پاورپوینت کامل دختری می میرد ۵۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دختری می میرد ۵۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دختری می میرد ۵۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دختری می میرد ۵۸ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۶
وی خیابان می رفتم که
یکهویی چشمم به دفترچه
یادداشتی افتاد که روی زمین بود.
ورش داشتم و خوب خل و خاکش
را تکاندم. دفترچه جلد آبی رنگی
داشت و نو بود. از فکرم گذشت
بنده خدایی دفترش را گم و گور
کرده است! شروع کردم به ورق
زدنش. بیشتر صفحه هاش سیاه
بود.
آخرهای نوشته ها چشمم به
کلماتی خورد که درشت نوشته بود
«پاورپوینت کامل دختری می میرد ۵۸ اسلاید در PowerPoint».
اول توی خیالم آمد صاحب
دفترچه از اونهایی است که بدخطه
و از زور بیکاری نشسته واسه
خودش تند و تند تمرین مشق
نوشته است. آمدم دفترچه را سر
جایش بگذارم که کنجکاویم گل
کرد و شروع کردم به خواندن.
صفحه اول را تمام کرده نکرده
چشمهام از تعجب گرد شدند. نه
بابا، جدی جدی تنابنده ای داشت
می رفت! دختری بیچاره و فلک زده!
چهارچشمی رفته بودم توی
نخ کلمات و پاک حال و جایم را
فراموش کرده بودم. همه را که
خواندم درست و حسابی عرق کرده
بودم. چه باید می کردم؟ از دست
من چه کاری ساخته بود؟ گیج و
منگ سر جایم میخ شده بودم و
کله ام کار نمی کرد.
چند نفری که از کنارم گذشتند
هاج و واج نگاهی یم کردند و رد
شدند. یکی ازم پرسید: «پسرجان
طوری شده؟» تنها توانستم سرم را
به علامت «خیر» بالا بندازم. بعد
پسر بیکاری هم قد و اندازه خودم
پیدا شد و با لبخند مسخره و لوسی
راست راست زل زد توی صورتم.
لابد فکر می کرد خلم یا از دست
ننه بابام کتک متک جانانه ای نوش
جان کرده ام و از خونه بیرونم
کرده اند و حالا ویلان و سرگردان
کوچه خیابان شده ام.
محلش نگذاشتم و با آخرین
سرعتی که در خودم سراغ داشتم
دویدم طرف خانه مان. به دختر
بیچاره فکر می کردم و خدا خدا
می کردم دیر نشده باشد. مثل تیر
می رفتم اما نزدیکیهای خانه مان که
رسیدم پا سست کردم. یعنی در
اصل پاهایم سست شدند. ننه بابای
من کاری به این کارها نداشتند.
تازه، اگر هم که نوشته های دفترچه
را باور می کردند دست آخر قیافه
حق بجانبی به خود می گرفتند و با
آه و افسوس می گفتند از دست ما
چه کاری ساخته س؟!
… نه، نه، اصلاً چشمم آب
نمی خورد آنها دستی بجنبانند و به
یک آدم درمانده و گرفتار کمک
کنند. و صد البته فرشته ای که من
می شناختم سرش درد می کرد برای
کمک کردن و خیرش به آدمها
می رسید؛ بی بی بود.
حقیقتش، فکر می کنم روز
اولی که خداوند ارحم الراحمین
می خواست این بی بی مرا بی بی
کند بش گفته بود تو توی دنیا که
می روی حواست کاملاً جمع کارت
باشد همه اش فکر و ذکرت خدمت
به بندگان من باشد و لاغیر. هر چه
دیگران گفتند تو کاریشان نداشته
باش. سرت توی کار و بار خودت
باشه و سفت و سخت بچسب به
کمک رسانی و اصلاً محلشون نذار
هر که هر چه خواست بگوید …
بی بی هم سفت و سخت به
مأموریتش چسبیده بود و چون خدا
به دلش انداخته بود سرش را بالا
پایین می انداخت و جلو می رفت.
حتم داشتم تنها کسی که
می توانست به آن دختر بینوا کمک
کند بی بی بود.
با عجله خودم را داخل خانه
انداختم و چرخ را برداشتم. چرخ را
که به بیرون می راندم با صدایی که
می لرزید داد کشیدم: «من رفتم
پیش بی بی!» جوابی نیامد.
اگر کسی هم خانه بود
می دانست وقتی دل من هوای
بی بی را کند دیگر فیل هم جلودارم
نیست چه برسد به آدمها! پرنده
آسمان می شدم بال می زدم و خودم
را به او می رساندم.
دوچرخه هوا را می برید و
می رفت. دلم تالاپ تالاپ می زد.
مسأله بودن و نبودن در میان بود!
فکر می کردم مثل قهرمانان فیلم ها
شدم و زندگی دختری در دستان
قدرقدرت من است. دیر می رسید
دختره نفله می شد و پشیمانی هم
سودی نداشت. با این فکر و خیالها
با شدت پا می زدم.
تا که رسیدم سلام کرده نکرده
گردنم را جلو دادم و با صدایی بلند
و هیجانی گفتم: «بی بی زود باش
چادرت را سر کن. این دست و آن
دست هم نکنی،ها و گرنه هیچی
نشده این دفترچه بی صاحب
می شه». بعد یواشتر اضافه کردم:
«اگر تا حالا بی صاحب نشده
باشه!»
بی بی جدی نگرفت: «زده به
کله ات پسرجون!»
ـ بی بی به خدا شوخی
نمی کنم. شوخی چیه، اگه حرفمو
باور نمی کنی بیا این دفترچه،
خودت بگیر و بخونش.
بی بی عقب نشست. توی
چشمهام خوب نگاه کرد. حالت
پریشانم بش می فهماند راستی
راستی خبرهایی شده است. خلق و
اخلاق من خوب دستگیرش بود.
بنابراین ابروهاش به علامت
تعجب به هم نزدیک شدند و
نگرانی در چین و چروکه های
صورتش نشست.
ـ این دفترچه چیه؟
ـ این دفترچه خاطرات یه
دختر بدبخت بیچاره س که داره از
دست ما می ره!
شک برش داشت: «هیچی
نشده با دخترا سر و سرّ پیدا
کردی؟»
با بی حوصلگی گفتم: «بی بی
تو هم وقت پیدا کردی، دفترچه
روی زمین افتاده بود.»
بعد شروع کردم قشنگ به
شرح دادن ماجرای پیدا کردن
دفترچه و دست آخر گفتم: «بی بی،
حالا برایت می خوانم چی توش
نوشته تا حساب کار دستت بیاد.»
نگاهی هم بش انداختم تا بفهمم
حرفهایم را باور کرده یا نه. بی بی
تسلیم شده بود. از روی دفترچه با
صدایی گرفته خواندم:
ای خدای بزرگ، ای خدای
بزرگ، تو که این قدر خوب و
مهربانی، مگر من چه گناهی به
درگاهت مرتکب شده بودم که تنها
و بی کس به حال خود رهایم
کرده ای. از آن بالا بالاها می بینی
من چقدر بدبخت و بیچاره ام. چرا
کسی را نمی فرستی مرا نجات
بدهد.
ای خدای بزرگ گناه من چه
بوده که در خانواده ای فقیر و ندار به
دنیا آمده ام. خانواده ای که از اول
تولد با توسری به من فهمانده اند
دختر نمی خواهند، دختر نون خور
اضافی است، دختر همان بهتر که
دنیا نیاید. خانواده ای که از اول تولد
مرا با کلمه ای دردناک آشنا ساختند:
فقر!
ای خدای بزرگ! من
نمی خواهم کفران نعمتهایت را
بکنم و یا کسی را مقصر بدانم، چرا
که شاید نداری و فرهنگ پایین، ما
بچه ها را به این روز سیاه نشانده
است اما تو خود شاهد بوده ای که از
همان اول زندگی با محنت، شب
سر به بالین گذاشته ام و چه اشکها
که نریخته ام! اما ای خدای بزرگ
من هیچ وقت از کرم تو غافل
نبوده ام و به این امید به زندگانی
دل بسته ام که یکی خواهد آمد و
مرا از این زندگی نکبت بار سراسر
محنت نجات می دهد و اینک او
برای نجات من نگون بخت آمده
است.
خنده دار است، نه گریه دار
است! میرزا ازبک لقوه ای شصت
ساله به خواستگاری من هفده ساله
آمده و پدرم از زور بی پولی اصرار
دارد به همسری میرزا ازبک
لقوه ای که همه در و همسایه ها او
را شناس هستند درآیم.
میرزا ازبک نزولخواری قهار
است که با پول نزول و خون مردم
را در شیشه کردن، ثروتی به هم
زده و از بس خسیس و طمعکار
است بعد از اینکه زنش را سی سال
پیش از دست داد، زن نگرفت تا
انبانش را بیشتر پر از پول کند.
حالا او سوار بر اسب سفیدش
به خواستگاری من مفلوک آمده
است. این است مرد رؤیایی من که
باید تمام عمر با او بسازم!
ای خدای بزرگ تو که از حال
همه بندگانت خبر داری و می دانی
من دوست دارم، اکبر، تنها پسر
میرزا ازبک، شوهر من بشود. او
جوان بسیار خوبی است که مثل
من با بدبختی و تیره روزی زیر
دست همچو پدری بزرگ شده
است. اما آخر چرا باید پدر لقوه ای
نزولخوارش مرا بخواهد؟
من خودم را خواهم کشت اما
هرگز تن به این ازدواج ننگ آور
نخواهد داد. خودم را از بین خواهم
برد و از دست این زندگی پرمحنت
و سراسر درد و غم خلاص خواهم
شد. اکبر هم قسم خورده در
صورتی که مرا به میرزا ازبک
بدهند اول او و بعد خودش را
خواهد کشت.
ای خدای بزرگ! هر وقت
چشمم به این میرزا ازبک لقوه ای
می خورد از ترس و وحشت لرزه بر
اندامم می افتد. ای خدای مهربان
کمکم کن. پاورپوینت کامل دختری می میرد ۵۸ اسلاید در PowerPoint.
پاورپوینت کامل دختری می میرد ۵۸ اسلاید در PowerPoint.
بی بی را نگاه کردم. رنگ به
چهره نداشت. از لای دندانهای
کلید شده اش گفت: «زود باش
امین، راه بیفت».
نمی دانستم بی بی کجا
می خواست برود و چکار
می خواست بکند. دختره نام و
نشانی خود را ننوشته بود.
بی بی مثل برق و باد آماده شد
و گفت: «نشانم بده دفترچه را کجا
پیدا کردی؟ عجله کن.» بعد
بی معطلی راه افتاد. بی بی چنان تند
می رفت که من دنبالش می دویدم.
خدا بیامرز خیلی تو هم بود. جرأت
نمی کردم چیزی ازش بپرسم یا
حرفی بزنم. می دانستم نوشته های
آن دختر بخت برگشته دلش را
سخت به درد آورده و حسابی از
آدمهای پیر و پاتال پول پرست
دخترکُش اوقاتش تلخ است. منم
دست کمی از او نداشتم اما آن
وقتها خیلی عقلم قد نمی داد که
بفهمم ازدواج زور زورکی یعنی چه
و اگر مثلاً یک دختر هفده ساله،
زن یک پیرمرد شصت ساله بشود
چه ریخت و مزه ای دارد و … تنها
می فهمیدم باید زنها و مردها خوب
باشند و با بچه هایشان مهربان
باشند و دعوا و جار و جنجال راه
نندازند تا لقمه ای که می خورند زهر
مارشان نشود.
بالاخره به خیابانی که در آن
دفترچه را پیدا کرده بودم رسیدیم.
محل را نشان بی بی دادم و
پرسیدم: «حالا، بی بی چی کار
می کنی، راهی به نظرت می رسه؟»
جوابم نداد و در عوض از همان جا
شروع کرد به پرس و جو از جا و کار
میرزا ازبک لقوه ای.
چند خیابان و کوچه را که رد
کردیم بی بی از زن جا افتاده ای که
چادرش را به پر کمرش بسته بود و
داشت جلوی خانه اش را آب و جارو
می کرد پرس و جو کرد.
زن پرسید: «میرزا ازبک
لقوه ای را می خوای، خواهر؟ مگه
اینجا کسی هس اونو نشناسه.
دکونش پشت خونه ماس، توی
همین کوچه.» و با دست کوچه
پشتی رانشان داد. بعد بلافاصله
ابرو درهم کشید و پرسید:
ـ چی کارش داری خواهر؟
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 