پاورپوینت کامل خانه دوست (داستان ۴۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خانه دوست (داستان ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خانه دوست (داستان ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خانه دوست (داستان ۴۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۵

ستاره ها هنوز در آسمان چشمک می زدند که بیدار شدم. هنوز وقت داشتم، دوباره پلک برهم گذاشتم و با خود گفتم: «موقع نماز حتما بیدار می شوم.» با این
امید به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم که همه پایین رفته بودند. خروس داشت آخرین زنگ بیداری را می خواند، سریع پایین رفتم و نمازم را خواندم. امروز با
روزهای دیگر هفته فرق داشت، امروز از بافتن قالی خبری نبود، ولی وای از کارهای روز جمعه، وای …

هنوز آفتاب تمام حیاط را نپوشانده بود که کار شیردوشی بزها و شیردادن بزغاله ها تمام شد. پای سماور نشستم تا با خوردن چای، کمی خستگی ام را برطرف
کنم. در همین موقع مادرم آمد و گفت: «سماورو آبش کن، الان برادرت از دشت برمی گرده.» خواستم بگویم برای چه؟ آخر او دیشب بیخودی با من دعوا
کرده بود و کم مانده بود کتکم هم بزند. ولی مادر صبر نکرد تا من چیزی بگویم. همین که وارد آشپزخانه شد و دید که مریم مشغول شستن ظرفهاست، گفت:
«تو چرا ظرف می شوری، بذار خواهرت می شوره. پاشو برو درستو بخون.»

یک لحظه دلم برای خودم سوخت. سال گذشته که می خواستم کنکور بدهم، مادر یک بار هم نگفت برو درست را بخوان، ولی حالا به فکر مریم است. حتی
وقتی خواهر بزرگم عروس شد و از خانه مان رفت، یک لحظه هم احساس نکردم که مادر به فکر آینده من باشد.

دلم گرفته بود. از اینکه کسی به فکر من و
آرزوهایم نبود دلم گرفته بود. اشک در چشمم
حلقه زد. بلند شدم و مقابل آینه ایستادم. با
دیدن اشکهای خودم، بیشتر احساس تنهایی
کردم. گفتم: «نه نمی شه، یه لحظه هم
نمی تونم صبر کنم، باید برم.» چادر بر سر
کردم و دور از چشم مادر بیرون رفتم.

چند زن سرکوچه نشسته بودند و حرف
می زدند و حتما دخترانشان مثل من در خانه کار
می کردند، ولی آنها آنجا نشسته بودند و …!

با سرعت قدم برمی داشتم، دلم
می خواست بترکد. هیچ جا نمی توانستم این
اجازه را به دلم بدهم غیر از آنجا. همانجایی که
به سرعت به طرفش می رفتم. سرعتم را بیشتر
کردم و به قبرستان رسیدم و به کنار خاک پدر.
اجازه دادم که اشکها سرازیر شوند و با پدر راز
دل بگویند.

ـ پدرجون، منم دخترت. دیروز با مامان
اومده بودم اینجا، ولی باز اومدم. خودت
می دونی که هر وقت دلم بگیره، می یام اینجا،
حتی وقتی خوشحالم، دوباره می یام پیش تو. با
اینکه وقتی تو رو از دست دادم بچه بودم و هیچ
خاطره ای ازت ندارم، ولی با این همه تنها
کسی که از تمام شیرین کاریها و اشتباهات من
باخبره تویی، البته به غیر از خدای بزرگ.
امروزم دلم گرفته. می دونم الان می گی: «بازم
برای هیچی.» ولی بابا من زود ناراحت می شوم،
دلم نازکه. می دونم اشتباه از خودمه، ولی چه
کنم. بذار بازم برات تعریف کنم. آسیه که رفت
خونه بخت و تو شهر موندگار شد. اون حتی
وقت نکرد یه آرزویی برا خودش پیدا کنه، یک
آرزوی درست و حسابی که لااقل دلش با اون
خوش باشه. ربابه هم که پارسال بعد از گرفتن
دیپلم شوهر کرد و رفت. برادر یکی یه دونمونم
که رفت دانشگاه. مریم هم با موقعیتی که
مامان داره براش فراهم می کنه، حتما می تونه
تو کنکور قبول بشه و بره دانشگاه. مامان اصلاً
به اون نمی گه بیا پشت قالی بشین و قالی
بباف. ولی من چی؟ منی که آرزو دارم یه
هنرمند بشم. کی باید به آرزوی من توجه کنه

اشکهایم مثل سیل جاری شده بودند و
اصلاً اجازه نمی دادند پاکشان کنم. یک آن فکر
کردم که پدر دارد می گوید: «دخترم بسته دیگه.
پاشو برو خونه. الان مادرت نگران می شه.
من دعات می کنم، خدا کمکت می کنه تو دختر
بزرگ خونه هستی و باید شریک غم و غصه
مادرت باشی. پاشو دختر خوبم، پاشو.» چادرم
را بر سرم انداختم و گفتم: «بابا فکر نکنی که
من مامانو دوست ندارم. اتفاقا خیلی هم
دوستش دارم. فقط گفتم بیام اینجا تا یه کمی
دلم وا بشه و به قول تو برای هیچی اشک
بریزم.» می خواستم به طرف خانه بیایم که
پشیمان شدم و لحظه ای مکث کردم و رو به
خاک پدر گفتم: «بابا الان کسی تو قبرستون
نیست، لااقل هیچ آدم زنده ای نسیت. بذار یه
بار دیگه اون دوبیتی رو که مامان می گفت
دوست داشتی بخونم.» به یکباره حس کردم،
غم چهره پدر را پوشاند. گفتم: «ناراحت شدی
بابا.» با عجله سری تکان داد و گفت: «نه
دخترم بخون. منم گوش می دم.» خیلی
آهسته زمزمه کردم:

«درخت غم به جانم کرده ریشه

به درگاه خدا نالم همیشه

عزیزان قدر یکدیگر بدانید

اجل سنگ است و آدم مثل شیشه»

سرم را بالا گرفتم و گفتم که: «خدایا
خودت می دونی که من چیز زیادی از بابام
نمی دونم، اینا رو هم مادرم بهم گفته. خداجون
کمکم کن. من یک دختر تنهام که دوست دارم
بیشتر از اینا از پدرم بدونم.»

به خانه که برگشتم، دیدم مادرم روی
سجاده اش نشسته است و دارد نماز می خواند.
نگاهی به ساعت کردم. الان که وقت نماز نبود.
با دیدن «سوره مبارکه انعام» فهمیدم مادر
برای قرآن خواندن، اول نماز می خواند. با
صدای بلند گفتم: «دعا می کنی که مریم در
کنکور قبول بشه؟» ختمش که تمام شد رو به
من کرد و جواب داد: «نه، فقط برای اون، برای
خوشبختی همه شما دعا می کنم. اگه من یه
موقع برای موفقیت خواهرت دعا می کنم، تو
نباید حسودی بکنی. من اگه به جای تو بودم،
خودم هم برای اون دعا می کردم. موفقیت اون
برای همه ما افتخاره.» با عصبانیت گفتم:
«ولی من دوست دارم افتخار حقیقی نصیب
خودمم بشه.» مادر سکوت کرد. هنوز نگاهش
می کردم که چینهای پیشانیش را دیدم. شاید
گذشت زمان او را پیر کرده بود، ولی نه … او که
هنوز سنی نداشت. می دانم این چرخ و فلک
زمانه بود که با او چنین می کرد و چهره اش را پر
از چین و چروک نشان می داد. مادر فقط گفت:
«پاشو برو به گوسفندا علف بده.» خواستم
قبول نکنم و بگویم این کار برادرم است ولی
دیدم من به صاحب آن چین و چروکها مدیونم
و بدون هیچ کلامی بلند شدم. هنوز از اتاق
بیرون نرفته بودم که پرسید: «کجا رفته بودی؟»
نمی دانستم چه جوابی بدهم، لحظه ای مکث
کردم و گفتم: «خونه دوستم.» احساس گناه
می کردم ولی وقتی علفها را جلوی گوسفندان
می ریختم با خودم گفتم پدر که فقط برای من
یک پدر نیست، بلکه یک دوست خوب هم
هست، پس دروغ نگفته بودم.

روزها گذشت. فصل تابستان و گرما به سر
آمد و خواهرم در کنکور قبول شد. چند روز قبل
از آنکه مدرسه ها باز شود برادرم او را به شهر
برد. من ماندم و مادر. ما ماندیم و خانه ای که
برای تنهایی هر دویمان بزرگ بود.

یک روز وقتی از خواب بیدار شدم، احساس
کردم، آن روز با بقیه روزهای عمرم فرق دارد.
بوی ماه مهر در فضا پیچیده بود. باد خنکی
می وزید. بر لبه حوض نشستم و به برگهای زرد
و سبز درختها نگاه کردم، حتی افتادن برگها هم
برایم دیدنی بود. صدای خنده بچه ها که به
مدرسه می رفتند مرا به در خانه کشاند. با دیدن
آنها در دل گفتم: «اگر اینها می دانستند که
زمان چقدر زود می گذرد و روزی باید مثل من
شوند، این همه شاد نبودند. ولی مگر خودم
گذشت زمان را نمی دانستم؟ پس چرا به جای
قالی بافتن، دم در خانه ایستاده بودم و از
دیدن بچه هایی که کیف بر دوش به مدرسه
می رفتند لذت می بردم. شاید می دانستم ولی
باور نمی کردم آری باور نمی کردم.»

با صدای صلوات کلثوم نه نه، زن همسایه
به خود آمدم. او قرآنی در دست داشت و زهره
کوچولو مرتب از زیر آن رد می شد. در همین
موقع فاطمه از راه رسید و به کلثوم خانم گفت:
«بذ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.