پاورپوینت کامل فیروزه فردوس (داستان) ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل فیروزه فردوس (داستان) ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فیروزه فردوس (داستان) ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل فیروزه فردوس (داستان) ۱۱۶ اسلاید در PowerPoint :
>
۴۲
خسته راهی، خسته درس، کار
و زندگی، دلت می خواهد زودتر
برسی و دمی بیاسایی؛ اما هم اینکه
بـارگـاه از دور نمـایـان می شـود و
پا به حریم حرم می گذاری، جانی
تازه می یابی و چشمانت رمقی
دیگر می گیرند. مادر می خواهد
زودتر به درون برود ولی تو از شوق
دیداری دوباره همانجا در حیاط
می نشینی و چون کودکی
هیجان زده اطراف را می نگری؛
شاید درست همانند کودکیت. مادر
می گفت آخرین بار که به اینجا
آمدی، هفت سال بیشتر نداشتی و
حال بعد از سالها دوباره آمده بودی
و چقدر افسوس می خوردی که چرا
دفعات قبل، همراه مادر راهی نشده
بودی و سرت مثل همیشه توی
کتاب و کاغذهایت بود و آرزویی جز
موفقیت در امتحانات پایان ترم
نداشتی.
اگر آن روز، استاد آن همه
اسلاید را به کلاس نیاورده و نگفته
بود که می توانید در مورد آنها
تحقیق کنید، شاید هنوز هم نیامده
بودی. لحظه ای از خودت خجالت
می کشی و نمی دانی چطور
توانسته ای بعد از آن همه سال،
دوباره به آستان خاتون پا بگذاری.
خوب بود لااقل بهانه ای
داشتی و دلت به بررسی معماری و
کاشیکاری بنا خوش بود؛ پس هر
چه زودتر دست به کار می شوی.
دوربینت را از کیف بیرون می آوری
و چادرت را مرتب می کنی و
برمی خیزی.
می خواهی سوژه های اطراف
را همان گونه که دیده ای، بکر و
تازه به دوربینت بسپاری و برای
دوستانت سوغات ببری، ولی نه؛
اول باید با دیده دل نگریست و
سپس با دیده …
اصلاً فکرش را هم نمی کردی
که این بناهای مذهبی و سنتی
ربطی به درس و دانشگاه داشته
باشد؛ ولی حالا می دیدی که این
طور نیست. گرچه مردم بی خیال از
نقش در و دیوار به حرم می رفتند و
حتی هیچ توجهی به تنوع رنگها
هم نداشتند؛ اما مگر خود تو در
گذشته مثل آنها نبودی؟
قبل از اینکه بروی سراغ رشته
معماری هرگز به چنین بناهایی
نیندیشیده و براحتی از کنار نقوش
آنها رد شده بودی؛ ولی حالا نقش
می دیدی. نقش در نقش. نقش
ختایی و اسلیمی. اسلیمی روی
گنبد. گنبد سبز. نه آبی. نه
فیروزه ای. به رنگ آرامش مطلق.
چقدر رنگ فیروزه ای را دوست
داشتی و طرح شاخ و برگ و گل،
نقش اسلیمی را.
با نظاره آن نقوش زیبا، به
یکباره حرفهای استاد در برابرت
جان می گیرند «گنبد فیروزه ای با
طرحهای اسلیمی نشانه بهشت
ابدیه». و می دیدی که واقعا این
طرح و رنگ در اینجا معنایی جز
این نداشت و آن بهشت برای
همیشه پذیرای کبوتران کبود حرم
بود و مرغان دل زایران.
چشم می گردانی و دوباره
می نگری. چقدر به خود می بالی که
توانسته ای درسهای استاد را یکی
پس از دیگری به عینه ببینی.
وقتی او از سبک چهار ایوانی نام
می برد که در بسیاری از مساجد و
کاروانسراهای ایران دیده می شود،
تو هرگز تصورش را هم نمی کردی
که امروز جلوی ایوان و سردر
ورودی این حرم ایستاده باشی و به
گنبد چشم بدوزی و به شبستان و
محرابی که در درون دل آن آرمیده
است، فکر کنی.
داغ کرده ای. نمی دانی از شوق
فرا گرفتن درسهایت است، یا از
اندوه غفلت از دیدار. به طرف
حوض می روی که کبوترها از
جلوی پایت پر می کشند و باز در
میان گلهای فردوس ازلی فرود
می آیند. کنار حوض می نشینی و
مشتی آب به صورتت می پاشی.
خنک می شوی، آرام می شوی.
سپس چشمها را می شویی، دیده را
پاک می کنی و به آدمها می نگری،
به کبوترها، به گنبد و مناره و
گلدسته ها و به هر آنچه که در
آنجاست.
چقدر دلت می خواهد تکه
سنگی شوی و به ستونهای ایوان
بچسبی و هر روز پرواز کبوتران را
در آسمان تربت خاتون ببینی.
چقدر دوست داری رنگ شوی،
رنگ روی یکی از کاشیها و به
دنیای رنگارنگ پیرامونت خیره
گردی. دلت می خواهد خودت
نباشی و یکی از پرندگان دیار او
شوی؛ بال بگشایی و بر اوج
مناره ها بنشینی و همه جا را خوب
نگاه کنی و نگاه. چقدر احساس
راحتی می کنی. چقدر سبکی. استاد
آن روز در کلاس چه حرف خوبی
زده بود و حال تو با تمام وجودت به
حرف او رسیده بودی «آدم با هنر
اسلامی، احساس خویشاوندی
می کنه. فکر می کنه اونم جزیی از
وجودشه. به این اسلاید خوب
دقت کنین، می بینین، دیدن این
فرم و خطوط، آدمو تو خودش غرق
می کنه و به فکر می اندازه، بدش در
نهایت اونو به وحدانیت مطلق
سوق می ده …»
راستی چه چیزی در آن
سنگها بود که آدم را زیر و رو
می کرد. چه چیزی در رنگ و ریتم
کاشیها نهفته بود که پای انسان را
سست می کرد و او را به تماشا وا
می داشت. گویا همه چیز در این
حرم دست به دست هم داده بودند
تا حقیقت وجود واجب الوجود،
تجلی یابد و عشق و ایمان در دلها
ماندگار شود، تا …
خورشید کم کم نورش را از
روی گنبد طلا جمع می کند و گنبد
زیر نور چراغهای رنگین
می درخشد. فرش است که پشت
فرش حیاط را مفروش می کند و تو
بالاخره برای دمی از حیاط دل
می کنی و به ایوان آیینه می روی و
دعای اذن دخول را می خوانی.
پیرزنی کنارت می ایستد و
می خواهد که بلندتر بخوانی و تو
دوباره شروع می کنی «باذن اللّه ِ و
اِذنِ رسولهِ و …» پیرزن به داخل
حرم می رود، درست از دری که
وسط ایوان است و با آن فرورفتگی
مدخل ورودیش، همه را به درون
هدایت می کند. آری درست
اندیشیده ای. حتی فرم معماری این
مدخل هم طوری طرح ریزی شده
که شیفته گان شیعه را به سوی خود
می خواند و آنها را قدم به قدم به در
ورودی حرم می کشاند و تو را نیز.
گامی به جلو می گذاری و در حریم
عظمتش فرو می روی. گویی کسی
دستت را جلو می کشد و تو را با
خود می برد. پرده سبز را کناری
می زنی و به ناگاه ضریح نورانی با
تمام نور و نقوشش در مقابلت قد
می کشد و چشمان تبدارت را التیام
می بخشد. گویی به یکباره تمام
زیبایهای دنیا در نظرت پوچ
می شوند و معنویت فضا، چنان
جذبه ای در جانت می اندازد که
انگشتان لرزانت را به در تکیه
می دهی و محو جمال بارگاهش
می شوی. سپس سنگ چین دهانت
به سلامی از هم گسسته می شود و
همان دم احساس می کنی؛ با تمام
وجود احساس می کنی، کسی در
عمق درونت جواب تو را می دهد.
این چه حسی است دختر؟
نمی دانی، نمی دانی. گیج شده ای.
شاید خاتون است که جواب
سلامت را چنان گرم و گیرا
می دهد. آری درست است، مگر نه
اینکه جواب سلام واجب است و …
پس او پاسخ همه را این طور
می دهد و تو چنین در غفلت بودی.
دیگر چرا خودت را باخته ای؟ برو
جلو، برو و تو هم چون دیگران
خودت را به ضریح مشبک برسان
و دست خاکت را بر چارچوب نقره
آن بسای و به تبرک بر صورتت
فرود آر. برو، برو؛ و نمی دانی خودت
جلو می روی یا اینکه ازدحام مردم
تو را به آستان خاتون نزدیک
می کند.
زایران شب چون پروانه هایی
سبکبال با دیدگانی اشکبار بر گرد
حرم می چرخند و با لبانشان ضریح
را زیارت می کنند و این بار تو
هستی که لبان داغت را بر خنکای
ضریح می سایی و سپس گونه ات را
بوسه گاه آرامگه اش می کنی … و
هجوم پر پروانه هاست که صورت
تو را از مقبره اش دور می کند و این
بار فقط دیده بر آن می دوزی.
می گذاری به جای لبها و دستها،
چشمها زایر درگاهش شوند. اصلاً
دیدگان را به ضریح نقره و سقف
طلایش دخیل می بندی. به ترکیب
طلا و نقره و به ترکیب آینه و
کاشی و به ترکیب میناکاریهای کنار
نقره و طلا.
چقدر به وجد آمده ای. تمامی
آن عکسهایی که در کتابها دیده
بودی؛ همه آن اسلایدهایی که با
لذت فراوان نگریسته بودی، به
تمامی در کنار هم گرد آمده بودند و
شوق و هیجان تو را نظاره
می کردند. خوشنویسی با تمسک به
صور گوناگون و نمادین حروف،
وابستگی و پیوند ژرف میان اجزای
عالم و پدیده ها را منعکس می کرد
و نقوش اسلیمی، نقش الفبای
تزیینی در هنر مذهبی را. تو در
مقابل شکوه و عظمت هنر
اسلامی ایستاده بودی و
دانسته هایت را با دیده هایت قیاس
می کردی. آه که چه شادمان
شده ای. از خود بیخود شده ای.
کس دیگری شده ای.
دیگر مینا نیستی. دیگر هیچی
نیستی.
اگر پرواز پَر پروانه های گرد گل
بارگاه نبود و اگر خادمین حرم تو را
از سر راه کنار نمی کشیدند، شاید
ساعتها در همان حال می ماندی و
چشم از چشمان ضریح
برنمی داشتی، اما افسوس که باید
کنار بکشی و راه را باز کنی. پس به
دیوار تکیه می دهی و می گذاری
این بار نگاهت بر روی مخمل
سبزی که چون حلقه ای، نگین
طلای ضریح را در میان گرفته
است، بلغزد. مخملی که آیات قرآن
با خط کوفی، روی آن زردوزی شده
است. خط زیبایی که انتقال دهنده
پیام قرآن است و نشانه رشد و
تکامل.
چرا قبلاً به این همه خطوط
بی توجه بودی؟ باید حتما استاد
می گفت که خوشنویسی برای
زیباتر نوشتن قرآن به وجود آمده و
معماری برای بهتر ساختن مساجد.
باید حتما یکی این حرفها را به تو
بگوید تا حواست را جمع کنی و
ببینی دور و برت پر است از
چیزهایی که تو را به خالق اشکال و
فرمهای اصیل طبیعت رهنمون
می شود. ناخودآگاه جلو می روی و از
جانب استاد که چشم دلت را به این
همه شکوه و بزرگی باز کرده است،
زیارتی می کنی و آمینی می گویی.
چقدر روحت تازه شده است.
احساس می کنی سلولهای بدنت
همه نو شده اند، رشد کرده اند و با
تمام حجم سکوتشان، صداهای
حرم را می بلعند.
ولی در عوض خود خودت را
کوچکتر حس می کنی. کوچک و
کوچکتر. آنقدر که از کوچکترین
تکه آینه و کاشی هم کوچکتر به
نظر می آیی؛ اما آرزو می کنی قد
بکشی، آنقدر قد بکشی، تا بتوانی
دستی هم بر سقف طلایی ضریح
بکشی. درست مثل آن گلها و تکه
پارچه هایی که خودشان را به روی
ضریح رسانده اند و از جانب
صاحبانشان ملتمس دعا شده اند.
هر کس زیر لب حاجتی را
نجوا می کند و درد دلش را برای
خاتون حرم باز می گوید که ناگاه
زنی سراسیمه از راه می رسد و
شتابان خود را کنار ضریح می اندازد
و بدنش را روی زمین می کشد و
جلو می آید. گویی چیزی جز اشک
در چشمان به گودی نشسته اش
نیست که لب و دیده اش هر دو
می گریند و هر دو می گویند. دلت
می خواهد به نزدش بروی و با او
همدردی کنی و چیزی بگویی ولی
نه؛ تو چه داری که به وی بگویی.
او خودش هم صحبتش را یافته
است و اسرار زندگیش را به نجوا
برایش بازگو می کند و چه نیازی به
همدردی توست. اما زن جوانی که
آرام و بی صدا گوشه ای نشسته و با
نواری سبز بچه اش را به ضریح
دخیل بسته است، گویا با تمام
وجود حال آن زن را می فهمد و
می داند که چرا بر سر و روی
خویش می زند و می گرید و
می گوید: «خانوم جون، خانوم
قربون غریبیت برم. منم اینجا
غریبم. منم بی پناهم، کمکم کن
خانوم. به بچه هام رحم کم. ای
وای خانوم…» زن چنان
انگشتانش را به ضریح گره زده
است که گویی به هیچ وجه قصد
جدایی ندارد. دیگران هم گویا با
شنیدن ضجه های او به یاد درد دل
خویش افتاده اند، چرا که کم کم از
گوشه و کنار صدای نوحه و گریه
بلند می شود و با صدای زن
همنوایی می کند. گرچه دلت کمی
به درد آمده ولی گویا دردی نداری
جز اینکه فقط کاغذهایت را پر کنی
و دوربینت را از عکس سیراب.
بهتر از این نمی توانستی سوژه
انسانی پیدا کنی، پس دوربین را
بیرون می آوری و لنزش را تنظیم
می کنی که دستی روی عدسی
دوربین فرود می آید و در مقابل
نگاه مات و مبهوت تو، تابلوی
«عکس برداری ممنوع» را نشانت
می دهد. دستانت فرو می افتد. حتی
لحظه ای از بی رحمی خودت
خشمگین می شوی. زن تلخ تر از
گذشته می گرید و هر کس
می انگارد یا شویش مرده و یا
بیماری لاعلاجی دارد و آن وقت
تو فقط در فکر خویش بودی.
عاقبت خودت را از آنجا کنار
می کشی؛ یعنی یکی از خدام چنین
می خواهد و می گوید که سر راه
ایستاده ای. آه که نمی گذارند
لحظه ای در خودت باشی و …
راه می افتی و دنبال مادر
می گردی و او را می یابی. به ستونی
تکیه داده است و آرام دعا می کند.
همین که در کنارش جای می گیری
صدای اذان در رواقها می پیچد.
مادر کتاب دعا را می بندد و سجاده
مادر بزرگ را که همیشه با خودش
به قم می آورد، می گشاید و
می پرسد: «چی شده مینا؟ اون زن
چرا اون جوری گریه می کنه؟» چه
داری بگویی، جز آنکه هرچه
دیده ای بازگو کنی تا مادر برای
تمام حاجتمندان و بی کسان دعا
کند و به قصد نماز برخیزد و تو باز
به جمعیت بنگری.
صف است و صف. صف نماز.
صف سجود. صف ساییدن خاک
تن بر خاک قبله. ولی هنوز هم
هستند کسانی که دورادور ضریح،
زیارتنامه می خوانند و تسبیح
می چرخانند و یکی هم مثل تو، که
هنوز گل و بُته و نقوش روی دیوار
را دنبال می کند. به مقرنس کاریها
خیره می شود و به طاقهای قوسی
و … دیگر نمی دانی کدام طرف را
نگاه کنی؛ همه جا طرح محراب
است و محراب. همه جا طاق است
و ستون. ستون است و طلا. طلا
است و آبی، آبی و فیروزه ای. باز
رفته ای توی حس و حال خودت که
صدای آن زن بلندتر می شود، تا
می آیی حواست را جمع کنی و
دوباره به نقوش خیره شوی،
صدای او بار دیگر تو را از اعماق
نقشها بیرون می کشد و یادت
می آورد که در حرم هستی و در بین
عاشقان عشق ابدی. می اندیشی
اگر تو به جای آن زن بودی، چه
می کردی، چه می گفتی و از خالقت
چه می خواستی.
نماز نیاز به پایان می رسد.
صف صدق و صفا از هم می گسلد و
مادر کنارت می نشیند و با تسبیح
فیروزه ای مادر بزرگ ذکر می گوید.
مادر نورانی شده است. از صورتش
نور می تراود. درست مثل تمام
وقتهایی که از قم به خانه
بازمی گشت و تو از آن چشمان
مهربانش درمی یافتی که باز چقدر
برایتان دعا کرده است.
ـ مامان چقدر نورانی شدی؟
لبخندی کنج لبان مادر ظاهر
می شود و می گوید: «تو هم همیشه
بعد از خواندن نماز نورانی می شی
مینا. نماز جماعت که تموم شد،
لااقل پاشو اول وقت نماز بخون».
ـ ولی من فعلاً محو معماری
حرم شدم. نیگاکن، به اون کاشیا
نیگاکن. ببین چقده قشنگن. کاش،
کاشکی منو چند قرن پیش دنیا
آورده بودی!
مادر با تعجب تو را می نگرد و
می پرسد: «چی می گی دختر؟»!
ـ آخه می گن بعد از اینکه قم
بدست مسلمونا فتح شد، اونا کم کم
شروع کردن به ساختن گنبد و
بارگاه، اینجا. اگه منم اون موقعها
بودم می تونستم از این کاشیای
معرّق بسازم.
مادر فقط لبخند می زند ولی
معلوم است که از دست مینای
خودش حسابی خنده اش گرفته
است.
ـ خوب عوضش حالا نیگاشون
می کنی و در بارشون چیزی
می نویسی.
درست می گفت، مثل همیشه.
مگر نه اینکه فقط به خاطر نوشتن
یک تحقیق خوب و امتیازی عالی،
همسفر مادر شده بودی و وی را
زودتر از موعدی که به قم می آمد،
با خودت راهی سفر کرده بودی.
مگر نیامده بودی در رنگها غرق
شوی و در کاشیهای رنگارنگ سیر
کنی، و مگر می شد از این دو رنگ
اصلی غافل بمانی و مدتها به آن
خیره نشوی. همان دو رنگی که
استاد می گفت در کاشیهای این
حرم بارزتر از هر جای دیگری
است. دو رنگی که انسان را به
وحدت طبیعت می رساند. رنگ
سرد آبی آسمان و رنگ گرم زمین
و خاک. رنگ زرد خاک که آدم را به
یاد خاک و گِل و ساختمان کاه گلی
می انداخت و آبی که به یاد آب و
آبادانی و رودخانه های جاری.
ـ وای مامان نیگاکن، ببین اون
سنگ مرمر رو چه قشنگ
تراشیدن و روشو معرّق کردن.
مادر بدون آنکه نگاه کند
می گوید: «اینقده به فکر سنگ و
خاک نباش مینا. کمی هم به فکر
نماز و دعا باش».
ـ آخه تو که نمی دونی.
استادمون می گه اگه قراره سنگ و
کاشی آدمو به طرف خدا و وحدتِ
وجود هدایت کنه، پس باید شناخته
بشه.
گوشه چشمان مادر جمع
می شود و می پرسد: «آخه چطوری
می شد از این رنگ و لعاب به خدا
رسید؟» گویا درس جواب می دهی،
نه بهتر از آن؛ مثل اینکه کسی را
یافته ای تا تمام اطلاعاتت را در
مغز او تزریق کنی، پس با لحن
استاد می گویی: «ببین مامان، علم
عرفان می گه که خدا مرکز عالمه و
واجب الوجود».
ـ خوب اینو که می دونم.
ـ مسأله همین جاست دیگه.
تمام این نقشها رو که می بینی به
یه شکلی نشون دهنده سلسله
مراتب وجودن. نقاط وسط کاشیا،
نشونه واجب الوجوده و تمام دایره ها
و چند ضلعیهای دورش،
نشون دهنده درجات وجود.
مادر که کنجکاو شده و دارد با
دقت گوش می کند، جواب می دهد:
«دیگه اینجاشو نمی فهمم مینا». و
می خواهد باز کتاب دعایش را باز
کند که می گویی: «نیگاکن، اون
کاشی رو نیگاکن. آره همونو می گم.
ببین اون طرح ستاره، ما آدما
هستیم؛ بعدش اون کاشیای
کوچکتر که دورشن، مرتبه حیونا رو
نشون می ده؛ طرح دایره هم
نشونه گیاهاس؛ حاشیه سیاه لبه
کاشی هم در حکم جماداته، که همه
وابسته به همون نقطه وسط
هستن».
ـ جالبه مینا ولی منکه سر در
نیوردم. پس بذار دعامو بخونم.
و تو مانند معلمی سمج که
می خواهد شاگردش، خوب درس را
فرا گرفته باشد، می گویی: «مامان
تمام اصول معماری و ریاضیات بر
اساس همین علم جهان شناسی
طرح ریزی شده. تموم اشکال
هندسی از همون یه نقطه منشأ
گرفتن و همه اعداد از همون عدد
یک که نشونه خداس». مادر
سرش را تکان می دهد و این نشانه
آن است که دارد چیزهایی می فهمد
که ناگاه صدای گریه همان زن بار
دیگر بلند می شود و کمی بعد
ناله اش به نیایش تبدیل می گردد.
مادر برایش دعا می کند و
زیارتنامه ای به دستت می دهد و به
تو می فهماند که تماشا کافیست.
شروع به خواندن می کنی و صدای
زن هنوز کمابیش به گوشت
می رسد.
از ستایش بانوی بهشت که
فارغ می شوی، به تبعیت از مادر
برای گشایش مشکلات آن زن هم
دعا می کنی و روی سجاده به نماز
می ایستی.
به تحقیقت فکر می کنی و به
اینکه بقیه دانشجوها در باره چه
چیزی کار می کنند. به اینکه
استادت به نتیجه کار تو چه خواهد
گفت. به اینکه عاقبتت با این رشته
انتخابی چه خواهد شد که زنی
روی گوشه سجاده ات آجیل
مشکل گشا می ریزد و تو را به خود
می آرد. مینا حواست کجاست؟
داری نماز می خوانی؟ به خودت بیا.
تو داری به چه مشکلی فکر
می کنی و دیگران به چه. حواست
را جمع کن. به فکر رکوع و سجود
باش، به فکر واجب الوجود، به فکر
او.
در سجده هستی که ناگاه
احساس می کنی نوری مافوق همه
نورها اطرافت را پر می کند. تا سر از
سجده برداری، همه چیز عادی
شده است. حرم نورانیست، غرق در
نور ولی، ولی از آن نور خبری
نیست که ناگهان صدای فریادی
همه را بر جای میخکوب می کند.
گویا صدای همان زن است. چند
نفری از مقابلت به پا خاسته و به
طرف ضریح هجوم می برند. نمازت
را به پایان می بری و خود را به
سیل جمعیت می سپاری. آری
همان زن است. دارد می خندد، دارد
گریه می کند. اشک شوق می ریزد و
تو از میان همهمه همه، صدایش را
می شنوی که می گوید: «دیدمش.
به مولا قسم دیدمش. خودش بود.
خانوم بود. شفامو داد و رفت،
رفت …» صدای صلوات در حرم
می پیچد. زنان، شفایافته را دوره
می کنند و هر کدام می خواهند به
تبرک گوشه ای از چارقدش را به
همراه
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 