پاورپوینت کامل چه کسی سرنوشت آدمها را رقم می زند؟ ۳۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل چه کسی سرنوشت آدمها را رقم می زند؟ ۳۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چه کسی سرنوشت آدمها را رقم می زند؟ ۳۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل چه کسی سرنوشت آدمها را رقم می زند؟ ۳۹ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۷
وانندگان محترم!نظر شما در باره خرافه
چیست؟ آیا به خرافات معتقدید یا
اینکه تا اسم خرافات را می شنوید
روی دماغتان چروکی می اندازید و
با خود می گویید: اَه … چه
خزعبلاتی … چه معنی دارد در
قرن بیستم خرافاتی باشیم … و
چند بد و بیراه نثار فرد یا افرادی
می کنید که از سادگی عوام
سوءاستفاده کرده و در عصر علم و
تکنولوژی و پیشرفت و توسعه به
خرافه و خرافه پرستی جوش و جلا
می بخشند.
باری، به ما مربوط نیست شما
هوادار اینید یا آن. از قدیم و ندیم
گفته اند صلاح مملکت خویش
مردمان دانند. ما تصمیم گرفته ایم
به همراه معرفی شخصی،
خلاصه ای از بیوگرافیش را برای
شما بیاوریم. ایشان معتقد بل،
مصرّند که این گربه ها هستند که
سرنوشت آدمها را رقم می زنند و به
هزار و یک دلیل حاضرند ثابت
کنند نظریه شان اثبات شدنی و
علمی است. حال این دیگر شما و
او، مختارید هم رأی او شوید و یا ته
دلتان به او هرهر بخندید. اجازه
بفرمایید رشته سخن را به دست
خودشان بسپاریم.
من «بابی سالتون» هستم از
شهر «جورج تون» ایالت
«کنتاکی». بیست و پنج ساله ام و تا
سن بیست و چهار سالگی به شدت
از زندگیم راضی بوده ام.
از زمانی که به یاد دارم
دوستانی ملوس و مامانی دور و برم
پلکیده اند و لحظات دلپذیری برایم
فراهم کرده اند. آه! خدای من! چه
کسی می تواند نانسی، کارل، جورج،
جانی، دوروتی و دیگران را از یاد
ببرد؟ شک نداشته باشید آن
قیافه های دوست داشتنی و نازنازی
در ذهن من همیشه ماندگار
خواهند ماند. اما همه آنها یک
طرف و مارگریت محبوب طرف
دیگر.
مارگریت چیز دیگری بود.
موجودی بغایت لطیف، فهیم،
سخی، زیرک، باهوش، حساس،
زیبا، رعنا و باهوش و درکی
استثنایی. زمانی که بابی به
مناسبت بیست و سه سالگی تولد
من او را با آن روبانهای دور گردن
زیبا به من هدیه داد انگار دنیا را به
من بخشیده بودند. با همان نگاه
اول عاشق و دلباخته اش شدم.
ددی پرسید: «بابی،
می پسندیش؟» و من جواب دادم:
«اوه! بابی! فوق العاده س!»
مامی گفت: «باب، امیدوارم تا
صد سال عمر کنی و با … با …
اسمش را چی می گذاری؟ به خوبی
و خوشی بگذرانی!»
و بعد مرا بوسید و گفت تولدت
مبارک. منم بر گونه اش بوسه ای
زدم و از مامی و ددی تشکر کردم.
مامی با شور و شعف پرسید:
«خب، برای اسمش فکر
کرده ای؟»
من در حالی که کمی از خامه
کیک تولدم جدا می کردم گفتم:
«اوه، بله، البته، مارگریت». و خامه
را با ملایمت در دهان او قرار دادم.
بعد ادامه دادم: «بش می آد؟ نه؟»
ددی گفت: «آه! بابی! تو در
انتخاب اسم بی نظیری!»
من با غرور به مارگریت نگاه
می کردم. خدای من! واقعا بی همتا
بود. کرکی فوق العاده نرم و
ابریشمین داشت با پوستی
گل باقالی، چشمانی درشت، شفاف
و زردرنگ که به شدت درخشان
بودند. بالای پوزه و بینی اش دو
خال سفید داشت و حرکاتش چنان
موزون و سبکبار می نمود که گویی
روی ابرها راه می رفت.
همان طور که مسحورش بودم
آهسته معو کرد. چه معویی!
صدایش بی نهایت ظریف و
خوشایند به نظرم رسید. مامی
گفت: «باب، عزیزم، یه تیکه دیگه
کیک به او بده شاید گشنه اش
باشد.»
تکه ای دیگر از کیک بریدم و
در دهانش گذاشتم و با عجله بلند
شدم و برایش شیرکاکوئو و مربای
توت فرنگی و مقداری رولت آوردم
و جلویش گذاشتم. مامی دستمالی
به دور گردنش بست تا خودش را
کثیف نکند.
ددی که هنوز در احساس
معویی مارگریت به سر می برد
زمزمه کنان گفت: «من که به عمرم
چنین معویی نشنیده بودم.
صدایی جادویی و سحرآمیز دارد.»
حق به جانب او بود. صدای
مارگریت واقعا جادویی بود. اصلاً
بگویم؛ تمام وجود او جادویی بود.
از آن روز به بعد زندگی من از
این رو به آن رو شد. یا بهتر بگویم
زندگیم، همه مارگریت شد. به هر
جا نگاه می کردم او را می دیدم و به
هیچ وجه طاقت نداشتم لحظه ای
از گربه دور باشم.
مامی می گفت: «هی، باب،
مواظب باش، تو عاشق مارگریت
شده ای!»
بله، بله. این حقیقت داشت و
من نه می خواستم و نه می توانستم
این موضوع را کتمان کنم و
راحت تر بگویم، چه نیازی به این
کار بود؟ چرا پرده پوشی؟!
تمام وجودم خلاصه در
مارگریت می شد. او در نهایت
لطافت و ملاحت می خرامید و
هوش و دل از سر من می ربود. این
را نیز اضافه کنم که مارگریت من
تنها یک نقطه ضعف داشت. البته
اگر بتوان به آن نقطه ضعف اطلاق
کرد.
این دختر مامان، بسیار شکمو
بود و در خوردن و شکم پرستی به
هیچ وجه امساک و خودداری
نداشت. هر چند منی که همه چیز
مارگریت را می پرستیدم اصلاً بدین
گونه به او نمی نگریستم اما خب
دیگه، ددی و ماما می گفتند
مارگریت تو حساب شکمش را
ندارد. اما از من می پرسید، او که
می خورد حظ می کردم. نوش
جانش، بهترین غذاها و خوراکیها
برای مارگریت من بود. صبحانه،
نهار و شامش به همراه دسر و
پس دسر و پیش دسر، همیشه آماده
بود. در هر نوبت استیک، بیف،
همبرگر، چیزبرگر، پنیر لازانیا با نان
تست، پیتزا، پیه خوک، مرغ و
جوجه کنتاکی، بی برو برگرد فراهم
بود. در رژیم غذایی اش انواع و
اقسام میوه ها، خامه و کیک و دیگر
تنقلات پیش بینی شده و از
نوشیدنیهای گوناگون به همچنین.
برنامه غذایی مارگریت بموقع
و در ساعاتی مشخص و پیش بینی
شده بود و چنان که چند دقیقه ای
در برنامه غذایی او اختلال به وجود
می آمد؛ دهان کوچک و
خوش ترکیبش را باز می کرد و
معوی نازنین خود را به علامت
اخطار به فضای درون اتاقها
می فرستاد.
به هر حال، من چنان غرق
لذت زندگی با مارگریتم بودم که
بواقع نمی فهمیدم روزها چگونه
سپری می شوند تا اینکه آن روز
لعنتی و منحوس گریبان مرا گرفت.
آن روز، بدبختانه به علت نقص
فنی ماشینم موفق نشدم خودم را
بموقع به منزل برسانم و هنگامی
به خانه رسیدم که مارگریت عزیزم
از شدت گرسنگی و ضعف، بی حال
و در وضعیت مدهوشی به سر
می برد. او را که در این وضیعت
یافتم، گویی دنیا را بر سرم کوفتند.
به سرعت تر و خشکش کردم و با
ملاطفت غذایش را به او خوراندم و
همراه با ناز و نوازش پیاپی از او
معذرت خواستم. مارگریت، غذایش
را خورد اما دیگر گربه سابق نشد که
نشد. با چشمانی غمبار و سرد و
بی عمق نگاهم می کرد و م
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 