان اصلی
می پیچی.

آمبولانسی آژیرکشان از
مقابلت می گذرد. تظاهرکنندگان را
که از دور می بینی، قدمهایت را
تندتر می کنی تا زودتر به آنها
برسی. یک جیپ ارتشی از فرعی
به خیابان اصلی می پیچد و درست
پشت سر آمبولانس حرکت می کند.
چند فروشنده به سر و صدا از
مغازه هایشان بیرون می آیند و به
خیابان نگاه می کنند. مغازه داری
کرکره درش را پایین می آورد و با
سرعت دور می شود.

همه جا دنبال سوژه می گردی
و دوربین چشمانت را به هر سو

می چرخانی تا اینکه از زنی بچه به
بغل، که دست پسرکی را هم گرفته
است، عکس می گیری و با آنها
همگام می شوی. سر هر کوچه ای و
خیابانی آدمها بیشتر و بیشتر
می شوند. چند تن از رهگذران با
تمسخر به جمع نگاه می کنند و
سری تکان می دهند.

هر دسته شعاری می دهد ولی
بالاخره حرفها یکی می شود و از
جلو صدای تکبیر می آید. کمی بعد
«سایه» پیدایش می شود. در مدتی
که همراه مردم به خیابان آمده ای،
با او آشنا شده ای. دانشجوی
جامعه شناسی است، می خواهد
تحقیق کند که چطور مردم با
علایق شخصی دست به دست هم
داده و خیابانها را پر کرده اند و مگر
آیا می شود بین علم و عمل آشتی
داد. تا از میان جمعیت، چشمش به
تو می افتد؛ به طرفت می آید.
تازگیها از بقیه یاد گرفته است، یک
روسری مشکی به سرش می بندد.
به تو که می رسد سلامی می کند و
همراهت می شود.

ـ چطوری، امروز تونستی
عکس تازه بگیری؟

می گویی: «فعلن که بیکار
نیستم. تو چطوری؟ تونستی این
شورش و اعتصابو، تو مغزت هضم
کنی یا نه؟» جوابی نمی دهد و
بی اختیار همراه بقیه فریاد می کند.

در مسیرتان کسی با دقت به
مردم می نگرد و به همه خرما
تعارف می کند. چند نفری
برمی دارند، ولی سر و کله مردی
پیدا می شود و رو به بقیه می گوید:
«برندارین، از هیچ کی چیز
نگیرین!» طرف با تعجب سینی
خرما را جلوتر می گیرد و می گوید:
«نذریه آخه، بفرمایین!» بی تفاوت
از کنارش رد می شوی اما «سایه»
بدجوری نگاهش می کند و بعد
انگار که چیزی یادش آمده باشد،
چون سایه ای در میان مردم می دود
و تو دیگر او را نمی بینی. اصلاً
خودت را هم حس نمی کنی، حال
عجیبی داری؛ ناخودآگاه به جلو
کشیده می شوی. گویی با سیلی
همراه شده ای، موج در موجش
افکنده ای تا جایی را ویران کنی.

خیل مردم با شور و شوق
فریاد می کشند. صدای تیراندازیها
نزدیک و نزدیکتر می شود. به
خیابان کناری که می پیچی، زنی را
می بینی که بازویش تیر خورده
است، بی آنکه بگذارد کسی کمکش
کند، خودش به تنهایی با دستمالی
زخمش را می بندد. وقتی بلند
می شود، عکس جوانی را با دست
دیگرش بالا می گیرد و با نفرت و
کینه قدم برمی دارد. جلوتر می روی
و با دلی انباشته از غم ماشه
دوربینت را می چکانی.

آسمان شهر پر از دود است. جا
به جا کف خیابانها لاستیک آتش
زده اند. عده ای به این طرف و آن
طرف می روند و به زخمیها کمک
می کنند. ساختمان بلندی در حال
سوختن است، هر چه جلوتر
می روی دود بیشتر می شود. شیشه
بعضی از فروشگاهها شکسته شده
است، حتی شیشه مغازه ای که
پدرت قبلاً در آن عکاسی داشت.

هر کسی به طرفی می رود و به

بقیه کمک می کند. نظم دسته به
هم می خورد. تو هم به سویی
می روی تا شاید کمکی باشی، که
می بینی سربازی زخمی از روبه رو
به طرفت می آید. یک آن فکر
می کنی برادرت است که دارد
دستهایش را به سرش می کشد و
به انگشتان خونینش نگاه می کند.
ضربان قلبت تندتر می شود که
صدای سرباز را می شنوی.

ـ من تیر خوردم، یه گلوله
خورد تو سرم.

در مسیر نگاهت به او، متوجه
جسدی می شوی که کنار جوی آب
افتاده و غرق در خون است. کاسه
سرش شکسته و با چشمانی باز
نگاهت می کند. احساس بدی پیدا
می کنی و دیده برمی گیری، اما
خیلی زود به خودت می آیی و
نزدیکتر می روی. سربازی هم که
سرش را چسبیده بود و با ترس ناله
می کرد، با دیدن وضعیت شهید آرام
می شود؛ گوشه ای می نشیند، اشک
می ریزد و دستان سرخش را به
صورت می کشد. پیرمردی قبل از
تو خودش را به جوی آب می رساند
و نمی گذارد کسی پایش را روی
خونها بگذارد و با صدای بلندی
می گوید: «گناه داره کسی خون
شهید رو زیر پا بگذاره.» عاقبت
هم می نشیند و دستش را به خون
آغشته می کند و با گریه نجوا
می کند: «تبرکه، تبرک.» در فرصتی
که دو نفر به طرف شهید می آیند؛
عکس او را برای همیشه در
خاطرت و در دوربینت ثبت
می کنی.

صدای تیرهای هوایی هنوز
قطع نشده است و معلوم نیست از
کدام طرف می آید. چند نفری
همان جا می مانند و بقیه به

راهشان ادامه می دهند.

در خیابان بعدی عده ای از
پشت پنجره خانه هایشان و یا از
روی بامها به جمعیت می نگرند؛ نه
کاری می کنند و نه حرفی می زنند.
یکی دو نفری هم روی شاخه های
لخت درختان نشسته اند و فقط
نگاه می کنند، اما یکی از آن بالا
عکس می گیرد و تو هم تصویر
مردی را در ذهن دوربینت به یادگار
می گذاری که چند عکس به پشت و
روی لباسش سنجاق کرده است و
در میان گریه می گوید: «اینا همه
بچه محله های منن. خودم با دست
خودم گذاشتمشون روی خاک.»
بعد از آن، دوربینت بچه ای را هدف
می گیرد که پنج انگشتش را، جای
پنجه های خونی روی دیوار گذاشته
است و سعی می کند با حرکت
انگشتانش، دستش را بزرگتر جلوه
دهد.

«سایه» با چهره ای خندان
پیدایش می شود و با زرنگی
می گوید: «اون مَرده یادته؟ همونی
که خرما پخش می کرد!» جواب
می دهی: «خُب.»

ـ ساواکی بودش. وقتی
می اومدن دانشگاه، دیده بودمش.
رفتم و …

پیرزنی که کنارتان میوه پوست
می گیرد، میان حرف سایه دستش
را جلو می آورد و به هر دوتان سیب
تعارف می کند.

ـ بخورین ننه. بخورین تا جون
بگیرین و داد بکشین. من که دیگه
جون و قوه برام نمونده.

«سایه» مثل اینکه چیز
غریبی شنیده باشد به پیرزن خیره
می شود و به میوه هایی که در دست
دارد.

ـ آخه شما فکر می کنین
می شه به راحتی، با داد و بیداد قیام
کرد؟ پیرزن حواسش نیست و به
دیگران میوه تعارف می کند، پس تو
در جواب می گویی: «خب بالاخره
این ایرونی جماعتم باید یه کاری
بکنن یا نه؟ مثلن یکیش همین
پیرزنه.» حرفت را سبک و سنگین
می کند و از کیفش عکس یک
جوان را بیرون می آورد که تمام
صورتش از خون سرخ است.

ـ شما عکاسا که دیگه خودتون
واردین. آخه اینا با کشتن خودشون
چی رو می خوان ثابت کنن؟

زمزمه ای که در میان مردم
پیچیده بود، حال در مقابل رویت
نمایان می شود. گاردیها رو در روی
جمعیت ایستاده اند. بزرگشان از
پشت بلندگو داد می کشد: «متفرق
شین، زودتر متفرق شین»، اما
کسی گوشش بدهکار نیست.
بچه ها سنگ پرتاب می کنند و
بزرگترها با خشم مشتهایشان را
بالا می گیرند و فریاد می کنند. چند
شلیک هوایی شاخه های خشکیده
درختان را به زمین می ریزد. طولی
نمی کشد که از خیابان مجاور یک
کامیون ارتشی پیدا می شود و از
داخل آن چند گاز اشک آور به میان
مردم پرتاب می شود. چشمها
می سوزند و می گریند. بعضی ها
فرار می کنند و عده ای روی آسفالت
می نشینند، ولی بقیه آرامش ندارند،
صورتشان را پوشانده اند و
می خواهند از میان سربازها رد
شوند که رگبار گلوله باریدن
می گیرد و همه از مرد و زن شروع
به دویدن می کنند. هر کس به
کوچه ای و خانه ای پناه می برد. چند

نفری به زمین می افتند. دختر
بچه ای گریه می کند و دنبال
مادرش می گردد. زود بغلش می کنی
و می گریزی. ناگهان پشت سرت
دری باز می شود، عده ای با عجله
به حیاط خانه می ریزند و تو هم
داخل می شوی.

بچه هنوز گریه می کند. هر
کاری می کنی تا آرام شود، کاری از
پیش نمی بری. یکی از مردها
می گوید: «خانوم، بچه تونو ساکت
کنین، الان می ریزن اینجا.» زن
صاحبخانه بچه را از دستت
می گیرد و به داخل اتاق می برد.
همه با چشمهایی اشک آلود ساکت
ایستاده اند و به سر و صداهای
بیرون گوش می کنند. صدای
قدمهای چکمه پوشها بلند و بلندتر
می گردد و صدای دخترک قطع
می شود؛ اما صدای تک تیرها و
صدای مردی که از بوی گاز
اشک آور سرفه اش گرفته است،
هنوز هم می آید.

یکی در حیاط را باز می کند و
سرکی می کشد، سپس با دوستش
به کوچه می رود. بقیه هم تک و
توک پشت سرشان می روند. زن،
دختر بچه را می آورد، صورتش
هنوز خیس است ولی حواسش
بیشتر به سیبی است که می خورد.

ـ خانوم جون، آخه تو این هیرو
و ویر، بچه رو با خودت اوردی
بیرون که چی بشه؟

جوابی نداری. دخترک را بغل
می کنی و می گویی: «آفرین دختر
خوب، الآن می ریم پیش مامان.»
پشت سر زن، پیرمردی روی
صندلی چرخدار بیرون می آید و با
چشمانی تر، رفتن شما را نظاره
می کند. بی اختیار یاد مادرت
می افتی و دلت می لرزد.

بعضی ها هنوز در پیچ کوچه
ایستاده اند و به خیابان نگاه می کنند
که بچه ای به طرفشان می دود و
می گوید: «تانکا، تانکا اومدن.» و
تو فقط صدای تانکی را که از پشت
دیوار خانه ها رد می شود،
می شنوی. از کوچه بن بست
پهلویی، چند نفری بیرون می آیند.
زنی در بینشان هاج و واج اطرافش
را نگاه می کند و به محض دیدن تو
به طرفت می آید.

ـ اِه زهره! کجا رفتی آخه؟
مُردَم از ترس.

بچه را از بغلت بیرون می کشد
و بی هیچ حرفی راه می افتد.
دخترک در حالی که هنوز سیبش را
گاز می زند از پشت سر مادرش
نگاهت می کند.

به خیابان می آیی، سربازها
رفته اند. خیابان پر از لکه های خون
است و پر از تکه های کاغذ و لباس
که جا به جا روی زمین ریخته.
عده ای بالای سر مجروحین
نشسته اند و گریه می کنند. دختری
در میان آن هرج و مرج دنبال لنگه
کفشش می گردد. زن جوانی جنازه
بچه دو سه ساله اش را روی
دستهایش گرفته است و بدون
اینکه اشک بریزد آرام و خونسرد به
طرفت می آید. تا دوربینت را بالا
بیاوری، ماشینی از راه می رسد،
زخمیها را می برد و راننده اش
می گوید: «عجله کنین. تو
بیمارستان خون می خوان.» با چند
زن به طرف بیمارستانی که در
همان نزدیکی ها است، راه
می افتید. در میان راه می فهمی
«سایه» هم با شماست.

بیمارستان غوغاست. مردم و
آمبولانسها بی وقفه در حال رفت و
آمد هستند. مجروحان را
همین طور کف راهروها روی زمین
گذاشته اند. پرستاری به جای اینکه
کمک کند، موهایش را پریشان
کرده است و فقط گریه می کند.
جایی که خون می گیرند، صف
بسته اند. منتظر می ایستی، که زنی
لاغر و بیمارگونه از کنارت رد
می شود و با اندوه، سر تا پایت را
نگاه می کند.

ـ گفتن فشارم خیلی پایینه،
نمی تونم خون بدم. به گمونم به
شمام همینو بگن.

دوباره زخمی می آورند؛ دکتری
به طرف آنها می رود و پشت سرش
پسرعمویت، «یونس» را می بینی
که لباس سفیدش، پر از لکه های
خون است و وحشت زده به دنبال
دکتر می دود. تو را که می بیند به
طرفت می آید و با عصبانیت
می گوید: «اِه بازم که این طرفها
پیدات شده! چه خبرته؟ دیگه رنگ
به صورتت نمونده. زن عمو خبر
داره که چه بلایی سر خودت
می یاری؟» از بقیه خجالت
می کشی. به زخمیها اشاره می کنی
و می گویی: «می بینی که اونا بیشتر
از من و تو به خون احتیاج دارن.»
دکتر صدایش می کند و او در حالی
که می رود، سر تا پایت را نظاره
می کند.

ـ نمی بینی چطور جوونا رو به
گلوله می بندن، تا بلایی سرت
نیومده زودی برو خونه، منم بعدن
یه سری بهتون می زنم.

مشتت را که باز و بسته
می کنی، سوزن را از بازویت بیرون
می کشند. به کیسه سرخ خونت نگاه
می کنی و از روی تخت بلند
می شوی. بالاخره مجبورشان کرده
بودی از تو خون بگیرند ولی حالا
سرت گیج می رود؛ دفعه های قبل
اصلاً این طور نشده بودی. از اتاق
که بیرون می آیی، می بینی،
«سایه» منتظر تخت خالی نشده،
روی صندلی نشسته است و خون
می دهد.

در حیاط بیمارستان ولوله به
پاست. از سردخانه چند جسد سراپا
خونی آورده اند، مردم جلو رفته اند و
کمک می کنند و آنها را در وانتی
جای می دهند. تو هم جلو می روی.
زنی خودش را روی جوانی انداخته
است و های های گریه می کند و
خیال جدا شدن از او را ندارد، اما
بالاخره جوان را از زیر دستش
بیرون می کشند و به طرف وانت بار
می برند. زن پشت سرشان می دود.
سوار وانت می شود و کنار جوانش
می نشیند. بقیه هر کاری می کنند
پیاده نمی شود. دایم به سر و رویش
چنگ می زند و موهای سفیدش را
از زیر روسری بیرون می ریزد. توان
قدم برداشتن نداری، اما تو هم
سوار می شوی و می گویی: «من
مواظبشم.» چادر روی وانت را
می کشند و ماشین راه می افتد. از
کنار چادر، کامیون سربازها را
می بینی که جلوی بیمارستان توقف
می کند.

مادر جوان، آن قدر گریه کرده
است که دیگر نا ندارد. سرش را به
اتاقک وانت تکیه داده است و هق
هق می کند و اصلاً به حرفهای تو
گوش نمی دهد. از دیدن آدمهای
بی جانی که در آن تاریک و
روشنایی، با چشمهای بسته و باز
کنار هم ردیف شده اند، می ترسی.
احساس می کنی بوی خون تا
مغزت هم نفوذ کرده است. دلت
مالش می شود و حالت تهوع داری.
ماشین تلو تلو می خورد و به چپ و
راست می چرخد که نگاه زن دوباره
به جوانش می افتد و گریه را از سر
می گیرد.

وانت پس از کلی راه می ایستد.
به زن کمک می کنی تا پیاده شود.
مردم هجوم می آورند و شهدا را
بیرون می کشند. آنجا هم دست
کمی از خیابانها ندارد؛ همه جایش
پر از آدم است، همه نوحه
می خوانند و اشک می ریزند. تابوتها
روی دستها جلو می روند و همه
پشت سرشان می دوند تا بتوانند
لااقل زیر یکی از آنها را بگیرند.
همان طور که تو دلت می خواست
همراه نوید زیر تابوت پدرت را
بگیری، اما دیگران نگذاشتند.

ردیف قبرهای کنده شده، در
مقابلت صف می کشند. هر کس سر
قبری نشسته است و اشکهایش را
به گور می سپارد. پیرمردی بر
پیشانی پسرش که از کفن بیرون
مانده است، بوسه می زند. همین که

از کنارشان رد می شوی، مرد سرش
را بلند می کند و با چشمهای پر از
تردید می گوید: «پسر من زنده س،
نه؟» زبانت بند می آید و سرت را
تکان می دهی. کمی بعد دوباره
برمی گردی و از آن دو، عکس
می گیری. زنی جلو می آید و
می پرسد: «عکس نگیر، می خوای
عکس برادرمو چیکار کنی؟»
خودت را کنترل می کنی و
می گویی: «می دم تو روزنامه چاپ
کنن. باید بقیه بفهمن اینجا چه
خبره یا نه؟»

ـ یعنی راس راستی چاپ
می کنن؟ اونم تو این اوضاع!

پیرمرد بی تفاوت به حرفهای
ما، دوباره پیشانی پسرش را
می بوسد و طوری موهایش را
نوازش می کند که انگار او فقط
خوابیده است.

گوشه ای می نشینی و تا جایی
که توان داری اشک می ریزی.
بدنت حسابی خسته است و دیگر
حتی قدرت تکان دادن پاهایت را
نداری. با اینکه هوا سرد است ولی
تو داغِ داغی؛ انگار تب کرده ای.
زنی به بچه اش تکه ای نان می دهد
و تو تازه یادت می افتد که

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.