پاورپوینت کامل همراه با خاطرات خانواده شهید آیت الله غفاری ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل همراه با خاطرات خانواده شهید آیت الله غفاری ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل همراه با خاطرات خانواده شهید آیت الله غفاری ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل همراه با خاطرات خانواده شهید آیت الله غفاری ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۳۸
قسمت اول
اشاره:
هفتم دیماه گذشته، بیست و دومین سال
شهادت رادمرد تقوا و علم و مبارزه، فقیه
مجاهد، حضرت آیت اللّه حسین غفاری را پشت
سر گذاشتیم و اینک در آستانه ورود به
نوزدهمین سال پیروزی انقلاب اسلامی
می باشیم. بدون شک یوم اللّه ۱۵ خرداد تا
یوم اللّه ۲۲ بهمن، مقطعی بی نظیر از تاریخ
مبارزات ملّتی است که بزرگترین انقلاب عصر
را پدید آورد. مبارزانی که دشمن را شناخته و
پیشوای خویش را یافته بودند و سر در فرمان
او داشتند و بس. و این چنین بود که صدها و
هزاران انسان پاک باخته و مبارز، به «نام خدا»
و فقط و فقط برای حاکمیّت اسلام و قرآن و
زدودن شرک و طاغوت و به انگیزه از میان
بردن سلطه شیطانی جهان خواران، پای در
رکاب مبارزه و شکنجه و تبعید و شهادت
گذاشتند و آسایش تن و راحت خیال را فرو
نهاده و خود و خانواده و بستگان را به طوفان
بلا زدند. از «قعود» و «حزب قاعدین» بیزاری
جستند و در «قیام» ماندند.
مسیر سخت مبارزه منزلگه آسودگی خود و
آرامش خانواده نبود. پل صراطی بود که آن
عاشقان را از جهنم سوزان به سوی بهشت
رضوان هدایت می کرد. اما تاوان این عاشقی،
پاهای شلاق خورده و بدنهای مجروح و
استخوانهای شکسته و شقیقه های شکفته ای
بود که مسیر مبارزه و مقاومت را پر کرده بود.
تاوان آن، در به دری و مرارتهای طاقت فرسایی
بود که خانواده های این عزیزان متحمل
می شدند و بیشترین فشارها را با همه وجود
خویش احساس می کردند اما همچنان
ایستادند. و این چنین بود قصه پر غصه
شهیدان عزیزی چون آیت اللّه سعیدی،
آیت اللّه غفاری، شهید اندرزگو، رهبر معظم
انقلاب و حجت الاسلام والمسلمین
هاشمی رفسنجانی و خانواده های بزرگوار این
عزیزان مبارز و مجاهد. و صد البته، بودند
«عافیت طلبانی» که راحت جان و آسایش جمع
خانواده را بر آنچه این عزیزان می کشیدند
ترجیح داده و به قول قرآن عذر می آوردند که
«ذرنا نکن مع القاعدین» همان گونه که
تکلیف نماز و روزه نیز به خاطر «قعود»! در
بخشی از مؤمنین برداشته می شود و چنین بود
که متناسب با این آیه شدند: «قیل اقعدوا مع
القاعدین».
متأسفانه پیوندی که باید میان نسلهای
جدید و نسلهای انقلاب کرده از نظر جزئیات
مبارزه و جریانات آن مقطع، وجود داشته باشد،
پیوندی درخور آن همه مبارزه و پیشینه تابناک
و دریایی از خاطرات که تاریخ مبارزات را
تشکیل می دهد نیست و افسوس بیشتر اینکه
به هر دلیل، تلاش لازمی نیز در این زمینه
صورت نگرفته است. نسلی را در پیش روی
داریم که تا اندازه زیادی نسبت به دوران
مبارزات، بیگانه است. بخشی از این واقعیت،
معلول ضرورتهای انقلاب و اولویتهای دیگر
است اما بخش عمده ای نیز ناشی از کم کاری
افراد و دستگاههای مسؤول است. سال گذشته
که دفتر ادبیات انقلاب اسلامی وابسته به
سازمان تبلیغات اسلامی، بخشی از خاطرات
بسیار خواندنی و حتی در برخی موارد
باورنکردنی برادر گرامی و مبارز، حجت الاسلام
والمسلمین هادی غفاری، فرزند شهید آیت اللّه
غفاری را در بیش از ۴۰۰ صفحه منتشر کرد،
این امید قوت گرفت که دست اندرکاران چنین
اموری این احساس در آنان قوت دارد که همه
عزیزانی که در مسیر مبارزات اسلامی قرار
گرفته اند به تناسب حضوری که داشته اند
بخشی از تاریخ انقلاب به شمار می روند و از
دست دادن و یا نادیده انگاشتن هر یک از آنان
به معنای سفید ماندن صفحاتی از تاریخی
است که هیچ کس نمی تواند یگانه روایتگر آن
باشد.
وصف مبارزات آیت اللّه شهید غفاری را
قبل و پس از انقلاب بارها شنیده بودیم. حضور
خستگی ناپذیر و شجاعانه فرزند ایشان
حجت الاسلام والمسلمین هادی غفاری را
بسیاری از مردم ما در دوران مبارزه شاهد
بوده اند. همکاری مبارزاتی خانواده محترم
شهید غفاری تا سر حد زندان و شکنجه را
شنیده بودیم اما فضایی که این مجموعه
خاطرات تلخ و شیرین ترسیم می کند، بسیار
گسترده تر و شگفت انگیزتر است. نقشی که
مرحوم همسر شهید آیت اللّه غفاری و خانم
بتول غفاری و نیز خانم زهرا خطیبی (همسر
حجت الاسلام والمسلمین هادی غفاری) در
این مبارزات داشته اند، فرصتی به دست داد تا
برگی زرین از مبارزات اسلامی یاران و فرزندان
امام راحل (قده) را پیش روی خوانندگان
محترم بگذاریم. همسر مرحوم شهید غفاری
خانم عذرا مقدّس تبریزی، چند سالی است که
به رحمت ایزدی واصل شده اند. فرصت گفتگو
با خواهران گرامی سرکار خانم بتول غفاری،
فرزند آن شهید سعید، سرکار خانم زهرا
خطیبی، همسر محترم حجت الاسلام
والمسلمین هادی غفاری و نیز خود جناب آقای
غفاری را غنیمت شمردیم و درخواست کردیم
بخشی از خاطرات خود، به ویژه در باره نقش و
حضور زنان در انقلاب را برای ما و خوانندگان
بازگو کنند. خوشحال و سپاسگزاریم که دعوت
مجله را پذیرفتند و همان گونه که در شماره
قبل وعده کرده بودیم، در این شماره اولین
قسمت این گفتگوها را به مناسبت سالگرد
پیروزی انقلاب اسلامی تقدیم می کنیم. آرزو
می کنیم بتوانیم در فرصتهای دیگر، همان گونه
که در گذشته نیز این توفیق را داشته ایم، در
خدمت خواهران ارجمندی باشیم که در تاریخ
مبارزات اسلامی این ملت، حضوری فعال
داشته اند. در اینجا ضمن درود به روان پاک
بنیانگذار جمهوری اسلامی حضرت امام
خمینی و شهدای عزیز انقلاب اسلامی به ویژه
آیت اللّه غفاری، برای رهبر معظم انقلاب،
حضرت آیت اللّه خامنه ای، سلامتی و طول عمر
را آرزو می کنیم و مجددا از خانواده محترم
شهید غفاری که این فرصت را در اختیار پیام
زن گذاشتند صمیمانه سپاسگزاری می نماییم.
لازم به توضیح است که مجموعه خاطرات و
نظراتی که در این گفتگوها آمده است را در چند
بخش تقدیم خواهیم کرد. آنچه در اوّلین بخش
ملاحظه می کنید عمدتا به مسائل و خاطرات
مربوط به شهید آیت اللّه غفاری و عذرا مقدس
تبریزی همسر ایشان می پردازد که توسط
حجت الاسلام والمسلمین آقای هادی غفاری
و خانم بتول غفاری بیان شده است. در
قسمتهای بعد به بخشهای دیگر این گفتگوها
خواهیم پرداخت. ان شاءاللّه .
«پیام زن»
پیام زن: جناب آقای غفاری، قبلاً از
وقتی که در اختیار مجله و خوانندگان
محترم گذاشتید صمیمانه سپاسگزاریم.
چنانکه در کتاب خاطرات شما نیز آمده
است مرحوم مادرتان رحمه اللّه علیها، به
عنوان همسر شهید آیت اللّه غفاری، نقش
عمده ای را در مبارزات ایشان و مسایل
تربیتی داخل خانه داشته اند. علاقه مندیم
بخش قابل توجهی از این گفتگو، در باره
آن مرحوم باشد. لطفا در این زمینه برای
ما صحبت کنید.
ـ بسم اللّه الرحمن الرحیم. آن مقداری که
مربوط به وضعیت زندگی مادرم در اوایل ازدواج
می شود و من خودم از زبان مادرم، شنیدم با
توجه به اینکه برای من زیاد توضیح می دادند،
جدّ مادری من از مراجع تبریز بودند. مادرم
می گفت پدرش به دنبال برخوردی که با پدر
من داشتند شب آمدند منزل و به من گفتند:
یک روحانی را پیدا کردم و دیدم که نشان
می دهد آدم اهل فکری است. گرچه با او
برخورد زیاد نداشتم ولی فکر می کنم که آدم
اهل فکر و اهل کار است. اگر شما موافق باشید
با ایشان صحبت کنیم که ما به خواستگاری
ایشان برویم. یعنی به جای اینکه پدرم به
خواستگاری مادرم بیاید؛ پدر مادرم با پدرم
صحبت کنند که این ازدواج صورت بگیرد.
مادرم هم پرسیده بودند که از لحاظ اعتقادی،
دینی و انسانی چگونه هستند؟ پدر مادرم جواب
داده بودند: آن گونه که من دیدم، چه به لحاظ
درسی و چه به لحاظ رفتار انسانی و خانوادگی،
شناخت مجملی پیدا کردیم که فکر می کنم به
درد زندگی بخورد. مادرم هم موافقت می کنند
که پدرش با پدر من صحبت کنند. بعد از یکی،
دو جلسه صحبت کردن، مادرم می گفتند قرار
شد که یک جلسه هم خودشان همدیگر را در
حضور پدر مادرم ببینند. پدرم به مادرم گفته
بود: شما خودتان در زندگی آخوندی بزرگ
شدید. خود شما و پدرتان با فقر دست و پنجه
نرم کرده اید. زندگی من هم، همین است که
شما خواهید دید. من نه پدر دارم (چون جدّ
پدری من در کودکی از دنیا رفته بود) و نه
امکانات و نه زمین و نه باغ و نه املاک. ما فقط
باید با شهریه اندکی از قم، یا احیانا اگر رفتیم به
نجف، زندگی کنیم. اگر می توانی من آمادگی
دارم. بعد در همان جلسه پدرم به مادرم
می گوید: در کنار کارهای درسی، من دو ویژگی
دارم که این دو ویژگی را پدر شما هم دارند. اول
اینکه من با مردم ارتباط دارم، ارتباط با مردم
یعنی اینکه مردم ممکن است وقت و بی وقت،
نصف شب، هر زمان در خانه ما را بکوبند.
این طور نیست که بگوییم نیمه شب است،
استراحت کرده ایم، دیگر ساعت کار نیست،
بروید فردا صبح ساعت کار تشریف بیاورید و …
بالاخره مردم با من به عنوان آخوند کار دارند.
من مرجع مراجعات مردم هستم و بعدها این
ارتباط و مراجعات به لحاظ علمی و درسی،
یقینا بیشتر می شود. دوم اینکه من به هر حال
در برابر نظام محمدرضاخانی و حاکمیت پدرش
که آن موقع تازه اوایل روی کار آمدن
محمدرضا بود، ممکن است به زندان بیفتم یا
دستگیر شوم. ممکن است در به در شوی، ۱۰
سال، ۲۰ سال پشت میله ها بیایی. این را بدان،
در زندگی ما از این زرق و برقها، خبری نخواهد
بود. من نه خانه دارم، (آن موقع که اصلاً
ماشین مطرح نبود) حتی خانه اجاره ای هم
هنوز نگرفته ام. در حجره زندگی می کنم. باید
بیایید یک خانه کوچکی اجاره کنیم. اگر با
همین شهریه اندک می توانی، بسم اللّه .
یک مطلب دیگر هم که مادرم از ایشان
نقل می کردند این بود که می گفتند: شما با من
زندگی خواهید کرد. بعد از آنکه ازدواج کردید
دیگر بعد از آن اگر یکی از فامیل شما امکانات
داشت یا نداشت برای من مطرح نخواهد بود.
چون داییهای مادرم همه از آدمهای سرشناس
تبریز بودند؛ چه از لحاظ امکانات مالی، چه از
لحاظ عناوین اجتماعی، از جمله مرحوم علاّمه
طباطبایی، مرحوم شهید قاضی طباطبایی … و
این علمای بزرگ تبریز، اینها از منسوبین
مادرم هستند. یا خاله زاده هستند یا دایی زاده
مثل مرحوم آیت اللّه مولانا. اینها در کنار اینکه
روحانی بودند، روحانیهای اعیانی هم بودند.
منزل و سفره باز داشتند و با خانه آخوند فقیر
خیلی فرق داشت. پدرم گفته بودند: وضعیت
مالی من این است. شما اگر می توانید من
مانعی ندارم. در همان جلسه مادرم می گوید:
عیبی ندارد. من حاضر هستم. اگر شما مراعات
مسائل دینی و شرعی را بکنید، من مانعی
ندارم و با همین مطلب تمام می شود و ازدواج
پدر و مادر من انجام می گیرد.
اینها را مادرم برای من مکرر گفته اند. من
در طول حیات پدرم، دو سه بار به شوخی گفتم:
پدر! مادر من یک چنین حرفهایی می گوید،
درست است، شما با او قید و شرطهایی کردید؟
گفتند: روز اول ما با هم حرفهایمان را زده ایم
که ما در زندگی فقیرانه ای باید با هم زندگی
کنیم. هر چه در سفره مان خواهد بود می خوریم
و نگاهمان به سفره دیگران نخواهد بود که کی
چطور ساخته؟ کی چطور دارد؟ چون بالاخره
منسوبین مادری من همان طور که گفتم بخشی
از آنها چه آنهایی که تاجر بودند، چه آنهایی که
تاجر نبودند روحانیون سرشناسی بودند که
بعضی شان هم احتمالاً امکانات مالی داشتند.
بعد از آن، آن مقداری که من خودم یادم می آید
از دورانی که پدرم در قم بودند و در خانه ای
بودیم که شاید ۵۰ ـ۶۰ متر بیشتر نبود و
زیرزمین یک خانه ای بود که به شدت مرطوب
بود؛ آن هم در محله باغ پنبه قم. در کتاب
خاطراتم نیز این را آورده ام. واقعا خانه مرطوبی
بود. الآن شاید حاضر نباشیم خود ما در این
گونه خانه ها برای یک ماه زندگی کنیم، چه
رسد به اینکه ما سالها آنجا زندگی می کردیم و
پدرم صبح می رفت سراغ درسش و
آخر وقت می آمد. یک نکته بسیار بسیار روشن
که در خانه مادرم بود و من بارها به خانم خودم
گفته ام این بود که مادرم با پدرم به شدت، گرم
زندگی کردند. خدا را هم به گواهی می طلبم
حتی یک بار من ندیدم مادر من به پدرم
بگوید: فلان چیز را می خواهم، نداریم، بگیریم.
یک بار من به ایشان گفتم که خوب، چیزی
بگو. ایشان گفتند: من که وضعیت پدرت را
می دانم؛ چرا دیگر به ایشان فشار بیاورم؟ تعبیر
مادرم هم این بود که فقر ما یک فقر انتخابی
است. ما می توانیم نوع دیگری زندگی کنیم
ولی مایل نیستیم.
پیام زن: برای خوانندگان مجله جالب
و آموزنده خواهد بود که در باره نقش
مبارزاتی ایشان و همکاری و همدلی آن
مرحوم با پدرتان نیز توضیح دهید.
ـ و اما در مورد مبارزات، مادر من در یک
خانواده روحانی، بزرگ شده بود و آن روحانی
خودش هم مبارز بود، یعنی مرحوم
آیت اللّه العظمی مقدس تبریزی. او از کسانی بود
که هم در دوره رضاخان و هم در دوره حاکمیت
شورویها بر آذربایجان و غائله دموکراتها در
آنجا، نقش بسیار بسیار فعال مبارزاتی داشت. تا
جایی که ایشان را حتی دو بار تا پای دار هم
بردند و به دلیل اینکه مردم شورش کردند و با
توجه به پایگاه اجتماعی که آن مرحوم داشتند،
آنها نتوانستند او را به دار بکشند والاّ تا پای دار
هم او را برده بودند. چون مادرم در این خانه
بزرگ شده بود و از اول هم پدرم با ایشان شرط
کرده بود، با آمادگی آمده بودند. هرگز مادر من
در مورد مسائل سیاسی و غیره از پدرم جدا
نبودند. گاهی اوقات پدرم مجبور بود در این
مبارزه به ارومیه بروند، به منطقه ای به نام
ماکو، چُرُرس قره ضیاءالدین، خود ارومیه که
معروف به رضائیه بود. مادرم گاهی می بایست
یک یا دو ماه تنهایی را تحمل می کرد. سختی
را در آن خانه محقر با ماهی ۵ تومان
شهریه ای که پدرم مثلاً از حوزه می گرفتند که
گاهی همین ۵ تومان دیر یا زود می شد، با
وضعیت بسیار سختی روبه رو می شد. گفتن
اینها زشت است ولی برای اینکه مردم بدانند
روحانیت چطور زندگی می کرده است بازگو
می کنم. بادنجان معمولی را اگر دو سه روز از
آن بگذرد دیگر قابل خوردن نمی باشد. پدرم آن
موقعی که بادنجان در میدان قم ارزان بود اینها
را می رفتند می خریدند. پوست می کندند و
می گذاشتند توی آفتاب تا خشک می شد، مثل
سنگ. اینها را نگه می داشتند برای وقتی که
مثلاً بادنجان کمی گران تر می شد، همانها را دو
روز در آب خیس می کردند. روغن هم در منزل
ما خیلی کم پیدا می شد که آنها را سرخ کنند.
معمولاً آنها را آب پز می کردند. گوجه فرنگی را
در ارزانی می خریدند، از وسط می بریدند.
رویش نمک فراوان می پاشیدند که نگندد و آنها
را در پشت بام خشک کرده و هنگام گرانی از آن
استفاده می کردند. من خاطرم هست که دایی
من که او هم روحانی بود ولی وضعیت مالیشان
از ما بهتر بود، گهگاهی هوس می کردیم که به
خانه ایشان برویم. مادرم می گفت: برای چه
می خواهید به خانه دایی بروید؟ می گفتیم: در
خانه ما پنیر قسمت می شود و هر کدام از ما
مقدار کمی می خوریم ولی در آنجا پنیر را سر
سفره می آورند و هر کس هر قدر که می خواهد
می خورد. وضعیت معیشتی مادرم این گونه بود.
وضعیت بدی هم که پیش آمد بیماری ایشان
بود. من می دیدم که مادرم گاهی از شدت
بیماری در خانه گریه می کردند و ناله و ضجّه
می زدند ولی به محض اینکه پدرم از در
می آمدند گریه ایشان تبدیل به خنده می شد و
خانه آرام می گرفت. گریه، ناله و ضجّه همه
فراموش می شد. همه دردشان را فراموش
می کردند و با پدرم صحبت می کردند و
می خندیدند. پدرم که می رفت، می گفتم: مادر،
شما تا یک ربع پیش ناله و گریه می کردید
چطور است تا پدر از در می آید درد شما هم
خوب می شود؟ می گفت: نه مادر، او دیگر به
اندازه کافی در بیرون زجر کشیده است و با
مشکلات و سختی و مردم و رژیم و مسایل
مالی و غیر مالی و … سر و کله زده است، حالا
که می آید خانه دردی هم من روی دردش اضافه
کنم؟! نکته دیگر اینکه پدر و مادر من نسبت به
روابط خودشان بر خلاف برخی خانواده های
امروزی بسیار باحیا و عفت بودند. یعنی این
مسایل در خانه اصلاً قابل درک نبود و مادرم در
خانه هم محجّب و معمولی زندگی می کرد.
در طول زندگی نزدیک به ۳۰ ساله ای که
مادرم با پدرم داشت؛ یک بار نبود که مادرم به
خاطر مبارزه، درشتی، تلخی و یا ناراحتی کند.
سالهای متمادی اگر ایشان باید به زندان
می افتادند، می افتادند و مادرم پشت میله های
زندان می ایستاد و به جای اینکه با پدرم از
مشکلات زندگی صحبت کند، گاهی با پدرم به
درشتی می گفت که نکند ضعف نشان دهد. به
جای اینکه مثلاً از پدرم بخواهد که «بیا بیرون،
کاری کن بیایی بیرون، خسته شدم، ول کن،
سخته»، واقعا یک زن با سه بچه بدون
امکانات مالی، بدون ابزار، بدون ماشین. مادرم
با ۳ بچه از همین جا، از همین تهران نو،
هفته ای دو روز باید می رفت زندان قزل قلعه، نه
پول تاکسی دارد، نه ماشین، نه امکانات. تک و
تنها هفت، هشت تا ماشین عوض می کرد تا
برسد به زندان. صبح که می رفت، عصر
برمی گشت. تمام بدنش خیس آب بود، خسته و
کوفته. ما هیچ وقت ندیدیم که ایشان گله کند.
سال ۱۳۵۴ سالروز شهدای فیضیه بود.
من داشتم می رفتم قم. آن روز تهران بودم.
مادرم گفت: قم چه خبر است؟ گفتم: احتمالاً
سالروز شهدای فیضیه است، ممکن است آنجا
شلوغ شود. من هم می خواهم بروم. گفت: من
هم می آیم. گفتم: مادر، شما مریضی، الآن
حدود ۶۰ ـ ۶۵ سال داری، تو کجا می خواهی
بیایی. کاری نمی توانی بکنی. گفت: نه، من هم
می آیم. علی رغم اینکه می دانستم مادرم دست
و پای مرا خواهد بست ولی چون مادر بود
اصرار داشت و من هم مجبور شدم موافقت
کنم. من یک پیکان مدل ۴۸ داشتم. وقتی
آمدیم سوار ماشین شویم دیدم مادرم در حیاط
به زور دسته بیلی را از بیل جدا می کند. گفتم:
مادر، چه کار می کنید؟ گفت: این چوب را
دربیاور بگذار داخل ماشین. لازمم می شود.
گفتم: به چه دردت می خورد؟ گفت: تو دخالت
نکن. گفتم: بسیار خوب. بالاخره کمک کردم
چوب را جدا کرد. بعد گذاشت روی پله و از
وسط نصف کرد و گذاشت توی ماشین. گفت:
لازم می شود. ساعت ۹ رسیدیم به قم. به
محض اینکه پیاده شدیم، دیدیم جلوی فیضیه
شلوغ است. تعداد زیادی از طلبه ها هستند.
دیدم مادرم چوب را برداشت و گذاشت زیر
چادرش و گفت: دنبال من نیا. با من کاری
نداشته باش. من گم نمی شوم. من در جیبم ۲۰
تومان پول هست. اگر هم جایی رفتم سراغ مرا
نگیر. اگر شد شب می آیم فلان جا. (منزل یکی
از بستگان) گفتم: بسیار خوب. تا اینکه شلوغ
شد. ساواکیها حمله کردند. ارتشیها مشخصا
حمله کردند و من متوجه شدم که مادرم جلوی
شهربانی ایستاده است. آن موقع کامکار رئیس
شهربانی بود. یکدفعه دیدم از زیر چادر چوب را
درآورد و محکم توی گردن رئیس شهربانی زد،
که رئیس شهربانی به زمین افتاد. یک کمی نگران
شدم که الآن مادرم را می گیرند که یکدفعه
دیدم چوب را انداخت و در بین خانمها گم شد.
بعد وقتی درگیری سخت شد دیدم یک خانمی
به حالتی که مثلاً گدایی می کند نشسته کنار
خیابان و گویا درمانده است. نه انگار که توی
این مردم بوده است. آمدم دیدم مادرم است.
خواستم با او حرف بزنم دیدم اشاره کرد. برو،
برو. اینجا نمان. اگر پیش من بمانی خیال
می کنند من مادر تو هستم و مرا می گیرند. نیم
ساعتی بود، چون تظاهرات هنوز ادامه داشت
من بودم و بعد رفتم. عصر که شد دیدم به خانه
آمد. گفتم: چه کار کردی؟ گفت: هیچی. آنها
آمدند مرا کنار خیابان دیدند، خیال کردند من
یک زن فقیرم که کنار خیابان نشسته ام!
بعدها که این مسایل گذشت و من رئیس
شهربانی را دیدم گفت: آقای غفاری، مادر شما
یک ضربه محکمی به من زده است. گفتم: کی
فهمیدی مادر من زد؟ گفت: بعدها فهمیدم.
گفتم: پس چرا مادرم را نگرفتی؟ گفت: بیایم
بگویم چه؟ بیرون به من می خندند که یک
پیرزن با چوب زده به گردن من که تا بن دندان
مسلح بودم.
در حوادث و راهپیماییهایی که قبل از
انقلاب در ایران بود در سال ۱۳۵۷، به طور
مشخص مادرم در غالب این حرکتها حضور
داشت. منبرهایی که می رفتم همان طور. منتها
چون به لحاظ بدنی بیمار بود، در شهرستانها
که می رفتم حضور نداشت جز یک بار که با هم
مجبور بودیم از تهران خارج شویم و به زنجان
برویم. خاطرم هست که یک بار، شب محرم در
سال ۵۶ که وضعیتم خیلی متلاشی شد و من
روی منبر عکس شاه را پاره کردم، وقتی از
منبر آمدم پایین به خانه یکی از بستگان رفتم.
او با اینکه روحانی بود به جای اینکه ما را پناه
دهد، مرا نیمه شب، از خانه اش بیرون کرد؛ به
این عذر که من چند تا دختر دم بخت دارم.
ممکن است بریزند و من بدبخت شوم. شما
امشب جای دیگر بخوابید. من ماندم که چکار
کنم؟ با خانم و مادرم مشورت کردم. بنا شد به
تبریز برویم، چون به شدت خانه ام تحت کنترل
بود. ساواکیها در خانه ام مستقر بودند. ریخته
بودند در منزلم. هیچ کداممان نمی توانستیم
ظاهر شویم. شبانه راه افتادیم. من یک چادر و
یک کاسه و بشقاب و یک گاز پیک نیکی که
خالی هم شده بود همراه داشتم. هوا هم سرد
بود. زمستان نبود ولی هوا سرد بود. بالاخره
گفتم: برویم تبریز. من تا ساعت دوازده یا یک
نیمه شب باید پشت ماشین می نشستم. حدود
۴ ساعت راه پیمودیم. از قزوین رد شده بودیم.
نزدیک زنجان بودیم. دیدم دیگر نزدیک است
خوابم ببرد. کنار خیابان پارک کردم. چادر را علم
کردم. به مادرم گفتم: شما داخل پیکان بخواب.
بخاری را روشن می کنیم. من و همسرم و این
پسرم که چند ماهه بود داخل چادر خوابیدیم.
برای اینکه بچه سرما نخورد، مادرم باید بچه را
به خودش بچسباند. من یک کمی که خوابیدم
دیدم مادرم بالای سرم است و می گوید: من از
سرما مردم. بخاری ماشین خاموش است و من
دارم از سرما یخ می زنم. دیدم دستهایش سرد
شده و دست و پایش از سرما حرکت نمی کند.
کمی دست و پایش را ماساژ دادم و بعد راه
افتادیم و رفتیم تبریز. یعنی این گونه مادرم در
این مسیر همراه و همفکر من بود.
آن چیزی که مهم است این است که در
این ۲۷ یا ۲۸ سال که مشخصا ایشان با پدرم
زندگی کرد، مبارزه پدرم بخشی از زندگی مادرم
بود؛ منتها مبارزه ای بسیار مقدس. مبارزه ای که
اصل خود مبارزه نبود. خدا و پیغمبر اصل بود.
چون خدا ما را به مبارزه دعوت کرده بود، نه به
خاطر خود مبارزه، مبارزه کنیم.
در زندان هم برخوردهایی زیبا از مادرم به
یاد دارم که خیلی ظریف بود. دفعه آخری بود
که ما به ملاقات پدرم رفتیم. پدرمان سر و
صورتش زخمی بود و به حالتی بود که معلوم
نبود ۲ ساعتی بیشتر زنده بماند و در حالتی بود
که ایستادن نیز برایش سخت بود. محاسن
پدرم را هم در زندان از ته تراشیده بودند.
ایشان قادر به راه رفتن نبود. یک مأمور او را از
پشت نگه داشته بود. ایشان را آوردند در یک
اتاقک توری، در بند سه زندان قصر.
زندانیهایی که به قول خودشان خیلی شرور
بودند می آوردند آنجا. من و مادر و برادر و
خواهرم را آوردند آنجا و این آخرین دیدارمان
بود. پدرم وقتی ما را دید شروع کرد به گریه
کردن. من دیدم رئیس زندان، سرگرد زمانی که
بعد سرهنگ شد و در دوران انقلاب اعدام شد،
از اینکه پدرم گریه می کرد خوشحال است.
مادرم از پشت توری داد زد که خجالت بکش!
چرا گریه می کنی؟ خوب بالاخره از موسی بن
جعفر دفاع کردن هم همین را دارد. گریه نکن،
روحیه بچه هایت خراب شد؛ که پدرم خواست با
دستهایش اشکش را پاک کند ولی نتوانست و با
زانوانش پاک کرد. به مادرم گفتم: چرا مادر این
حرف را زدی؟ گفت: نباید ما ضعف نشان
دهیم. بالاخره راه همین است. پس چرا باید
یک بازجوی ساواک خوشحال شود و بخندد.
بعد پدرم گفت: ضعف نیست بلکه همه بدنم
زخم است و درد می کند و من با این وضع بدی
که دارم می دانم که دیگر شما را نخواهم دید.
در همین موقع بود که پدرم حالش به هم خورد
و وقتی او را بردند نیمچه زنده، نیمچه رفته،
بود. تقریبا زنده نبود. شاید یک نفسی بعدش
زنده بود. وقتی آمدیم به خانه، ما همه ناراحت
بودیم ولی مادرمان خیلی صمیمی و جدی بود.
اصلاً ما گریه او را ندیدیم. گفت: بالاخره این
راهی است که به آن وفادار بود و خود انتخاب
کرده بود. ولی یک بار در خانه از لای در دیدم
که تنهایی نشسته و حسابی گریه می کند. گفتم:
مادر چرا دوگانه عمل می کنی؟ گفت: این
گریه شخصی است و ما پیش شما اصلاً گریه
نمی کنیم.
در راهپیمایی تشییع جنازه ایشان، با توجه
به اینکه مادرم ضعیف و مریض بود و در داخل
شهر قم تا دارالسلام هم راه زیادی بود و برف
هم می آمد، من دستش را گرفتم. گفت: «دست
من را ول کن» و به حالت یک مرد قدم می زد.
در بهشت زهرا هم وقتی ما جنازه پدرم را
تحویل گرفتیم، (یعنی با زیرکی خاصی
نگذاشتیم جنازه را دفن کنند و جنازه را به قم
فراری دادیم،) وقتی آنجا در تابوت را باز کردند
تابوت خون آلود بود. دایی ام به مادرم گفت: بیا
بگیر این هم شوهرت! مادرم هم دیدند و
گفتند: راهی که انتخاب کردند آخرش همین
بود. غیر از این تصوری نداشتیم. بعد از آن هم،
منزل ما شد مرکز کنترل دائمی ساواک. ساواک
در منزل ما دوربینش را زوم کرده بود تا آخرین
روزی که من از چنگ ساواک گریختم و از
کشور خارج شدم، همچنان خانه مان مرکز تردد
دائمی ساواکیها و شهربانی چیها بود. حتی
ژاندارمهای منطقه تهران پارس. مادرم خیلی
جدی و مصمّم با اینها برخورد می کرد.
یک بار هم ریخته بودند در منزل که مرا
بگیرند. من از منزل گریختم و مادرم در اتاق،
خواب بود. مأمورین ریختند داخل اتاق. مادرم
لحافش را برداشته و گفته بود: کیه؟ چی
می خواهید؟ گفته بودند: هادی غفاری کو؟ او
جواب داده بود او رفت، او به دست شما
نمی افتد. یک سیلی به صورت او زده بودند که
کجا رفته؟ مادرم گفته بود: مگر به من گفت
کجا فرار کرده؟ بالاخره وقتی دستشان به من
نرسید، مادر پیر مرا بردند. مادرم با خنده
می گفت: من به آنها می گفتم نامحرمید، دست
به من نگذارید! و مرا تلو تلو آوردند توی
ماشین و بردند برای قرارگاه شماره دو پلیس؛
نزدیک میدان حافظ. فرمانده قرارگاه سرهنگی
بود به نام سرهنگ ساعتچی. مادر تعریف
می کرد و می گفت: آنجا سرد و یخبندان بود.
۲۶ نفر بودیم که مرد و زن همه را در یک اتاق
انداخته بودند. در گوشه ای کز کردم و تا صبح
خوابم نبرد. برای اینکه کف اتاق خیلی سرد
بود. موزائیکی بود که رویش یک موکت نمدی
نازک بود. ـ ایشان روماتیسم داشت ـ می گفت:
فردا صبح ساعت ۵/۷ شد، همه ما را به صف
کردند که سوار مینی بوس کنند و به زندان
شهربانی که آن موقع به آن، کمیته ضد
خرابکاری می گفتند ببرند. من و بقیه را
صورت برداری کردند. ۲۷ نفر شدیم و در
دفترچه نوشتند و تحویل یک افسر ستوان دو
دادند. فکر کردم من با بقیه فرق دارم. من را
الآن می برند زندان و از من حرفهایی را
می خواهند.می دانم که پسرم کجاست. (چون من
معمولاً به خانه عمویم می رفتم.) من باید خانه
عموی شما را لو بدهم و این حرفها. لذا باید
قبل از اینکه به زندان بروم فرار کنم. وقتی ما
را آوردند به صف که سوار مینی بوس شویم من
سرم را پایین انداختم و پیاده رو را آمدم پایین.
در یک چشم به هم زدن رسیدم سر چهارراه
حافظ. گفتم: تاکسی! ته شاپور ۲۰ تومان!
آن موقع این مسیر را ۲ تومان کرایه
می گرفتند. من آن موقع در انتهای خیابان
شاپور سابق در منزل عمویم مخفی بودم. دیدم
در زده شد. در را باز کردند. دیدم مادرم آمد
داخل. گفتم: چه شده؟ گفت: فرار کردم. و
بالاخره این ماجرا گذشت تا اینکه مدتها بعد
من دستگیر شدم و سرهنگ ساعتچی مرا در
زندان دید. به من گفت: پوست از کله تو خواهم
کند. گفتم: برای چه؟ گفت: مادر تو سبب شده
که من یک درجه خلع شدم. من سرهنگ دو
بودم و می خواستم دو، سه روز دیگر سرهنگ
تمام شوم! به جای اینکه سرهنگ شوم سرگرد
شدم. یعنی یک درجه هم تنزل کردم! گفتم
یعنی چه؟! گفت: مادر شما را توی ساختمان با
زندانیان دیگر شمردیم؛ دیدیم مجموعا ۲۷ نفر
هستند. داخل مینی بوس هم شمردیم؛ دیدیم
۲۶ نفرند! یعنی به فاصله ۵ قدم ما نفهمیدیم
آب شد، پرنده شد، هوا رفت، بخار شد، دود شد!
و بالاخره همه ما را به تنزل درجه محکوم
کردند.
البته مادرم هم بعد از این جریان از آن
خانه رفتند به خیابان عارف، منزلی را اجاره
کردند و تا بعد از انقلاب هم در آنجا ساکن
بودند؛ که دیگر ساواک دستش به ایشان نرسید.
این زندگی شخصی مادرم بود.
پیام زن: پرواضح است که همواره در
موفقیت شخصیتهای اجتماعی سهم
عمده ای را همسران آنان در داخل خانه
داشته اند ولی از این نقش کمتر سخن
گفته می شود. می دانیم که در ادامه گفتگو
مسائل زیادی مانده است که
منتظرشنیدن آنها هستیم ولی همچنان
علاقه مندیم نکاتی را در باره
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 