پاورپوینت کامل از آتش درونم سازم خبر دلت را آنگه که روح سبزم بر باد رفته باشد ۹۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل از آتش درونم سازم خبر دلت را آنگه که روح سبزم بر باد رفته باشد ۹۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از آتش درونم سازم خبر دلت را آنگه که روح سبزم بر باد رفته باشد ۹۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل از آتش درونم سازم خبر دلت را آنگه که روح سبزم بر باد رفته باشد ۹۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۲۸

گفتگویی با فرشتگان ایثار و پرستاران شهادت

قسمت اوّل: خواهران مریم یساول، ناهید علمدارنژاد، حکیمه دانش پورگفتگو: فریبا انیسی

عکس: ژاله موسوی پور

روز پرستار، فقط ۶ شهریور نیست. روز پرستار هر روزی است که مجروحی آب می خواهد، بیماری زنگ می زند … روز پرستار هر روز و هر شبی است
که ما بیماریم … هر روز که می بینیم دستی فشارخون را اندازه می گیرد، به یاری پزشک می شتابد، آمپولی تزریق می کند، روز پرستار است.

مهم نیست در کدام بیمارستانها در هر حال قطره ای هستند از دریای ایثارها. خاطرات این عزیزان از ایثارگریهای دوران جنگ تحمیلی شنیدنی
است و مهرماه فرصتی است برای پرداختن به آن. این گفتگوها در دو بخش پیش بینی شده است. در نخستین بخش به دیدار خانم علمدارنژاد و
خانم دانش پور که هر دو کارشناس پرستاری هستند و خانم مریم یساول که در دفتر درمانگاه زنان مشغول به کار می باشند، رفتیم.

* * *

ـ من ناهید علمدارنژاد هستم. سال ۱۳۵۶
از دانشگاه تبریز فارغ التحصیل شدم.

ـ چه طور شد به جبهه رفتید؟ در آن جا چه

کارهایی انجام می دادید؟

ـ سال ۱۳۶۱ بعد از اینکه سه ماه از شروع
به کارم در بیمارستان نجمیه گذشت حکم
اعزام به مناطق جنگی را دریافت کردم. در
عملیات والفجر ۱ به مدت ۹ ماه به جبهه رفتم.
بعد از مدتی به بیمارستان شهید بقایی اهواز
رفتم و عملیات خیبر را در آنجا بودم. مدت
کوتاهی را هم در کردستان در سردشت و بانه
بودم. چون فارغ التحصیل دانشگاه بودم، به
عنوان مسؤول خواهران فعالیت می کردم،
مسؤول باز کردن بخشها، تقسیم نیرو،
ساماندهی و … بوده ام.

ـ آیا خانواده مانع حضور شما نمی شدند؟

ـ وقتی به جبهه اعزام شدم دخترم ۹ ساله
بود و پیش مادرم بود. سال ۶۳ وضعیتی پیش
آمد که او را مدتی به منطقه آوردم. اما در هر
صورت خانواده ام خیلی همراهی و همکاری
می کردند.

ـ برای ما از شهدا تعریف کنید؟

ـ در عملیات وسیع والفجر ۱ مجروح
زیادی داشتیم. از ساعت ۱۲ شب با هلی کوپتر
و ماشین مجروحین را می آوردند. خیلی شلوغ
شده بود. ما اتاق بزرگی را اختصاص داده بودیم
به مجروحینی که وضع مناسبی نداشتند و به
رسیدگی احتیاج داشتند تا به اطاق عمل
برسند.

پیرمرد ۷۰ ـ ۶۰ ساله ای بود که معلوم بود
مدتهای مدیدی است در منطقه به سر می برد.
من وقتی بالای سر او بودم بی اختیار اشک
می ریختیم. او محاسن سپیدی داشت، لباس
بسیجی پوشیده بود و در قسمتهای مختلف
بدنش ترکش داشت، به سختی نفس می کشید.
روبه روی تخت او برادری بود که ظاهرا فرمانده
بود و خیلی شدید مجروح شده بود.

وقتی با پزشک بالای سرش رفتیم و
خواستیم او را آماده عمل کنیم با همان بدحالی
اشاره کرد به آن پیرمرد که اول او را به اطاق
عمل ببریم. پزشک خیلی با او صحبت کرد اما
فایده نداشت. به هیچ عنوان اجازه نداد حتی به
او دست بزنیم.

ما پیش آن پدر رفتیم. اشاره کرد از جیب
بغلش چیزی بیرون بیاورم، نگاه کردم دیدم
عکس حضرت امام(ره) است. آن را بوسید و
شروع کرد به ذکر گفتن و تلاوت قرآن و چند
لحظه بعد شهید شد و ما نتوانستیم کاری را
برای او انجام دهیم.

برادر فرمانده مان خیلی گریه کرد و برای
آن پدر بی تابی نشان داد. ما کارهای مقدماتی
را روی ایشان انجام دادیم و بعد او را به شهر
اعزام کردند.

ـ رابطه افرادی که با آنها برخورد داشتید با

امام و ولایت فقیه چگونه بود؟

ـ آنها از این عالم بریده بودند و در عالم
دیگری سیر می کردند. اعتقادات قوی و قلبی
به ولایت فقیه و رهبری داشتند. چیزی نبود
که الفاظ بتواند آن را برای ما مشخص کنند.
این امر با روحشان عجین شده بود. همه بدون
استثنا می گفتند: سر و جانمان فدای امام.

ـ تلخ ترین خاطره ای که از روزهای

پرستاری در جبهه داشتید را برای ما تعریف
کنید.

ـ بسیجی جوانی بود ۱۶ ساله که از
روستای لامرد شیراز آمده بود. وقتی او را از
خط آوردند، دیدیم برانکارد پر از خون است. دو
دست و دو پای او را بسته بودند. ابتدا ما فکر
کردیم ترکشهایی در بدن دارد که خونریزی از
آنهاست.

با بازوبندهای بادی (نوعی بازوبند است که مانع خونریزی عروق می شود) دست و پای
او را بسته بودند. خیلی با احتیاط یکی از آنها را باز کردیم و دیدیم پا کاملاً قطع
است، آن را در کیسه گذاشته و به سردخانه فرستادیم. پای دوم هم به یک پوست وصل بود. گرچه پزشکان
ماهری در آنجا داشتیم ولی نتوانستند پا را
پیوند بزنند.

جوان بی حال شده بود و ما کارهای اولیه را
برایش انجام دادیم. یکدست را باز کردیم از مچ
قطع شده بود. یکی از پرستاران از این صحنه
خونبار و غم انگیز عکس گرفت. او را به اطاق
عمل فرستادیم. گرچه خونریزی شدیدی
داشت ولی تحمل کرد و عنایت الهی شامل
حال او شد. به جز بالاتنه و یک دست برای او
چیزی باقی نمانده بود.

وقتی به هوش آمد من و خواهر کاتبی
پیش او بودیم. اشک می ریخت و می گفت:
عملیات به کجا رسید؟ بچه ها چه شدند؟ او را
دلداری دادیم و گفتیم همه چیز به خوبی پیش
می رود. نگاهی به خودش کرد و گفت: خدا را
شکر. خیلی گریه می کرد. ما به زعم خودمان
تصور می کردیم گریه از درد است و
می خواستیم به او مسکن قوی بزنیم. ولی او
گفت: دلم می خواست برای یک بار هم که شده
امام را ببینم. طی دو سه روزی که اینجا بود ما
نشنیدیم که بگوید: دست من یا پای من کو؟

بعد از انتقال به تهران از طریق مادرم که
کارهای خدماتی مجروحین و معلولین را انجام
می داد، با او در بیمارستان شهید مصطفی
خمینی ملاقات کردیم. روحیه بالایی داشت. از
او پرسیدیم: علت گریه تو چه بود؟ گفت:
مـی ترسیـدم بـه شهــادت بـرسـم ولـی امـام
را نبینم و آرزوی دیدن امام را با خود ببرم.
اتفاقا از طریق تعاون به دیدار امام خمینی
رفت.

صحنه مجروحیت او برای من خیلی
دلخراش بود. ولی برای ما نور امیدی مانده بود
که او زنده است. به او گفتیم: حالا چه می کنی؟
گفت: دوباره به جبهه می روم. در خط مقدم
نمی توانم بروم ولی قسمت تدارکات و …
می روم و خدمت می کنم؟

ـ از شیرین ترین خاطراتی که روزهای

پرستاری در جنگ دارید تعریف کنید.

ـ در بیمارستان ما مجروحین را به چند
دسته تقسیم می کنند: ۱) مریضهای بدحال و
اطاق عملی ۲) بیماران با مشکل دست و پا که
منع خوردن ندارند ۳) بیماران آسیب دیده از
ناحیه شکم که نباید چیزی بخورند.

بعد از یک عملیات وسیع مجروحی را
آورده بودند که به من گفت: خواهر، من سه روز
است که آب نخورده ام؛ یک قطره آب به من
بدهید. من گاز را خیس کردم و گفتم: آب نخور
تا وضعیتت مشخص شود؛ چون از ناحیه شکم
آسیب دیده ای و معلوم نیست روده، معده، کبد،
… کدام مشکل دارد. و رفتم سراغ مجروح دیگر
و بعد دیدم یکی از برادران محلی که برای
کمک به بیمارستان آمده بود می خواهد به او
چیزی بدهد. فریاد زدم: نه به او چیزی نده؛ او
شکمی است.

مجروح برگشت به سمت من و گفت:
خواهر به خدا من شکمو نیستم، سه روز است
چیزی نخورده ام!

خاطره دیگر مربوط به زمانی بود که قرار
بود مجروحان را به تفکیک برای اعزام آماده
کنیم. پرونده، عکس و کارهایی را که برای فرد
انجام شده بود، مشخصات و هویت را به همراه
بیمار می فرستادیم. ماشین که آمد من به یکی
از برادران محلی که برای کمک آمده بود گفتم:
برادر پاپی! ـ نام طایفه ای است در اندیمشک ـ
سرپاییها را برای رفتن آماده کن.

بعد از مدتی دیدم همه بیماران هنوز
نشسته اند. گفتم: مگر نگفتم سرپاییها را آماده
کن و منظورم بیمارانی بود که قادر به راه رفتن
بودند و پرونده شان را خود حمل می کردند.

گفت: چرا همه را ریخته ام در گونی و
گذاشته ام دم در. اینها به «دمپایی» می گفتند:
«سرپایی» و این برادر دمپاییها را در گونی
جمع کرده بود و کنار در گذاشته بود!

ـ تحولات روحی و اخلاقی شما پس از

برخورد با بیماران در جبهه چگونه بود؟

ـ کار پرستار ایثار است اما جبهه واقعا روی
همه تأثیر می گذاشت و الآن که گاهی فکر
می کنم بر آن روزها افسوس می خورم. چون
انسان در آنجا ماهیت اصلی خود را پیدا می کند.
در قبال آن همه گذشت و فداکاری، احساس
حقارتی به انسان دست می داد.

اگر ما ارتقاء پیدا کردیم به لحاظ وجود با
آنها بود، به خصوص بسیجیان که حالات
خاصی داشتند. ما از آن روحیه های والا درس
می گرفتیم. ما در آنجا صرفا کار پرستاری
نمی کردیم. کارهای خدماتی، شستن لباسها و
ملحفه های خونی … کمک به مردمی که
خانه هایشان بمباران می شد از اصلی ترین
کارهای ما بود. خودخواهی و تعلقات ما بریده
شده بود. من پزشکم، من لیسانس دارم، …
اینها واقعا مطرح نبود. پزشک ما لگن زیر
مریض قرار می داد … اینکه امام فرمودند جبهه
دانشگاه است واقعا دانشگاه انسان سازی، ایثار
و از خودگذشتگی بود … من درس گرفتم، من
چیزی نیستم اگر هم چیزی هست از آن روزها
است.

ـ از حضور شما در این گفتگو

سپاسگزاریم.

* * *

ـ خانم یساول، لطفا در آغاز، کمی در باره

فعالیتهایتان، برای ما بگویید.

ـ قبل از انقلاب با شرکت در کلاسهای
عقیدتی و سخنرانیهای شهید هاشمی نژاد،
خانم گرجی، خانم کاتوزیان، دکتر شریعتی و
آقای ناطق نوری در جریان جو انقلاب قرار
گرفتم. با شروع تظاهرات در کلاسهای آموزش
کمکهای اولیه شهید فیاض بخش شرکت
کردم. در کمیته استقبال امام نیز فعال بودیم.

پس از پیروزی انقلاب به توصیه شهید
فیاض بخش و همزمان با اعتصاب پرستاران
به خاطر عدم استفاده روسری به جای کلاه به
بیمارستان رفتیم. اواخر سال ۵۷ یک دوره
نظامی با مربیانی از فلسطین و لبنان در سطح
عالی دیدم و با اسلحه ها و تاکتیکهای نظامی
در سطح پیشرفته آشنا شدم. اواخر سال ۵۷
مربی نظامی شدم و همان موقع در بیمارستان
امام خمینی به صورت افتخاری فعالیت
می کردم.

بعد از جنگ کردستان و پیام امام، با جمعی
از خواهران و برادران جهت اعزام به کردستان
اعلام آمادگی کردیم. و به کرمانشاه و بعد به
پاوه منتقل شدم. آن زمان من ۲۰ ساله بودم و
دیپلم داشتم.

ـ خانواده برای رفتن شما به کردستان با

توجه به جو آن روز منطقه مخالفت نکرد؟

ـ آن موقع برادرم هم در منطقه بود و ما
مدتی از او بی خبر بودیم، مادرم راضی نمی شد،
اما پدرم رضایت نامه را امضاء کرد.

ـ شما هنگام شهادت برخی شهدا حضور

داشتید، آنها را چگونه می یافتید؟

ـ وقتی به پاوه رسیدیم اولین شهدا را آنجا
دیدیم. زمانی بود که به پادگان و بیمارستان
پاوه حمله می کردند و ما با گروه شهید چمران
بودیم و با سخت ترین صحنه ها مواجه شدیم.

در بیمارستان خیلی مجروح داشتیم، جنگ
و درگیری شدید بود. کومله و دموکرات با هر
چه در دست داشتند حمله می کردند. یک روز
که درگیری خیلی شدید شده بود، به ما گفتند
که باید بیمارستان را ترک کنیم، چون حلقه
محاصره تنگ شده است. ما راضی نبودیم اما
مسؤولین بر این کار اصرار می کردند. آنها تونلی
در زیرزمین ساخته بودند که به بیرون شهر راه
داشت. پرستاران و مجروحینی که می توانستیم
حمل کنیم و یا می توانستند راه بروند به سوی
تونل هدایت شدند.

مجروحین بدحال ماندند و البته خودشان
هم نمی آمدند و می گفتند ما دست و پاگیر
هستیم.

ما از تونل گذشتیم و به کرمانشاه رسیدیم.
مجروحین را تخلیه کردیم، برخی از پرستاران
به تهران بازگشتند ولی چند نفری به پاوه
برگشتیم.

وضعیت بسیار فجیعی بود، خون تمام
ساختمان را پر کرده بود، سرمها را کنده بودند،
مجروحین را مُثله کرده بودند. در آن میان، تنها
یکی از برادران بود که نمی دانم چرا وقتی سرم
او را قطع کردند به تصور مرگ او به او کاری
نداشتند. او در این چهار روز از سُرم قطره قطره
خورده بود و زنده مانده بود. او به ما گفت: شما
نیروی جدید هستید. کی آمدید؟ گفتیم:
درگیری که شدید شد ما رفتیم؛ دوباره
برگشتیم. گفت: نه، یک خانم اینجا بود. در تمام
مدتی که هیچ کس نبود و اینجا ساکت بود، این
خانم بود، در میان این مجروحین می چرخید،
بچه ها را جمع و جور می کرد و رویشان را
می کشید … به من در این چند روز آب می داد.
من قطره قطره می خوردم تا احساس تشنگی و
گرسنگی نکنم.

گفتیم: او چه شکلی بود؟ گفت: من رویش
را ندیدم. ولی دیدم که او گریه می کرد و در
میان کشته ها راه می رفت و حسین، حسین
می کرد … می گفت: حسین جان تو به دادِ اینها
برس … این برادر بعد از چند ساعت بر اثر
خونریزی شدید شهید شد.

ـ از گفته ها و وصایای شهدا چه به یاد

دارید؟

ـ زمانی که در کردستان در قروه بودم ـ
البته آن زمان متأهل بودم ـ در سنندج فعالیت
ضد انقلاب خیلی شدید بود. من و شوهرم به
عنوان مربی در آنجا فعالیت می کردیم و به
مردم کُرد آموزشهای نظامی و امداد می دادیم.
سال ۵۹ بود و جنگ هنوز شروع نشده بود. ما
در حد جزیی اسلحه و مهمات داشتیم. نزد
آقای سرهنگ صیاد شیرازی رفتیم و شکایت
کردیم. ایشان گفت: آموزش را شروع کنید، هر

طوری که هست من اسلحه را تأمین می کنم. و
ما فعالیت را شروع کردیم.

در میان افراد برخی بودند که به صورت
دوجانبه فعالیت می کردند! بعد از آزادی دره
صلوات آباد خبر زمان تردد ما را به کومله
گزارش دادند. در نتیجه، هنگام بازگشت ما از
سنندج به قروه به ماشینهای ما حمله شد.
تعدادی را مجروح کردند، ولی به هر نحو
ممکن توانستیم ماشینها را از منطقه دور کرده
و مجروحین را بیرون بیاوریم.

یکی از آنها را شوهرم بغل کرده بود و من
مشغول بستن زخمهایش شدم. در آن زمان من
امدادگر پادگان بودم. او گفت: خواهر، زحمت
نکش؛ من مدت زیادی پیش شما نیستم. فقط
وقتی پیش امام رفتید از قول من به امام
بگویید روزشماری می کردم که از نزدیک شما
را ببینم ولی سعادت نبود. آن موقع صحبتی از
ملاقات با امام در میان نبود. به او گفتیم: تو
خود هستی و امام را خواهی دید. او گفت: به

امام بگویید من خیلی چشم انتظار بودم … و
شهید شد. بعد از چند روز از تهران تماس
گرفتند و گفتند: برایتان وقت گرفته ایم؛ برای
دیدار به تهران بیایید.

ـ آیا در آنجا فعالیتهای فرهنگی خاصی را

انجام می دادید؟

ـ ما با زنان از طریق برگزاری کلاسهای
کمکهای اولیه و نظامی دوست می شدیم. من
به خانه آنها می رفتم و در غذای آنها شریک
می شدم. گرچه برادران نیز نگران این رفت و
آمدها بودند اما الحمدللّه مسأله خاصی پیش
نیامد. فعالیت فرهنگی ما در راستای همین
فعالیتها بود.

ـ خانم یساول، تحولات روحی و اخلاقی

شما پس از حضور در صحنه جنگ چه بود؟

ـ ما وقتی وارد آنجا می شدیم فکر
وابستگیها را نمی کردیم. آنچه مهم بود این بود
که در آنجا بیشترین کمکها را انجام دهی، چیز
دیگری مطرح نبود. غذا، خوراک، پوشاک، …

گاه می شد که چند روز چیزی نمی خوردیم و یا
شب با چند عدد خرما سر می کردیم. مادیات
مطرح نبود. برای خدا حرکت می کردیم.

ـ قبل از اینکه خاطره ای شیرین از شما

بشنویم، بد نیست تلخ ترین خاطره ای که از آن
ایام به خاطر دارید را بازگو کنید.

ـ هنگام رفتن به پاوه، در کرمانشاه ما را
سوار هلی کوپتر کردند. خلبان به ما گفت: پاوه
در دست کومله است. آیا شما آموزشی دیده اید؟
برخی از برادران که سربازی رفته بودند پاسخ
مثبت دادند و از میان خواهران، فقط من گفتم
که آموزش دیده ام. خلبان خوشحال شد و گفت:
تو کمک خوبی برای من هستی. بعد گفت
وقتی هلی کوپتر می خواهد بنشیند من در سطح
پایین می روم و شما باید از هلی کوپتر بپرید.
صحنه پر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.