پاورپوینت کامل وجدان اجتماعی امروزی ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل وجدان اجتماعی امروزی ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل وجدان اجتماعی امروزی ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل وجدان اجتماعی امروزی ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۸

سردبیر محترم!

این نامه را با قلبی اندوهناک و
خاطری پریشان برایتان می فرستم.
نمی دانم کارم درست است یا نه،
نمی دانم نامه ام را چاپ می کنید یا
نه! اما دیگر فکرم کار نمی کند و در
نومیدی مطلق گرفتار آمده ام.

اما، اینک که در گرداب
بدبختی و فلاکت غوطه ور گشته ام
چه اهمیتی دارد دیگران در مورد
من چه فکری را از سر بگذرانند.
من که دارم دور می شوم. من که
دارم دور می روم. من از کوزون
(QUOZON) فرار می کنم. از
خودم فرار می کنم. از اجتماعی
می گریزم که بی عدالتیها، ظلمها و
ستمهایش هر گونه آینده روشن را
از پیش رویم دور ساخته است. و
آنچه از شما درخواست می نمایم
تنها چاپ نامه ام می باشد، همین و
بس.

شما را به وجدان
روزنامه نگاری و وظیفه ای که در
قبال اجتماع احساس می کنید قسم
می دهم که شجاعت به خرج داده و
نامه ام را با تمام عواقبی که ممکن
است برایتان به بار بیاورد؛ چاپ
کنید.

این را نیز اضافه کنم شما را در
صورت عدم چاپ نامه ام، همدست
ستمگران می دانم و بی بهره از
وجدان عدالت خواهی و
عدالت طلبی.

بدانید که این ندای زنی
مأیوس و ستم کش است که بار
ظلمی گران را بر دوش می کشد.
ظلمی که کمر او را خم کرده است.

سردبیر محترم!

من لئونورا هستم. لئونورا دل
روزاریو. زنی جوان بودم. خیلی
جوان. تازه ۱۹ سالم تمام شده بود
که شوهری و دو فرزند داشتم.
نمی گویم خوشبخت خوشبخت
بودم و نمی گویم بدبخت زندگی
می کردم. هر آنچه که بودم احساس
بدبختی نمی کردم. در آن زمان به
عنوان منشی در شرکت ریکارزیو
شهر کوزون در حوزه لی بیس کار
می کردم. کارم را جدی می گرفتم و
مدیرم از کار من رضایت کامل
داشت. من به این کار واقعا احتیاج
داشتم.

شما می دانید که پیدا کردن کار
برای یک زن و بخصوص
نگهداشتن آن کار برای یک زن
چقدر مشکل است و یک زن چه
مراحل و سختیهایی را باید بپیماید
تا شغلی درجه دو و سه بیابد.
بنابراین با تمام وجود کار می کردم و
سخت مواظب بودم تا بهانه ای
برای اخراجم به دست کسی ندهم.
من خوب می دانستم با کوچکترین
غفلتی بلادرنگ اخراج و کارم را از
دست خواهم داد. من زن بودم و
باید موقعیتم را تشخیص می دادم.
یک زن باید در محل کارش دو
برابر یک مرد کار کند تا مورد
ریشخند و استهزا قرار نگیرد و من
با تمام توان در شرکت ریکارزیو کار
می کردم.

در یکی از روزهای فوریه
۱۹۸۸ رییس ما آقای خوزه ایلو
جهت انجام یک مأموریت بازرگانی
و تجاری به مدت نسبتا طولانی
رهسپار مانیل شد و به جای او
فردی به نام مارسلوس ریکارزیو به
کار گمارده شد. تا که او را دیدم
چندشم شد. چشمانی شیطانی و
قیافه ای بس موذی داشت.

هنوز دو سه هفته ای از آمدن
او نگذشته بود که روزی مرا به دفتر
کارش احضار کرد و خواست
پرونده ای را برایش ببرم. از پشت
میز کارم برخاسته، پرونده را
برداشته و به طرف دفتر به راه
افتادم. وارد اطاق کار شده و مؤدبانه
پرونده را روی میزش گذاشتم.
ریکارزیو پرونده را گشود و مشغول
ورق زدن آن شد. من که می دیدم
آنجا کاری ندارم اجازه رفتن
خواستم. او همان طور که سرش
توی پرونده بود زیرلبی گفت:
«می توانی بروی.» من برگشتم تا
از اطاق خارج شوم. اما، هنوز به در
نرسیده بودم که صدایش آمد:

ـ راستی، اسم شما چه بود؟

برگشتم و گفتم:

ـ لئونورا. لئونورا دل روزاریو،
قربان!

ـ آه! چند دقیقه بمانید.

با تعجب نگاهش کردم.
همانجا سر جایم ماندم. او از پشت
میزش برخاست و گفت:

ـ لئونورا، لئونورا، هوم! لئونورا.

سپس به طرف مبل بزرگی که
در گوشه اطاق بود رفت و روی آن
نشست و گفت:

ـ لئونورا! راحت باش! چرا
ژست رییس و مرئوس را در
می آوری؟ بیا اینجا و روی مبل
بنشین. من که فکر می کردم او
می خواهد مسأله ای اداری را مطرح
نماید، حرفش را گوش کرده و به
راه افتادم و در طرف دیگر مبل
نشستم. در این موقع او به ناگاه
خود را قدری جلوتر کشانید و
بی مقدمه گفت:

ـ لئونورا! تو نمی دانی من چه
آدم بدبختی هستم! تو چه می دانی
که من چقدر زجر می کشم. تو، آیا از
وضع سلامت و خورد و خوراک من
اطلاع داری؟ … البته، نباید هم
اطلاع داشته باشی. اصلاً، آیا تو
می دانی که خواب به چشمان من
راه ندارد؟ چرا؟ هان؟ دلیلش را
می دانی؟ اصلاً آیا این چیزها برای
تو اهمیتی دارد؟

من که کاملاً غافلگیر شده
بودم، هاج و واج مانده و به
حرفهایش گوش می دادم. او که
سکوتم را دید باز هم

خودش را جلوتر

کشانیده و با صدایی

مرتعشانه گفت:

ـ لئونورا! تو باید بدانی، تو باید
بفهمی. دستت را به من بده تا بر
روی قلبم بگذارم … و دست مرا
گرفت. من مثل آدمی که تازه از
خواب بیدار شده است، به ناگاه
متوجه وضعیت خطرناک خود شدم
و تقلا کردم خودم را از دست او
برهانم. اینک، متوجه منظورش
شده بودم و سعی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.