پاورپوینت کامل فقط پنج دقیقه دیگر ۵۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل فقط پنج دقیقه دیگر ۵۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فقط پنج دقیقه دیگر ۵۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل فقط پنج دقیقه دیگر ۵۴ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۸
انم دکتر هدی رضایی به
اورژانس. خانم دکتر رضایی هر چه
سریعتر به اورژانس.
صدای پیج(۱) لحظه ای قطع
نمی شد و چون موجی سهمگین
فضای بیمارستان را می شکافت و
در اطراف گم می شد. همه پرسنل
متوجه شدند که باید مسأله خیلی
مهم باشد که خانم دکتر رضایی به
اورژانس دعوت می شود. چون هر
وقت کلیه جراحان از بیماری ناامید
می شدند، دست استمداد به طرف
خانم دکتر دراز می کردند و این
دست قوی و پرتوان بود که در
آخرین لحظات ناامیدی به انسانها
امید زندگی می بخشید.
دکتر مثل برق قرآنش را بست.
از پشت میزش بلند شد. فوری به
طرف چوب لباسی رفت و چادرش
را روی سر انداخت. جلو آینه به
سرعت چادر را مرتب کرد و دوان
دوان به طرف اورژانس رفت.
اتاق ریاست، در قسمت اداری
ساختمان که در طبقه دوم بود، قرار
داشت. پس دکتر رضایی با عجله
۱۲ پله را پشت سر گذاشت تا برای
رسیدن به اورژانس، ۷۰۰ متر راه
باقیمانده را زودتر طی کند. برای
همین به سرعت از جلو چشمها
عبور می کرد تا خودش را به موقع
برساند.
اورژانس اتاق بزرگی بود که
چند تخت کنار هم به فاصله یک
متر چیده شده بودند. در قسمتی از
اتاق وسایل کمک به بیماران قرار
داشت.
دکتر حسینی کنار یکی از
تختها پسرک زخمی را معاینه
می کرد.
ـ خانم پرستار لطفا ترشحات
دهان بیماررو ساکشن(۲) کن. خانم
اسدی شما فشار خون بیماررو
کنترل کنین، تا آقای مسعودی
خون بیماررو وصل کنه. خیلی
فوری.
همه سخت مشغول کار شده
بودند. روبه روی در مسؤول
اورژانس پشت میزش نشسته بود و
به سرعت با دو عدد خودکار آبی و
قرمز که مثل دو زندانی فراری به
وسیله چسب به هم دستنبد شده
بودند، برای بیمار پرونده تشکیل
می داد. ترالی(۳) داروهای اورژانسی
هم به دست پرستاران می چرخید و
انجام وظیفه می کرد. پایه های سرم
هم کنار تختها آرام و بی صدا در
قنوت دستهایشان برای بیمار دعا
می کردند.
پزشکان و پرستاران، چون
حلقه ای، دور نگین تخت گرد آمده
بودند و هر کدام کاری برای بیمار
انجام می دادند.
خانم دکتر رضایی ترالی
مخصوص را کنار زد و گوشی را از
زیر چادر و مقنعه اش توی گوشش
قرار داد.
ـ بسم اللّه الرحمن الرحیم. همه
چشمها نگران و گوشها منتظر
بودند تا خانم دکتر بعنوان آخرین
حرف چه چیزی خواهد گفت.
ـ دچار پارگی طحال شده.
خونریزی زیادی داره. خیلی فوری
باید عمل بشه.
آقای دکتر حسینی با خودش
گفت: «آفرین، چه پزشک نترسی.
اونم با این شرایط روحی! منکه
اصلاً جرأت چنین کار خطرناکی رو
ندارم. مریضی که فشار خونش
پایین، نبضش کند و تنفسی به
شماره انگشت، واقعا یک ریسک
بزرگه. هر دکتری حاضر نیست این
کارو بکنه.» خون و سرم وصل شده
به بیمار مثل باران تند بهاری به
حال او گریه می کردند و لحظه ای
درنگ را جایز نمی دانستند. اما
پسرک حالش لحظه به لحظه بدتر
می شد. فقط باید خدا کمک می کرد
تا او نجات پیدا کند.
ـ پدر بیمار کجاست؟
ـ پدرش توی جاده در دم
د ـ س(۴) شده.
ـ مادرش چی اون کجاست؟
باید برای عمل رضایت بده.
ـ مادرش ضربه مغزی شده
بود. بردنش یه بیمارستان دیگه.
ـ پس کی برای عمل رضایت
می ده؟
ـ عموش پشت در اورژانسه.
ـ من رفتم اتاق عمل. شمام
فوری بیماررو انتقال بدین.
مسؤول اورژانس بعد از
جوابگویی و گرفتن دستور، بیمار را
روی برانکارد قرار داد.
دکتر رضایی به سرعت خودش
را به اتاق عمل رساند. توی راه یاد
آخرین لحظه ای که پسرش
چشمش را باز کرده و گفته بود:
«مامان تشنمه.» افتاد. تمام تنش
لرزید. در یک لحظه خودش را در
همان محل حادثه احساس کرد.
تمام بدنش خیس عرق شد. قادر به
حرکت نبود. نزدیک اتاق عمل،
عموی پسرک که دوان دوان دکتر
را تعقیب می کرد، ناگهان روی دو
کنده زانو به زمین نشست. با دو
دست پر خون ترک ترک و لرزانش
از او پرسید: «خانم دکتر تورو به
خدا امیدی هست؟» و با این حرف
دکتر را از عالمی که در آن سیر
می کرد خارج و متوجه خود کرد.
ـ امید به خدا من تلاشمو
می کنم.
در بزرگ و متحرک اتاق عمل
بعد از رفتن دکتر هنوز بیقرار بود و
آرامش خود را حفظ نکرده بود.
برانکارد حامل بیمار در حالی که
یک پرستار مرد مواظب سرم و
خون بیمار بود و دو نفر از طرف سر
و پای او برانکارد را هدایت
می کردند، وارد اتاق عمل شد.
برانکارد مثل مادری دلسوز و
مهربان خیلی مضطرب و پریشان
بدون توجه به اطراف به سرعت
سالن بزرگ اتاق عمل را طی کرد و
با گامهایی لرزان و شتابان کنار
تخت جراحی آرام گرفت. پرستاری
که بعد از چند ساعت کار مفید حالا
توی آبدارخانه کوچک سالن اتاق
عمل که دیوار به دیوار داروخانه
مخصوص اتاق عمل بود، در حال
استراحت و نوشیدن چای و
بیسکویت بود، سراسیمه بلند شد و
نگاهی به اطراف انداخت.
دکتر حسینی بعد از پوشیدن
لباس سبز از رختکن آقایان خارج
شد تا به خواهش خانم دکتر
رضایی برای کمک به او دست
بشوید. پس به طرف دستشویی
اتوماتیکی که مخصوص آقایان و
در سمت راست سالن واقع شده
بود، رفت.
دکتر رضایی بعد از پوشیدن
مقنعه سبز، چادر و مقنعه سیاهش
را توی کمد خودش قرار داد و در
آن را قفل کرد. کمدهای آقایان و
خانمها انگار با هم قهر بودند. چون
پشت به پشت قرار داده شده بودند
و با کسی حرف نمی زدند. فقط هر
کدام از آنها به وسیله برچسبی سبز
فردی را به سوی خود دعوت
و پذیرایی می کردند.
خانم دکتر از جلو اتاق کوچک
ریکاوری(۵) گذشت و وارد
دستشویی خانمها شد.
پرستار در دستشویی بتادین به
دست ایستاده بود.
بیمار روی تخت جراحی بود.
پرستاران دست(۶) شسته و مشغول
آماده کردن وسایل جراحی بودند.
ـ بچه ها زود باشین. آقای دکتر
حسینی اومدن. الآن خانم دکتر هم
می رسن.
دکتر بیهوشی بعد از این حرف
خودش هم آماده شد.
پرستار بتادین را روی دست
خانم دکتر ریخت و منتظر ایستاد.
دکتر برس را برداشت. مشغول
شستن دست شد. دوباره خاطره آن
روز تصادف به سراغش آمد.
صدای پسرش را شنید: «مامان
تشنمه.» بعد حالت چشمان
بی فروغ پسرش جگرش را آتش
زد. با خودش گفت: «حتما پسرک
مصدوم هم مثل مجید من جلوی
پنجره نشسته بوده و جاده رو نگاه
می کرده. طفلکی مجید. هر وقت
مسافرت می رفتیم، کنار پنجره
می نشست و شیشه رو پایین
می کشید و به جاده نگاه می کرد.
اون روز هم مثل همیشه کنار پنجره
نشست. کمی سرش رو از پنجره
بیرون برد. جاده رو تماشا می کرد تا
اینکه …» ناگهان صدای تصادف به
گوشش رسید و رعشه بر قد
رعنایش انداخت. برای لحظه ای
چشمش را بست. سرش را تکانی
داد. چشمش را باز کرد و آینه
مقابلش را نگاه کرد. صورتش
خیس عرق شده بود. چشمهای
درشتش مثل فیروزه از زیر کلاه و
ماسکِ سبز توی آینه پیدا بود. به
خود مسلط شد. با پا، فشاریِ آب را
که زیر دستشویی بود فشار داد.
دستهایش را زیر آب گرفت. پرستار
دوباره بتادین ریخت و دکتر رضایی
مشغول برس زدن شد.
فکر مجید و صحنه تصادف
لحظه ای رهایش نمی کرد. این بار
پرت شدن مجید از توی پنجره
هنگام تصادف او را آزار می داد.
دستِ شکسته خودش را فراموش
کرده بود. حتی خونهایی که از گوش
و بینی شوهرش چون نهر باریکی
بر سنگی که سرش به آن خورده
بود را به یاد نمی آورد. فقط چهره
معصوم و گلبرگ گونه مجید به
قلبش چنگ انداخته و آن را
می فشرد. سخت تر و دلخراش تر از
آن، هنگامی بود که پزشکان
متخصص به اتفاق گفته بودند بر
اثر ضربه مغزی و پارگی کبد
نمی شود هیچ کاری کرد. کمی هم
به شوهرش فکر کرد و با خود گفت:
«بیچاره امیر؛ او هم مثل خودم تازه
حالش خوب شده و بعد از عمل
مغز دو ماهی می شه که برگشته
کارخونه.» دوباره یادش آمد که
چطور مجید را بغل کرده بود و
گریان و مضطرب از هر ماشین در
حال عبور با التماس کمک
می خواست. قطره اشکی گونه
لاغرش را نوازش کرد و روی
ماسک صورتش پنهان شد.
اشکهای درشت دیگری برای
بدرقه آماده سقوط بودند.
ـ لطفا.
با شنیدن این حرف پرستار
کمکی، گازی برداشت تا عرق از
پیشانی جراح بگیرد.
ـ مقداری از محلول پرید توی
چشمم. اشکهامو بگیر.
خانم حسنی خیلی زود فهمید،
خانم دکتر با دیدن پسرک مصدوم
یاد مجید افتاده فوری اشکهای
پزشک جراح را خشک کرد. او به
کار اتاق عمل کاملاً وارد بود.
می دانست اگر قطره ای از اشک و یا
عرق دکتر روی دستش بریزد باید
دوباره به مدت بیست دقیقه برس
بزند و دست بشوید تا کاملاً
ضدعفونی شده باشد. پس این کار
در این موقع کاملاً اضطراری، اصلاً
مقدور نبود. برای همین با دقتِ
زیاد مواظب خانم دکتر بود و تند
تند از پیشانی کشیده دکتر عرق
می چید.
ـ خانم دکتر، لباسهای استریل
آماده س.
ـ حوله.
ـ بفرمایید.
ـ گان(۷).
پرستار بندهای گان مخصوص
عمل را بست و دستکشها را ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 