پاورپوینت کامل صدا – تصویر – حرکت ۷۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل صدا – تصویر – حرکت ۷۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل صدا – تصویر – حرکت ۷۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل صدا – تصویر – حرکت ۷۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۸۴
اصلاً نمی دانست چرا از آنجا سر در آورده
است. عوض اینکه به جای خلوتی پناه ببرد،
آمده بود بین آن همه آدم تا شاید بتواند خودش
را در میان سر و صدای تماشاچیان گم کند.
دیگر چاره ای نداشت. از تنهایی و سکوت
می ترسید، می ترسید باز بلایی سر خودش
بیاورد. از بس که فکر کرده بود، سرش درد
می کرد. به گمانش شلوغی می توانست آرامش
کند. جوانهای همسنّ و سالش از چپ و راست
به او تنه می زدند و با شور و شوق جایی برای
نشستن می یافتند و او تهی از شور جوانی،
برای رفتن عجله ای نداشت بالاخره هم،
خودش را در آغوش یکی از صندلیهای داغ رها
کرد و آفتاب داغترش کرد.
ـ نیگا کن، انگار هیچ کدومشون غم و
غصه ندارن، ببین چطور دارن برا خودشون
کیف می کنن، ولی نکنه، نکنه کسی منو
بشناسه. حال و حوصله هیشکی رو ندارم. از
وقتی اون فیلم لعنتی رو دیدم دارم خفه
می شم. نزدیک بود خودمو همون جا خلاص
کنم، بایدم همین کارو می کردم، نه اینکه
پاشم بیام اینجا، ولی می ترسم. از تاریکی
سینما بدجوری می ترسم. می ترسم دوباره
احساس خفگی بهم دست بده.
مرد بغل دستیش، ننشسته شروع کرده بود
به تخمه شکستن و وراجی کردن. زل می زد
توی چشمهای او و دهانش یک بند می جنبید.
یک بار که به صدای مردم از جا پرید و صاف
نشست، مرد برگشت و با صدای بلندی گفت:
«آقا!»
ـ وای شناخت. مثل اینکه منو شناخت.
معلومه که شناخته و گرنه اینقده نیگام
نمیکرد. الآنه که بپرسه: «اِه، آقا شماین؟
خوشبختم که زیارتتون کردم، راستی اسم فیلم
بعدی تون چیه؟ باید یه امضا بهم بدین …»
ولی مرد اینها را نگفت. فقط پرسید: «آقا
می دونی پنجه طلام بازی می کنه یا نه؟» نفس
راحتی کشید و به جای جواب به صندلیش
تکیه داد و مرد با دلخوری نگاهش را از او
گرفت.
ـ ببین چه طور دارم می لرزم. آخه حقش
بود این بلا سرم بیاد. اونم من، منی که این
همه ادعام می شد.
از وقتی پایش به استودیوی فیلمبرداری
باز شده بود، خودش را خوشبخت ترین آدم
روی زمین می دانست. توی خیابان که راه
می رفت انگار غیر از او آدم دیگری نبود. فکر
می کرد بالاخره ستاره شده است و همه او را با
انگشت به هم نشان می دهند.
ـ کامی دیگه معروف شدم، همین امروز
و فرداس که همه ازم امضا بخوان.
ـ راس می گی جواد! به همین راحتی رات
دادن تو فیلم؟
ـ آره بابا، خودشون اومدن سراغم. پس
چی خیال کردی.
ـ آخه چه طوری؟
ـ همین دو سه روز پیش بود که داشتم
شیشه های گل فروشی رو پاک می کردم که یه
آقایی اومد تو. همین طوری زل زده بود و نیگا
نیگام می کرد. وقتی گلش رو خرید و خواست
بره، بازم درست و حسابی براندازم کرد. بعد
گفتش که تهیه کننده یه فیلم بزن و بزنه، و
می خواد ببینه ژست من چه جوریه. بهم گفت
موها مو بریزم تو پیشونیمو و اخم کنم. بعد
پرسید ورزش می کنم یا نه؟ نمی دونی، کامی
می گفت به خاطر پیدا کردن بازیگر این نقش
مجبور بوده بره خارج که منو دیده. تیپمو
حسابی پسندیده بود. تو نمیری می گفت
قیافت یکه یکه. انگار این فیلمو برا قد و
قواره تو ساختن.
ـ بازم داری خالی می بندی جواد؟
سر و صدای کسانی که دور و برش سوت
می کشیدند و دست می زدند او را از
گذشته هایش بیرون کشید و به وسط میدان
برد. بازیکنان داشتند خودشان را گرم می کردند.
مرد بغل دستیش هنوز ول کن نبود و دوباره به
حرف کشیده بودش و می خواست سر یکی از
تیمها شرط ببندد.
ـ نکنه منو شناخته. نه، مگه من کیم که
منو بشناسه، اصلن مگه قراره کسی منو
بشناسه. پس چرا ول نمی کنه، چرا همش
می خواد به زور باهاش شرط ببندم. من که
دیگه از هر چی شرط بندی یه حالم به هم
می خوره.
ـ ببین جواد، دست منم یه جایی بند کن
پسر. به اون کارگردانتون بگو، یه پسر
خوشگل و خوش تیپ تو همسایگی ما هستش
که مادرزاد آرتیسته.
ـ نمی شه کامی. مگه هر کی هر کیه. به
همین آسونی که نیس. پدرمو در اوردن.
اونقده تستم کردن که دیگه ذله شدم.
ـ جون من جواد! آخه من آرزومه که
لااقل یه بار بتونم فیلم بازی کنم، اونم یه فیلم
درست و حسابی و پر از هیجان. جون من یه
کاری بکن جواد. عوضش می یام تو تیمتون و
حسابی براتون گل می کارم ها. گل زدن من
حرف نداره پسر.
ـ نشد، همش همین.
و کامران سرخ شده و صورتش را
برگردانده بود. تا آن موقع به کسی التماس
نکرده بود، جواد در رؤیاهایش سیر می کرد و به
حرفهای وی اهمیتی نمی داد و کامران فهمیده
بود که حسابی خودش را کوچک کرده است.
ناسلامتی پسر آقادکتر بود. حقش نبود که
جلوی پسر خشت انداز محل، این طور تحقیر
بشود. وقتی به طرف جواد برگشته بود، از
عصبانیت سرختر شده بود.
ـ باشد آقاجواد، حالا می بینیم. بازم
داری تکروی می کنی. ببین کِی بهت گفتم.
شرط می بندم که تنهایی هیچ کاری ازت بر
نمی یاد، اما دو تایی یه جوری هوای
همدیگرو داشتیم.
آخر چه طور می توانست فکرش را بکند که
آن همه دستپاچه می شود و کاری از دستش
برنمی آید. همیشه در خیالش به خوبی بازی
می کرد و حرفهای قلمبه و سلمبه ای می زد.
ـ کاش همون موقع به کامی می گفتم که
جای من بازی کنه. با اینکه هنرپیشه شدن
آرزوم بود، ولی باورم نمی شد که جلوی
دوربین اونقده خراب کنم و نتونم بازی کنم.
هر چی خودمو بیشتر کنترل می کردم، دلم بدتر
شور می زد. درست مثل ننه م که می گفت دلش
شور می زنه و خوب نیستش که من بازیگر
بشم. آخه منم که تا اون موقع صحنه
فیلمبرداری ندیده بودم. دور و برم پر بود از
آدم و پرژکتور نور و دوربین. همون روز اولم از
بس جلوی نورافکن ازم کار کشیدن که چشمام
داشت از کاسه در می اومد. من که عادت
نداشتم چیزی به صورتم بمالم، دیگه پوستم
داشت زیر اون گریم مسخره، پژمرده می شد.
احساس خفگی می کردم. کارگردانم بی توجه
به حال و روز من نشسته بود جلوی مونیتورش
و به همه دستور می داد که یکی جلو اومد و
گفت: «این چه وضعشه، مگه نگفتم وقتی
یارو رو دیدی شروع کن به داد و بیداد و
کتک کاری، پس چرا همین جوری واستادی.»
وقتی دید خودمو باختم و نمی تونم تکون
بخورم، گفت: «شما تازه کارام جون آدمو به
لب می رسونین. حس بگیر، بدنتو شل بکن و
حس بگیر. زود باش!»
انگار از اول عمرش اصلاً پا نداشت و
قدمی راه نرفته بود؛ مثل مجسمه، خشک شده
بود. هرگز تصورش را نمی کرد که جلوی
دوربین ماتش ببرد. از وقتی هم که دختران
بازیگر مسخره اش کرده و به قیافه اش خندیده
بودند، حسابی دست و پایش را گم کرده بود.
آخر پیش خودش فکر می کرد با آن همه
علاقه ای که دارد حتما جلوی دوربین مثل بلبل
آواز می خواند و معلق می زند. بهترین فیگور را
می گیرد و کلی حرف می زند و بازی می کند، اما
حتی نمی توانست قدم از قدم بردارد.
ـ دیگه نفسم بالا نمی اومد. به زور دهنمو
باز کردم تا نفس بکشم، همین که موهامو از
جلوی پیشونیم کنار کشیدم، همه ریختند رو
سرم که گریم صورتمو دستکاری نکنم. اون
روز که حسابی خراب کردم. آفتاب بیابونم
قشنگ مغزمو داغون کرد. اما روزای بعد یه
جوری خودمو کشیدم جلو؛ از بس که تو خونه
داد و هوار کشیدم و ننه و بابای پیرمو عاصی
کردم. از بس که تو صحنه ازم کار کشیدن؛ با
اون تمرینای خسته کننده و سخت؛ با اون
مشت و لگدایی که بازیگر مقابلم بهم می زد،
دست و پاهام حسابی له و لورده شده بود.
آخه منو چه به دعوا، اونم روی ریل راه آهن و
با کسی که اصلاً نمی شناختمش. همه اینا به
کنار، وقتی دیدم دوربین همین طوری کار
می کنه و ازم فیلم می گیره، بدنم یخ کرد. فکر
اینکه همه دارن منو می بینن و از کارام عیب و
ایراد می گیرن، کلافم می کرد. آخه خودمم هر
وقت که می رفتم سینما، یه ریز صندلیها رو
مشت بارون می کردم و می گفتم: «دِ بجنب
پسر، یه مشت بزن وسط دماغش و کارشو
تموم کن.» تقصیر خودم بود. اونقده بد بازی
کردم که دیگه کارگردان از دستم به زار
دراومد و به همون آقاهه که اومده بود
گل فروشی گفت: «اینم بازیگره برا من پیدا
کردی؟» اونم بهش گفت که تیپ من درست
همونیه که می خواستن. بعدشم شنیدم که
یواشکی گفت: «بابا همه صحنه ها رو که
گرفتیم، اینم بگیر و تمومش کن، خرجمون
خیلی زده بالا.»
آخرش با اخم و تخمهای کارگردان راه و
چاه کار دستم اومد. تازه داشتم رو به راه
می شدم و کار یاد می گرفتم که یه کارگردان
دیگه اومد سر صحنه فیلممون. این یال و
کوپالم برا من حسابی دردسر شده بود.
می گفتن پسر به این جوونی ماشاءاللّه چه
هیکلی داره. واسه همینم بود که تو
سربازخونه همیشه تو نمایش، نقش رستم رو
می دادن به من. همشون می گفتن جواد تو یه
روز حتما هنرپیشه می شی، اما حالا چی،
شده بودم کتک خور یه بدترکیب تر از خودم!
پسربچه ای به زور داشت به او آدامس
می فروخت. مرد کناریش ظاهرا آرام گرفته بود
و محو تماشای بازی بود، اما پسرک ول کن
نبود، آدامس به دست لای صندلیها می چرخید
و التماس می کرد. درست مثل خودش که وقتی
بچه بود می نشست کنار خیابان و به زور به
رهگذران سیگار می فروخت، چیزی که خودش
همیشه از آن متنفر بود و دایم آن را در میان
انگشتهای زرد و چروکیده پدرش دیده بود.
بالاخره طاقت نیاورد. جعبه سیگارش را از
جیب بیرون آورد و کمی بعد دود بود که با
نفسش در هم می آمیخت و به درون آشفته اش
سرک می کشید.
ـ کاشکی کارمو ول نمی کردم، اونم کاری
که بعد از کلی علافی پیدا کرده بودم.
آقاصمد گفتش که این کارا آخر و عاقبت
نداره، ولی کو گوش شنوا. لعنت به من که
خودم بهش گفتم کارمو بده به غلام. آخه
چطور می تونستم به اون آدمای رنگ وارنگ
بگم که من هنوز پادوی یه گل فروشی ام.
صدای «گل، گل» داشت سرش را منفجر
می کرد. همه بلند شده بودند و یک جوری
احساساتشان را بروز می دادند، اما او حوصله
تکان خوردن هم نداشت، تا گردن در صندلی
فرو رفته بود. با اینکه بازی تیم مورد علاقه اش
در جریان بود ولی او فقط به بازی خیره شده
بود و دم نمی آورد. به نظرش بازیکنان میدان
دایم کوچک و کوچکتر می شدند و آدمهایی که
دور تا دور استادیوم ایستاده بودند، عقب و
عقب تر می رفتند و او آنها را نمی دید. سرش را
محکم گرفت، چشمها را بست و سعی کرد
دیگر نشنود، اما شینده بود. آخر مگر مجبور بود
حرف دستیار چندم نورپرداز را هم گوش کند. او
می گفت هر بازیگری لااقل باید چند تا
دوست دختر داشته باشد تا پز کار و بارش را به
آنها بدهد. آخر این هم حرف بود که او گوش
کرده بود. می توانست مثل خیلی از حرفهایی که
در زندگیش شنیده و به آن عمل نکرده بود،
این یکی را هم پشت گوشش بیندازد. دلش
می خواست این کار را بکند، اما دلش نمی آمد.
خودش را در اوج معروفیت تنها می دید.
مادرش که با فیلم و سینما میانه ای نداشت و
یکسر حرف را می کشید به بهشت و جهنم. پدر
مکتب نرفته اش هم از صبح تا شب سر دیوار
مردم آجر می چید و ماله می کشید. خواهر
بیچاره اش هم که دست شوهر بی عارش مانده
بود و به زور زندگی خودش و بچه ها را
می چرخاند. کامران که با او قهر بود و از وقتی
که فوتبال نمی رفت، دیگر بقیه بچه ها را هم
نمی دید. هیچ کس سراغش را نمی گرفت. همه
با کامران
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 