پاورپوینت کامل عالمی وارسته، مبارزی خستگی ناپذیر، همسری دلسوز، پدری مهربان ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
4 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل عالمی وارسته، مبارزی خستگی ناپذیر، همسری دلسوز، پدری مهربان ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عالمی وارسته، مبارزی خستگی ناپذیر، همسری دلسوز، پدری مهربان ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل عالمی وارسته، مبارزی خستگی ناپذیر، همسری دلسوز، پدری مهربان ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۶

گفتگویی با خانم شهیدی، همسر شهید محلاتی در گرامیداشت یکم اسفندماه

یکم اسفندماه ۱۳۶۴ روزی بود که جمعی از بهترین سربازان جبهه حق، در جنایت تهاجم هواپیماهای نظامی عراق به یک فروند هواپیمای
بی دفاع جمهوری اسلامی ایران که عازم خوزستان بود، به شهادت رسیدند. در این حمله ناجوانمردانه که با همکاری اطلاعاتی منافقین خودفروخته
صورت گرفت، بیش از چهل تن از فرزانگان این سرزمین اسلامی از جمله جمعی از روحانیون ارجمند به شرف شهادت نایل آمدند. حجت الاسلام
والمسلمین حاج شیخ فضل اللّه محلاتی (مهدیزاده)، آن مبارز خستگی ناپذیر و یار دیرین امام«قده» که در آن زمان مسؤولیت نمایندگی حضرت
امام«قده» در سپاه را داشت، در جمع این شهیدان خورشیدی بود که شهادت او، امام را نیز در خلوت به گریه انداخت. اینک در دوازدهمین سال
شهادت آن عزیز وارسته، برگهایی از شرح زندگی سیاسی، اجتماعی و خانوادگی او را از زبان همسر گرامی ایشان، خانم شهیدی بازگو می کنیم. متن
کامل و مبسوط این گفتگو را مرکز اسناد انقلاب اسلامی به انجام رسانده است و در سال جاری، به پیوست کتاب «خاطرات و مبارزات شهید
محلاتی» منتشر ساخته است که به خاطر رعایت اختصار، تنها گزیده ای از آن را تقدیم می کنیم. در پایان نیز اندرزنامه ای که آن شهید بزرگوار، در
شب عروسی دختر گرامی اش به عنوان هدیه ای ارزشمند به ایشان تقدیم کرده است را می آوریم.

در آغاز تقاضا می کنیم اجمالی از

مشخصات فردی خودتان را بازگو فرمایید.

بسم اللّه الرحمن الرحیم. من اقلیم السادات
شهیدی محلاتی، دختر سیدجلال شهیدی
محلاتی هستم. متولد سال ۱۳۲۰ در
شهرستان محلات.

حدود یازده سالم بود که با آقای محلاتی ـ
که آن موقع طلبه بودند و بیست و یک سال
داشتند ـ ازدواج کردم. من پنج کلاس درس
خوانده بودم که با هم ازدواج کردیم. یک سال
بعد از آن ـ در منزل پدرم بودم ـ که ششم
ابتدایی را هم خواندم.

تاریخ ازدواجتان دقیقا کی بود؟

سال ۱۳۳۱. پنج فرزند دارم. بزرگ آنان
احمدآقا است، دومی محمودآقا، سوم
نجمه خانم، چهارم نداخانم و فرزند پنجمی هم
میثم است.

وقتی پیشنهاد ازدواج با ایشان داده شد
شخصا چه نظری داشتید؟

من خیلی بچه بودم، اصلاً متوجه نبودم.
فکر می کردم الکی می گویند، بعد از ازدواج که
آمدیم قم خیلی ناراحت بودم، بی تابی و گریه
می کردم که چرا من تنها به قم آمده ام. پنج ـ
شش ماه از زندگی ما که گذشت به آن
عادت کردم.

زندگی حاج آقا از نظر معاش و مسایل

مادی چگونه می گذشت؟

زندگی ما از همان اول که شروع کردیم، در
دو تا اتاق در یک خانه مستأجری به مدت دو
سال خلاصه می شد. هر وقت هم ایشان
می آمدند توی خانه ـ کم یا زیاد ـ با ناراحتی
توأم نبود، همیشه با روی باز و خندان و شاد
بود. روحیه ایشان توی منزل شاد بود. گرچه
همیشه کار ایشان توأم با مبارزه با طاغوت بود
ولی در منزل مسایل شرعی را زیاد گوشزد
می کردند، مثلاً می گفتند این کار درست نیست،
کار خلاف شرع انسان را جهنمی می کند. انسان
باید طبق شؤون خانوادگیش زندگی کند و
پایش را از گلیم خودش درازتر نکند. همیشه از
این صحبتها و نصیحتها به ما می کردند.
همیشه می خندیدند و بچه ها را دوست داشتند.
هیچ وقت کاری نمی کردند که من ناراحت یا
عصبانی شوم. خدا شاهد است که در این
بیست و هفت ـ هشت سال زندگی یک دفعه
نشد که یک روز ایشان با من قهر کنند. من
گاهی که ناراحت و عصبانی می شدم، ایشان
می خندیدند. من با خودم می گفتم با ایشان قهر
می کنم؛ اما وقتی به منزل برمی گشتند
می گفتند: سلام، سلام، خانم سلام. من هم
خنده ام می گرفت و دیگر راهی برای قهرکردن
من باقی نمی ماند.

از کارهای سیاسی ایشان اظهار

نارضایتی و ناراحتی می کردید یا همراه ایشان
بودید؟

خوب، خسته می شدم، هفده یا هیجده
سالم بود. در تهران تنها بودم. در چنین
شرایطی هر زنی احتیاج به همراه و همصحبت
دارد. ایشان وقتی نبودند من خیلی ناراحت
بودم، اما وقتی می آمدند خانه این قدر محبت
می کردند که من ناراحتیها را به زودی فراموش
می کردم.

از چه زمانی با امام و خانواده امام آشنا

شدید؟ آیا رفت و آمد داشتید و خاطره ای هم
از حضرت امام دارید؟

من از پنج سالگی خودم به یاد دارم که امام
تعطیلات تابستان حدود چهار ـ پنج سال
تشریف می آوردند محلات. امام اول با پدرم
تماس می گرفتند، ـ چون همدرس و هم مباحثه
با پدرم بودند ـ و می گفتند که برای ما منزل
بگیرید. ورودشان هم به خانه پدرم بود. وقتی
هم منزل برایشان می گرفتند پدرم هر روز
صبح با امام می رفتند باغ قدم می زدند، برای
تفریح و پیاده روی صحرا و سرچشمه می رفتند.
ما هم با خانواده امام رفت و آمد داشتیم. در قم
روبه روی منزل امام که ما منزل گرفتیم، خانم
امام همیشه به من می گفتند من مثل مادر شما
هستم. هیچ وقت دوری را احساس نکنید، هر
موقع تنها و ناراحتی، بعدازظهرها بیا منزل ما.
دختران من هم مثل خواهر برای تواند.

من با دختر کوچک امام ـ خانم مصطفوی،
همسر آقای بروجردی ـ همسنّ هستم. زمانی
که آقای اشراقی عقد کرده بودند من پنج ساله
بودم. آنها در محلات عروسی کردند. خانم
حاج آقا مصطفی هم غالبا به منزل ما می آمدند.
حاج آقا مصطفی از دوستداران و همدرسان و
هم مباحثه حاج آقا بودند. آنها با یکدیگر خیلی
صمیمی بودند. هر هفته دو ـ سه جلسه شام و
ناهار با هم بودند.

آیا شما با حضرت امام هم برخوردی،

ملاقاتی و گفتگویی داشتید؟

بله. زیاد. ایشان را آن وقتها که تشریف
می بردند نماز و من از حرم برمی گشتم یا
بچه ها را دکتر برده بودم، در بین راه می دیدم و
سلام که می کردم ایشان می گفتند: سلام
دخترم، حالت چطوره؟ حالت خوب است؟

حاج شیخ فضل اللّه چطورند؟ ـ به حاج آقا
می گفتند: حاج شیخ فضل اللّه ـ. همیشه
می گفتند: هر نگرانی، ناراحتی دارید من جای
پدر شما هستم بگویید. بعد که ما منتقل شدیم
به تهران دو سال مرحوم حاج آقا مصطفی در
منزل ما بودند. چون حاج آقا مصطفی توی
بیرونیِ منزل حضرت امام بودند و امام
خودشان احتیاج به بیرونی داشتند؛ بنابراین
منزل ما را اجاره کردند برای آقامصطفی و دو
سال ایشان در منزل ما بودند.

در چه سالی به تهران آمدید و آقای

محلاتی در تهران چه فعالیتهایی داشتند؟

فکر می کنم سال ۴۰ یا ۴۱ بود. در مدتی
که ما قم بودیم ـ سه چهار سال، در ماه محرم و
صفر و رمضان ـ مرا می بردند منزل پدرم یا پدر
خودشان می گذاشتند و بعد می رفتند شهرهای
آمل، بابل، بیرجند و گرگان و منبر می رفتند.
بعد از اینکه برمی گشتند مرا می بردند قم.
تهران که آمدیم و منزل اجاره کردیم من دو تا
بچه داشتم، بالطبع من در تهران می ماندم. در
تهران، ایشان هم فعالیت سیاسی داشتند و هم
اجتماعی. مرتب در حال مبارزه بودند و
اعلامیه های امام را تکثیر می کردند. امام که
تبعید شدند به ترکیه، از ترکیه اعلامیه هایشان
می آمد، به نجف که تبعید شدند
اعلامیه هایشان از نجف می آمد. یک سال بعد
از اینکه آقامصطفی به ترکیه تبعید شدند و بعد
به نجف رفتند، با هم قرار گذاشتند که در
مسجدالنبی همدیگر را ملاقات کنند. در این
دیدار از طرف رژیم ایران کسانی مأمور بودند
که ببینند اینها چه می گویند و چی با هم رد و
بدل می کنند. دایم مواظب اینها بودند. ایشان
که از مکه آمدند و دید و بازدید تمام شد ـ
هفت، هشت روز بعد ـ از طرف ساواک دستگیر
شدند. گفته بودند، شما چرا با فرزند آقای
خمینی صحبت می کردید، آنجا مگر جای
سیاست است. مگر آنجا باید حرف دنیا و
سیاست را زد. حاج آقا به آقامصطفی خیلی
نزدیک بودند. در تهران یک مسجد درست
کرده بودند ـ در سرآسیاب دولاب ـ به نام
مسجد امام محمدتقی(ع) و شبها و ظهرها آنجا
می رفتند. بعد که آقای انواری گرفتار شدند به
مسجد چهل تن در بازار می رفتند. حسینیه
محلاتیها را هم خودشان با کمک محلاتیهای
مقیم مرکز تأسیس کردند. ایشان در مدرسه
مروی حجره داشتند. روزها می رفتند درس
آقای شاه آبادی، درس آقای مطهری و درس
آقای خوانساری شرکت می کردند و بعد از
درسهایشان جلسات مخفی با دوستان در منزل
داشتند. بعد از پانزده خرداد که مبارزات علنی
شد، جلسات دوره ای یک روز منزل ما برگزار
می شد، یک روز منزل مرحوم بهشتی، یک روز
منزل شهید باهنر، و به این ترتیب منزل شهید
مفتح و شهید مطهری. با آقایان در شرق
تهران، جامعه روحانیت را تشکیل دادند. با
آقای جلالی خمینی هم جلساتی داشتند که در
آنجا اعلامیه ها تکثیر می شد. صبح یا شب که
آنها در منزل ما جلسه داشتند، یکی دو نفر از
بازاریها مواظبت می کردند تا کسی از مأموران
به این جلسه پی نبرد.

لطفا خاطرات خودتان را در مورد زندانی

شدن حاج آقا بیان بفرمایید؟

از اول زندگیمان که من به یاد دارم، حدود
پانزده ـ شانزده بار ایشان زندان رفتند. از پنج
روز شروع شده تا پانزده روز، بیست روز، دو
ماه، چهار ماه. توی این زندان رفتنها یک بار
محاکمه شدند. وقتی که حسنعلی منصور ترور
شد آقای انواری را گرفتند، ولی خوشبختانه
هنگام قتل حسنعلی منصور، ایشان [مرحوم
شهید محلاّتی] زندان بودند، اگر بیرون بودند
ایشان هم حتما جزء قاتلین به حساب
می آمدند. بعد ایشان را محاکمه کردند و به
هشت ماه زندان محکوم شدند. پدرم آمدند
تهران و پیش امام جمعه دوران طاغوت رفتند و
شش ماه بعد ایشان را آزاد کردند. ولی ایشان به
من نگفتند که به هشت ماه محکوم شده اند.
پدرم هم نگفتند. بعد از مرحوم شدن پدرم، سه
روز مانده بود به چهلمشان که از کلانتری
میدان شهدا ـ ژاله سابق ـ پاسبانی نامه ای به
منزل آورد و گفت: ایشان دو ماه زندانی دارند و
فردا صبح باید به کمیته خودشان را معرفی
کنند. ایشان آمدند منزل و من سؤال کردم
موضوع چیست؟ گفت: هیچی من دو ماه
زندانی دارم. گفتم: شما چرا قبلاً نگفتید؟ گفتند
تو اعصابت خورد است و ناراحت می شدی. من
هم چون تازه پدرم فوت شده بود ناراحت بودم،
گریه می کردم که چرا حالا شما باید بروید
زندان. شما پدر، خواهر و برادر من هم هستید،
می گفت: خوب دیگر، محکوم شده ام چاره ای
ندارم. تازه دو ماه به من تخفیف خورد.

یک دفعه هم به مدت سه ماه کمیته زندان
موقت شهربانی بودند با سی و چهار پنج نفر از
علما. آقای طاهری خرم آبادی، آقای مروارید و
پدر آقای امام جمارانی و خیلی از آقایان دیگر
هم بودند. سی و پنج نفر روحانی بودند که اینها
آن موقع غذای زندان را نمی خوردند، اعتصاب
کرده بودند. پانزده نفر آقایان را از تهران و بقیه
را از قم گرفته بودند. روحانیون گفته بودند که
خانواده این پانزده نفر تهرانی غذا درست کنند.
هر روزی نوبت یکی می شد که غذا درست
کنیم ببریم زندان. ما هم به نوبه خود غذا
درست می کردیم و اخوی خودم یا اخوی
حاج آقا می برد زندان موقت شهربانی، و آنها
غذا را می چشیدند، قاشق می زدند بعد می بردند
توی زندان.

خاطرم هست ساواکیها معمولاً شبها
می ریختند توی خانه ما، ـ کم می شد روز
بیایند ـ ساعت ده یا ده و نیم می آمدند. موقعی
که می آمدند مدام دست می گذاشتند روی زنگ
تا در باز شود. همین که زنگ پشت هم
می زدند، من می فهمیدم ساواک است. چند تا
عکس خصوصی حاج آقا با امام داشتند که قایم
می کردم یا اگر یک وقت اعلامیه در خانه
داشتیم فوری اینها را در لباسم می گذاشتم. مرا
که نمی گشتند، ـ همه مرد بودند ـ بعد می آمدند
توی خانه. یک ماشین بیرون می ایستاد و از
پشت بام، این طرف و آن طرف می ریختند توی
خانه. من تا وقتی که حاج آقا بود شجاع بودم و
به اینها ناسزا می گفتم، یک دفعه نظرم هست ـ
منزل ما کوچه فقیه الملک بود ـ ساعت ده و نیم
آمدند و دو و نیم بعد از نصف شب بود که رفتند
بیرون. همه شخصی بودند فقط یک نفر لباس
ارتشی پوشیده بود که گفتند دادستان کل ارتش
است. او دستور می داد که دیگران چکار کنند.
همه کتابخانه حاج آقا را بیرون ریخته بودند.
کتابها را ورق به ورق گشتند. حاج آقا چای و
میوه برایشان برد. یک ضبط صوتی ما داشتیم،
از ضبط صوتهای قدیم. من دو تا نوار
سخنرانی از پدرم داشتم و دو تا نوار از
سخنرانی حاج آقا. آنها ضبط و نوارها را هم
می خواستند ببرند، من گفتم: اجازه نمی دهم.
گفتند: برای چی؟ گفتم: این نوار سخنرانی پدرم
است و پدرم دو سه سال است که مرحوم شده
و این یادگاری پدرم است، شما پدرسوخته ها
این را از بین می برید. یکی از آنها ـ حجازی
نامی بود ـ دلش به رحم آمد. وقتی ضبط را
بردند توی ماشین، او یواشکی آمد و
ضبط صوت را به من تحویل داد.

باز یک شب نظرم است که نزدیک
جشنهای تاجگذاری، چهار پنج شب قبل از این
حاج آقا یک سخنرانی کرده بودند، آن شب هم
ساعت نه و نیم ـ ده ریختند توی خانه و
گشتند. ایشان را خواستند ببرند من به آنها
اعتراضی کردم و چیزهایی گفتم. می گفتند که
این حرفها را کی به شما یاد داده؟ گفتم: یعنی
چه که به خاطر جشن، چشمان یک عده ای را
خون می کنید. دلشان را خون می کنید. خلاصه
خیلی به آنها ناسزا گفتم. بعضیهایشان به
حاج آقا می گفتند: ببین چه چیزهایی خانمت به
ما می گوید! حاج آقا می گفت: ولش کنید این
اعصابش خورد است. اما وقتی از زندان آزاد
می شد می گفت: خیلی خوب کار کردی. ولی
جلوی اینها می گفت: ول کنید آقا، این اعصابش
خورد است، اعصاب ندارد، دست
خودش نیست.

آقای محلاتی، در زندان با چه کسانی

هم سلول بودند؟

حاج آقا می گفت: در یکی از دفعات که
زندان بودند، حدود دو ماه با یک کمونیست ـ
کسی که سرهنگ طاهری را با درفش کشت ـ
توی سلول بودند. حاج آقا می گفتند: شب اول
دیدم نماز نمی خواند، گفتم: آقا شما مگر نماز
نمی خوانید؟ گفت نه. گفتم: به چه دلیل؟ گفت:
من اعتقاد به نماز ندارم. وقتی فهمیده بودند او
کمونیست است با ایشان صحبت کرده بودند.
این شخص شب اول که آمده بود توی زندان
خوابیده بود گفته بود: من پدرم چهل روز است
مرده، امشب پدرم را در یک حال خیلی بدی
خواب دیدم. خواب دیدم پدرم دم تنور
گداخته ای از آتش نشسته و متأثر و ناراحت
است. حاج آقا گفته بود: پدرت از دست تو

ناراضی است که یک چنین خوابی دیده ای.
خلاصه حاج آقا چهل روز با ایشان صحبت
می کند. به او می گوید: بیا برو حمام غسل توبه
کن. بیا من شهادتین را به تو بگویم. نماز
یادش داده بود، خلاصه توی زندان آن شخص
مسلمان شده بود. او گفته بود: لباس ندارم بروم
حمام. گفته بود: برو لباسهای مرا بپوش. بعد
لباسهایت را توی حمام بشور و بیاور همین جا
توی سلول خشک کن. ایشان می گفت: سلول
به اندازه یک حمام نمره بود، نمی شد کامل
بخوابیم، پایمان را باید به دیوار تکیه می دادیم،
گاهی او می خوابید و من می نشستم و گاهی
من می خوابیدم و او می نشست. سردمان هم
بود. دو تا پتو داشتیم که یکی رویمان
می انداختیم و یکی هم زیر. یک پتو او داشت و
یکی هم من.

خاطرات خودتان را از سفرهایی که با

حاج آقا داشتید، بیان بفرمایید.

ما یک سفر با هم به نجف رفتیم. ایشان
اعلامیه های امام را از اینجا برای آقای حکیم و
آقای شیرازی و روحانیون دیگر به نجف بردند.
به نظرم سال ۴۱ بود. من مفاتیحی داشتم،
ایشان مفاتیح مرا بردند بازار و جلد چرمی
گرفتند و زیر جلد آن همین اعلامیه ها را
گذاشتند و بردند آنجا تکثیر کردند. در آنجا هم
مرتب درس آقای حکیم و آقای خویی و آقایان
دیگر می رفتند. توی خانه همه آقایان و مراجع
می رفتند. هر کس هم ساکت بود و سکوت
می کرد می گفتند: شرعا پیش خدا مسؤول
هستید و اگر به کارهای دولت ایران اعتراض
نکنید فردای قیامت پیش خدا جوابگو باید
باشید. این قدر می گفتند تا آنها را تحریک
می کردند که یک اعلامیه ای را تأیید کنند.
ایشان می گفتند که هر چه تعداد نام و امضا در
پای این اعلامیه ها بیشتر باشد کار مبارزه
اساسی می شود و تعقیب و کیفر آنها از جانب
رژیم کمتر می شود.

این سفر حدود چهل و پنج روز طول کشید
که پانزده روز آن را نجف بودیم و چند روز هم
در کربلا گذراندیم. چهار پنج روز هم سامرا و
کاظمین بودیم. سه سفر هم من با ایشان به
مکه رفتم. ایشان شانزده بار مکه رفتند. یک
سفر من مستطیع بودم، یک سفر هم ایشان
مرا بردند. سال اول انقلاب که ایشان از طرف
امام نماینده حج شدند هر چه گفتم مرا هم
ببرید، گفتند: نه، خلاف شرع نمی کنم. مرا امام
فرستاده، شما را نمی توانم ببرم. شما که دو بار
تا به حال رفته اید. سال سوم بعد از انقلاب بود
که بعثه، ایشان را به عنوان تبلیغ می خواستند
به حج ببرند من به ایشان گفتم: شما دارید
می روید ما را نمی برید؟ گفتند: نه، من اگر پول
از خودم بود و حج از خودم می رفتم، تو را هم
می بردم. من که از خودم نمی روم، من میهمانم.
پول هم اگر داشتم از خودم شما را می بردم. اما
به دنبال اتفاق جالبی که افتاد در آن سال من
به نیابت از یک نفر به سفر حج رفتم، اما ایشان
شخصا برای سفر حج من اقدام و تلاشی نکرد.
یک سفر هم به ملاقات تبعیدیها رفتیم.

آیا با امام ملاقاتی داشتید یا نه؟

دوازده روز بعد از شهادت ایشان، حاج آقا
توسلی دوازده تا کارت، برای ما فرستادند و ما
به ملاقات ایشان رفتیم. تا سه سال این برنامه
بود که ما با امام در آن اتاق کوچک ملاقات
خصوصی داشتیم.

امام در این ملاقات چه صحبتهای برای

شما داشتند؟

دو سه روز بعد از شهادت حاج آقا، خانم
امام تشریف آوردند منزل ما و تا مرا دیدند
بوسیدند و گریه کردند و گفتند که امام در دو
شهادت خیلی گریستند و بلند بلند گریه کردند،
یکی در شهادت شهید مطهری بود و یکی هم
در شهادت شهید محلاتی. خانم امام فرمودند:
در شهادت مصطفی که فرزند و پاره جگرشان
بود این قدر ناراحت نشدند. دوازده روز بعد از
شهادت که ما را بردند خدمت امام، امام نشسته
بودند. مادر حاج آقا که پیرزن و قامت خمیده ای
داشتند، اول رفتند تو. بعد ما یکی یکی رفتیم.
برادرهای ایشان هم بودند. دامادها و
عروسهایم هم بودند. از در که رفتیم تو آقای
توسلی یکی یکی ما را معرفی کردند و امام
همین جور سرشان را تکان می دادند. دستشان
را که زیر شمد بود ما بوسیدیم و نشستیم.
ایشان گفتند: من این مصیبت را به شما
خانواده شهید عزیز و به مادر ایشان تسلیت
می گویم. ولی می دانید شما جگرتان می سوزد
ولی من بیش از شما د

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.