پاورپوینت کامل آینده فریدون ۴۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آینده فریدون ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آینده فریدون ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آینده فریدون ۴۶ اسلاید در PowerPoint :

>

۸۴

لیچ عرق بودم. ظهر گرمای ناجوری بود. از
گرما حسابی کلافه شده بودم. نور سوزان
خورشید مستقیم به کله آنهایی می تابید که از
خانه شان زده بودند بیرون و به هر دلیلی راه

افتاده بودند توی کوچه خیابانها.

تخته شلنگ برمی داشتم تا زودتر خودم را
به اتوبوس شرکت واحد برسانم. خسته و کوفته
از کار روزانه ام برمی گشتم. خورشید چنان
مستقیم می تابید که بی اغراق از شدت گرما
همه چیز را مات می دیدم. با جان کندن و به
امید زودتر رسیدن به مقصد، یعنی اول اتوبوسِ
واحد و بعد خانه، قدم برمی داشتم.

در آن حال پیش خودم حساب می کردم اگر
منم ماشین داشتم، آن هم از نوع ماشین
کولردار و آخرین مدل، کولرش را روشن
می کردم، روی صندلی نرم و راحتش لم
می دادم، فیگور می گرفتم و اصلاً عجله ای هم
نداشتم که زودتر به خانه برسم و زیر کولر باد
باد شوم.

آرام و آسوده می راندم و هر از چند گاهی
نگاهی سرسری و از سر سیری به آدم های
مفلوک بخت برگشته بی ماشین که در خیابان
لیچ عرق بودند؛ و خودشان را می خواستند هر
چه زودتر به اتوبوس خط برسانند می انداختم و
چون آدم دلرحیمی بودم دلم برایشان
می سوخت.

اما چون نمی توانستم سوارشان کنم ـ اولاً
اگر سوار ماشین من می شدند که آنها هم مثل
من ماشین سوار می شدند دوما که ماشین من
از آن نوع ماشینها نبود که هر کس هوس کرد

سوار آن شود. هر چه که نباشد سواره ای
گفته اند و پیاده ای ـ بنابراین صلاح می دیدم
فیس و افاده های پشت فرمانم را طبق طبق
داشته و نه تنها بشان محل نگذارم بلکه
بی خیال راهم را ادامه دهم و زیر لبی بگویم:
بعد از من دنیا نباشد!

همین طوری که از زور گرما انواع و اقسام
فکر و خیالهای جور و واجور به مغزم هجوم
می آورد ناگهان خودم را ته صف دراز و بی سر و
ته و چند ردیفه دیدم. حالا چه جوری ته صف
قرار گرفته بودم خداوند ارحم الراحمین عالم و
آگاه است! از شانس خوب اتوماتیک وار شماره
نفر آخر صف نصیبم شده بود!

نمی دانم شما هم جزو آنهایی هستید که از
زور بی پولی و زور چیزهای دیگر رفت و آمدتان
با اتوبوس و مینی بوس است یا نه؟ چنانچه
بقول معروف هم راسته و هم واحد باشیم
می توانید حالم را بفهمید زمانی که با آن
آدمهای منتظر و بی ماشین مواجه شدم.

با آن صف چند پشته، تازه اگر سر و کله
اتوبوسی پیدا می شد دو تا اتوبوس دیگر باید
می آمدند و می رفتند تا شاید نوبت من
می رسید!

خلاصه، حسابی کفری شده بودم و برای
اینکه کمی دلم خنک شود بیخودی توی دلم
به شانس بدم بد و بیراه می گفتم.

توی آن خیابان درندشت، اتوبوس که
هیچ، محض رضای خدا سواری هم پر نمی زد.
اصلاً همه ماشینها دست به دست هم داده
بودند تا خورشید خانم دلی از عزا در بیاورد و
باب کیفش سر و کله آدمهای بینوا را تا
می خورند آفتاب مالی کند! از حرصم، پیش
خودم حساب کردم لابد فردا قرار است یک ابر
سیاه گنده بیاید جلوی خورشید را بگیرد و
بی نورش کند. اینم لج کرده و نورهای امروز و

فردایش را با هم و درست وسط ظهری به فرق
سر خلق اللّه می بارد و حسابی دق دلیش را
خالی می کند! بگذریم.

بی حوصله این پا آن پا می کردم و با
چشمانی نیمه بسته به انتهای خیابان چشم
می دواندم و خدا خدا می کردم زودتر اتوبوس
خودش را برساند که صدایی به گوشم رسید.

مردی ژولیده و نخراشیده و سرتراشیده با
لباسهایی کهنه و بی ریخت که زار می زدند به
تنش، در حالی که جعبه ای جوراب مردانه در
دست داشت؛ مردم را اصرار و التماس می کرد
از جوراب هایش جفتی بخرند و لقمه نانی به او
برسانند. جعبه جوراب هایش را به نوبت جلوی
تک تک آدمها می گرفت و قسم پشت قسم
می خورد که جوراب سیصد تومانی مغازه
دویست تومن!

خلق الناس را می گویید، آن قدر تو هم و
بی حوصله بودند که نیم نگاهی به مرد جوراب
فروش و سر و وضعش نمی انداختند چه برسد
به اینکه به خودشان زحمت بدهند
جوراب هایش را وارسی کنند و یا احیانا چک و
چانه ای بزنند.

قیافه و نگاهشان داد می زد که: برو بابا تو
هم دلت خوشه! توی این سر ظهری بیکاری
اومدی جوراب فروشی!

از طرف دیگر، مرد جوراب فروش به مانند
فرماندهان لشکری که سان می بینند با هر قدم
بخت برگشتگان در صف را پشت سر
می گذاشت و جلو ـ در حقیقت به طرف عقب
صف ـ می آمد.

کم کم به من می رسید که احساس کردم
دلم بدجوری به حالش می سوزد. روبه روی من
که رسید تا آمد تعریف جورابهایش را بکند
معطلش نکردم و یک دویستی خواباندم کف
دستش و جورابی برداشتم. می خواست تشکر
کند و خدابیامرزی بگوید که نگاهمان به هم
افتاد.

چشم های سبزی داشت. چشم های سبز …
چشم های سبز … به نظرم رسید می شناسمش
یا جایی دیده امش. در همان حال احساس کردم

لرزه نامحسوسی در صورت او که نمایانگر
تصویر مبهمی از واژه آشنایی بود آمد و گذشت
و سریع سرش را پایین انداخت و رفت.

جوراب در دستهایم بود. کجا او را دیده
بودم؟ آیا آن چشم های سبز رنگ یادآور
خاطراتی برای من بود؟ به فکر رفتم.
چشمهای سبز رنگ، چشمهای سبز رنگ … آه!
بله، درست است! باید خودش باشد. به یاد
آوردم. او همان فریدون بود. فریدون با
چشم های سبز رنگ معروفش. سالهای دور را
به یاد می آوردم. بیست، سی سال پیش را. بله،
درست است، خود او بود. این مرد
جوراب فروش همان فریدون بود …

* * *

از قدیم و ندیم گفته اند آدمها وقتی بار اول
می خواهند با فرد دیگری آشنا بشوند که قبلاً او
را ندیده اند تا می خواهند همدیگر را ورانداز
کنند و چاق سلامتیشان گل کند و حال و
احوالی کنند؛ اول کاری توی قیافه هم زل

می زنند، چشم توی چشم می روند، خوب
همدیگر را سبک سنگین می کنند و بعدش که
اشعه هایی سوزان از تخم چشمهایشان گذشت
و دو سه تا نگاه محکم و آبدار رد و بدل کردند
اول بسم اللهی چند اتفاق می تواند رخ بدهد: یا
اینکه دک و پوز طرف چنان می زند توی ذوق و
از خیر دیدن دوباره هم می گذرند که هیچ، به
تعبیری واسه همدیگر شاخ و شانه هم
می کشند!

یا اینکه با هم آشنا می شوند ولی دو دل
می مانند و بی نتیجه سر می جنبانند. نه میلی
دارند دوست جون جونی باشند و نه که از
همدیگر بدشان می آید! خلاصه، بود و نبودشان
یکی است.

اما دسته سوم آنهایی هستند که در همان
نگاه اول مجذوب و شیدای هم شده و توی

دلشان غرغر می کنند چرا زودتر همدیگر را پیدا
نکرده اند و هیچی نشده سفت و سخت
مهرشان به دل هم می نشیند و در صدر
دوستان و آشنایان جا خوش می کنند.

حالا اگر بپرسیم پدرآمرزیده ها چرا بد، چرا
خوب، شما مگه جادو جنبل بلدید که فی الفور و
با همان نگاه اول دستگیرتان می شود طرف
آدم بد جنسیه یا رفیق نااهلیه و یا …

اما چون نمی توانند جواب درست حسابی
راست و ریس کنند و تحویل ما بدهند قیافه
حق بجانبی گرفته و می گویند: چیکار کنیم،
دست خودمان که نیست، نفهمیدیم چرا از
همان نگاه اول ازش بدمان آمد و یا اینکه
برعکس، با همان نگاه اول کشته مرده ش
شدیم و …

وقتی فریدون اینا می خواستند اسباب کشی
کنند و بیایند محله ما جاگیر بشوند، اولین
بچه ای که اتفاقی سر راه فریدون سبز شد من
بودم و خدایی اش از همان نگاه اول بدجوری
ازش بدم آمد و دلم را زد.

چشم های خیلی تخسی داشت، چشم های
سبزش پر از شر بود. کله ای تخم مرغی د

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.