پاورپوینت کامل خیال خاتون ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خیال خاتون ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خیال خاتون ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خیال خاتون ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۶

اری منفجر می شوی
صدای اتوبوس چون خِرخر کولر
لکنته تان مغزت را سوراخ می کند.
میان دود سیگار و گازوئیل گیر
افتاده ای. دل و اندرونت در هم
می پیچد و عرق سردی بدنت را
می پوشاند و دهانت به سرعت تلخ
می شود و در سطل کنار صندلیت
خود را راحت می کنی. نفس عمیقی
می کشی و اندکی با آرامش تکیه
می دهی. مثل این است که فشار
سنگینی را از روی سرت
برداشته اند و عقده های دلت را

گشوده اند.

دفعه اولت است که سوار
اتوبوس می شوی. دلت آشوب
است و چشمانت بی قرار بوته های
خار و تابلوهای کوچک و بزرگ کنار
جاده. در آن دورها خرابه ای چون
خانه ویرانتان خودنمایی می کند و
تو را به یاد چاردیواری تنهایت
می اندازد. به یاد دیوارهای سکوت.
دیوارهایی که سخت تو را در میان
گرفته و تنهاییت را هر چه بیشتر به
تو خاطرنشان می کند. خانه ای
ساکت و آرام. بدون بچه، بدون روح
زندگی و بدون نفسهای صبا.
خانه ای با پنجره های غبارگرفته و
خاطراتی غبارگرفته تر. دخترکی
حواست را پرت می کند و شیشه
کناریت را به طرف خودش
می کشد. باد در میان موهای خیس
از عرقت می پیچد و تو چادر را
بیشتر به سر می کشی. دخترک بلند

می شود و رویش را به طرف تو
برمی گرداند. چانه اش را به پشتی
صندلی تکیه می دهد و با خجالت
لبخندی لبانش را رنگ می زند.
دستی به سرش می کشی و از جیب
پیراهنت مشتی نقل بیرون آورده و
در دستش می ریزی. دخترک به تو
و زنی که در صندلی کناریت به
خواب رفته است، نگاه می کند و
سپس دستش را به طرف دهان
می برد که مادرش متوجه شده و
نیم خیز می شود. نگاهی به دخترک
و نگاهی به تو می اندازد.

ـ مگه بهت نگفته بودم از
دست غریبه ها چیزی نگیری؟

دخترک مأیوس دیده از تو
برمی گیرد و با اصرار مادرش
می نشیند و نقل است که از میان
دستان دختر در کف ماشین رها
می شود و تو را به یاد روزی
می اندازد که از سر و روی صبا نقل
می بارید و زنهای همسایه صورت
او را می بوسیدند.

دخترک سرش را از میان دو
صندلی بیرون می آورد و دور از
چشم مادر نگاهت می کند. چقدر
نگاهش آشناست. چقدر شبیه
توست و شبیه کودکیت، خاتون
می گفت بچه که بودی صورتی گرد
و سفید داشتی و لبخندی شیرین
بر لب. زیبا بودی، درست مثل
همین دخترک. کمی برایش
شکلک در می آوری تا او بیشتر
بخندد ولی دخترک خجل رویش را

برمی گرداند، درست مثل خودت.
دنیای کودکی آرام آرام در مقابل
دیدگانت جان می گیرد و تو به یاد
شادابی و جست و خیز کودکانه ات
می افتی و دلت انباشته از شادی و
شعف می شود.

وقتی پیرمرد چشمش به تو
افتاده بود، شرمگین نگاهت را
دزدیده بودی. سرک کشیدن در
اتاق مستاجری تنها که در آخرین
اتاق گوشه حیاط زندگی می کرد،
خجالت هم داشت. پس به سرعت
دویده بودی تا خودت را در میان
بچه هایی که دور حوض پر از ماهی
بازی می کردند، پنهان کنی. پیرمرد
بیرون آمده بود و در حالی که کلاه
کهنه اش را روی سر می گذاشت،
جلوی ایوان اتاقش ایستاده و به
بازی تان خیره شده بود. هیچ کس
حضور او را در آن خانه جدی
نمی گرفت، نه خودش را، نه سوز
تارش را که هر از چندگاهی از
اتاقش بلند می شد.

پیرمرد چشمانش را در حیاط
چرخانده و نگاهش روی تو ثابت
شده بود. حتما تو را شناخته بود،
بدتر از همه اینکه همان موقع یکی
از بچه ها صدایت کرده و گفته بود:
«آهای گربه زرده.» و حال او
اسمت را هم می دانست. این نامی
بود که به واسطه موهای زردت
کسب کرده بودی. موهایت درست
مثل همان گربه زرد بود که در
زیرزمین خانه کرده بود. ولی خاتون
می گفت سرت مثل پشم گوسفند
در هم پیچیده و فرفری است و این
وجه مشخصه تو در میان بچه های
آن خانه بود، البته به غیر از بالا
رفتن از درخت و چیدن توتهای
کال و بلند کردن صدای پیرزن
صاحبخانه و فرار بچه ها به
اتاقهایشان و مسخره نوه پیرزن.

اما پیرمرد تارزن، بر خلاف زن
صاحبخانه به طرفت هجوم نیاورد
تا آن موهایت را از سرت بکند،
حتی فریاد هم نکشید. به آرامی در
ایوان نشست و نگاه کرد، فقط نگاه.
همه اش تقصیر نوه پیرزن بود که
عروسکش را به رخ تو کشیده و
عروسک پارچه ای تو را مسخره
کرده بود و بعد با کلی التماس
گذاشته بود تا موهای صاف و بلند
عروسکش را نوازش کنی. آن وقت
بچه هایی که روی لبه حوض فرفره
بازی می کردند و بادبادک هوا
می دادند به این کار تو خندیده
بودند و دخترک برایت شکلک در
آورده بود؛ درست شبیه همانی که
خودت برای این مسافر کوچولو در
آورده بودی. بعد بچه ها دنبالت
کرده بودند و تو نفس زنان به حریم
پیرمرد وارد شده بودی و آنها سوار
بر اسب چوبینشان از کنار ایوان
گذشته و حیاط را دور زده بودند تا
به اتاق مرموز پیرمرد نزدیک
نشوند.

شب نشده، تب تمام وجودت
را فرا گرفته بود و مثل حالا داشتی
از گرما آتش می گرفتی. حالت تهوع
داشتی. مثل این بود که در میان
یک دنیا سوزن گرفتار شده بودی و
از شدت تب می سوختی و
می لرزیدی.

تا جایی که یادت می آید خاتون
هر روز برایت شیرخشت و
جوشانده درست می کرد و می گفت:
«بخور سولماز آتیش تنتو
می خوابونه، خنک می شی، بخور
دیگه.» و تو که حلقت از ته
می سوخت و نمی توانستی چیزی را
فرو بدهی، همین طوری بی حال
نگاهش می کردی.

از وقتی که زن اتاق بغلی به
خاتون ندا داد که آبله گرفته ای،
دانه های سرخی بدنت را پوشاند و
آتش درونت شعله ور گشت. تمام
وجودت به خارش افتاده بود و
صورتت بیشتر از همه جا و چاره ای
نبود جز سر انگشتان دست و
تاولهای صورت.

گویا خاتون هم وجود پدر و
خواهرت را فراموش کرده بود، چرا
که همیشه بالای سر تو بود و شیر
در حلقت می ریخت. روزها و شبها
در کنار بسترت می نشست و گاه از
شدت خستگی پلکهایش روی هم
می افتاد، تا اینکه تب تو خوابید و
سر آبله های باقی مانده به سیاهی
زد و توانستی از رختخواب
برخیزی.

همسفرت غلتی می زند و
صورتش به طرفت می چرخد. گویی
با چشمان بسته اش نیز به رخسار
تو خیره شده است. دستی بر
چهره ات می کشی و رد آبله را بر
صورتت دنبال می کنی.

وقتی پایت را از اتاق بیرون
گذاشتی و هوای آزاد در رگهایت
نفوذ کرد بالاخره توانستی بعد از
چند روز آفتاب را ببینی و همین
طور هم بازیهایت را. بچه ها همان
طور که با دیدنت، های و هوی کنان
جلو دویده بودند، با سر و صدا از تو
فرار کردند. انگار در نظر آنها به
جانور وحشتناکی تبدیل شده بودی
و آن مرض حساب شیطنتهایت را
رسیده بود.

دیگر کسی با تو بازی نمی کرد.
پیرزن که اصلاً اجازه نمی داد
نوه اش از کنار تو رد شود. تنهای
تنها شده بودی. خواهر کوچکت که
در قنداقه اش گریه می کرد،
نمی توانست هم بازی خوبی برای
تو باشد، مخصوصا که خاتون و
پدرت نمی گذاشتند به او نزدیک
شوی، چرا که می ترسیدند بیماریت
به آن طفل معصوم هم سرایت
کند. دیگر آن حیاط بزرگ و درخت
توت برایت جالب نبود. دیگر حق
نداشتی در میان رختهای پهن شده
همسایه ها بچرخی و باد خنکای
لباسهای خیس را به صورتت بزند.
دیگر حتی نمی توانستی با بچه ها
قایم باشک بازی کنی. تنهای تنها
شده بودی.

و اولین کلام محبت آمیز از
سوی پیرمرد بود، همان پیرمردی
که هر روز کنار حوض وضو
می گرفت و با مهر به تو
می نگریست.

ـ چطوری خانوم کوچولو؟ انگار
ناخوش بودی!

عجیب بود. بالاخره پیرمرد به
حرف آمده بود و با تو سخن گفته
بود. بدون آنکه اشاره ای به صورتت
بکند و بدون آنکه مثل دیگران تو
را «گربه زرده» خطاب کند.

خجل سرت را پایین انداخته
بودی، بدون هیچ کلامی. از
بزرگترها شنیده بودی که نباید با
آن پیرمرد حرف زد و گرنه عصبانی
می شود، ولی تو هرگز خشم او را
ندیده بودی، نه آن روزی که توی
اتاقش سرک کشیدی و نه این روز.
بر عکس نگاهش گرم و گیرا بود.
گویا تنهایی او را هم از پا در آورده
بود و چون تو در پی همصحبتی
می گشت.

پس از آن روز بود که جرأت
یافتی روزها روی ایوان پیرمرد
بنشینی و بازی بچه ها را تماشا
کنی و صد البته به صدای تار گوش
فرا دهی و گهگاه به داخل اتاق
سرک بکشی و ببینی که چطور
انگشتان لاغر و دراز پیرمرد در
میان سیمهای تار می لرزد و او با
صدای خاک گرفته اش شعری
می خواند. چیزی که گویی تا آن
وقت توجهی به آن نداشتی و به
یکباره برایت مهم شده بود.

خوب به خاطر داری، آن روز را
به روشنی به یاد می آوری. بچه ها
باز دوره ات کرده بودند و فراز و
نشیب صورتت را به تمسخر گرفته
و به جای «گربه زرده» یکصدا گفته
بودند: «آهای گربه خال خالی!» که
به ایوان پیرمرد پناه بردی و در
خلوت خود گریستی. کم کم داشت
اشکهایت خشک می شد که از
پشت سر صدای گریه دیگری را
شنیده بودی. کسی داشت چون تو
می گریست. خودت را فراموش
کردی، بلند شدی و از شیشه در به
اتاق پیرمرد چشم دوختی. خودش
بود. به متکای بی رویه و آسترش
تکیه داده بود و می گریست.
نمی دانستی اگر چشمش به تو
می افتاد چه جوابی داشتی که به او
بدهی.

از وقتی که بچه ها با تو بازی
نمی کردند تمام حواست به این
اتاق بود و به ایوانش که جایگاه
مناسبی برای تو و عروسکت شده
بود و از همان روز بود که تو در
صدای مرد و سوز تارش جادویی
حس می کردی که افسونت می کرد.

هیچ نفهمیدی که پیرمرد چه
وقت تو را دیده و پشت در آمده
بود. مثل دزدی که مچش را گرفته
باشند قصد فرار داشتی اما وقتی
دیدی پیرمرد با چشمهای گریانش
به تو زل زده است، خشکت زد و
همانجا ایستادی. تا به حال ندیده
بودی آدمهای بزرگ گریه کنند،
البته آدمهایی به غیر از خاتون که
هر روز تا پدر پایش را به خانه
می گذاشت و سرش داد می کشید،
گریه را شروع می کرد.

نمی دانی چرا همانجا ایستادی،
شاید می خواستی به علت گریه
پیرمردی پی ببری و شاید برای
اینکه دیگر از او نمی ترسیدی.
چون که ندیده بودی سر کسی داد
بکشد و یا بچه ها را کتک بزند. پس
ماندی و صورت ناهموارت از شرم
گداخته شد.

او در را باز کرده و پرسیده بود:
«چی شده دخترم؟ اینجا چیکار
می کنی؟» جوابی نداشتی، پس
صدایت در نیامده بود. پیرمرد
دستی به شانه ات گذاشته بود و تو
احساس کرده بودی چیز وحشتناکی
به شانه ات چسبیده است. ولی کم
کم با لحن گرم سخن گفتن او حس
کرده بودی که آن چیز، فقط دست
نوازشگری است که از سر مهر بر
شانه ات فرود آمده است و تو را
می خواند.

ـ اومده بودی صدای تارمو
گوش کنی؟

و تو خیالت راحت شده بود که
پیرمرد، خود جواب خودش را داده
است، پس سرت را تکان داده
بودی و آن وقت اشکهای پیرمرد
بیشتر از پیش بر پهنای صورتش
جاری شده و گفته بود: «بیا تو، بیا
بشین تا برات تار بزنم.» دودل
بودی. نمی دانستی پایت را توی
اتاق بگذاری یا نه. خاتون توی
حیاط نبود. پیرزن صاحبخانه هم
پیدایش نبود. بچه ها بعد از اذیت
کردن تو داشتند زیر درخت توت
بازی می کردند و حواسشان به تو
نبود. کسی نبود تا سرت داد بکشد.
پس آرام به آستانه اتاق خزیدی و
بوی تلخ غم و ماندگی تا اندرون
مغزت بالا رفت، درست مثل بوی
دود اتوبوس و سیگار.

اما بالاخره ترست ریخته بود و
به اتاق پیرمرد پا گذاشته بودی که
هنوز هم می گریست. وقتی قدمی
جلوتر گذاشتی و او مطمئن شد
وارد اتاق شده ای با آستین پیراهن
چرک مرده اش چشمها را پاک کرد و
لبخندی زد و تو توانستی آن چند
دندان توی دهانش را ببینی. از
کارهایش سر در نمی آوردی، نه از
گریه اش و نه از خنده اش تا اینکه
خودش به حرف آمد.

ـ بشین دختر. نمی دونی چقده
خوشحالم، بالاخره یکی پاشو
گذاشت توی این اتاق، بالاخره
یکی به صدای تار من گوش کرد.

به خودت جرأت داده و پرسیده
بودی: «چرا گریه می کردین؟»
جوابی که هرگز به درستی به آن
پی نبردی. پیرمرد هر وقت گریه
می کرد، گذشته ها و خاطرات
تلخش را بهانه می کرد و
می گریست و هیچ چیز نمی توانست
جلویش را بگیرد.

ـ بشین دخترم.

و آهی کشیده و گفته بود:
«چند ساله که همه منو و این تارو
فراموش کردن. دیگه هیچ کس
سراغم نمی یاد.» نمی دانی چرا
پرسیده بودی: «پس بچه هاتون
کجان؟» پیرمرد که گویی تازه درد
دلش باز شده بود تارش را برداشته
و آن را به ناله وا داشته بود.

ـ قصه سرنوشت من توی
زخمه های این تاره. لای چین و
چروک دستام …

و چون دیده بود تو با شیفتگی
و هیجان به سخنانش گوش
می دهی، افزوده بود: «آوارگی من از
خیلی وقت پیش شروع شده از
زمونی که جنگ روسا بود و منم
هم سن و سال تو بودم.» گرچه از
همه حرفهایش سر در نمی آوردی
ولی از بس آنها را پیش خودت
تکرار کرده بودی که تمام آن
لحظات و کلمات را به خاطر
داشتی. او قصه زندگیش را برایت
تعریف کرده بود و تو فکر می کردی
آن هم شبیه تمام قصه هایی که
خاتون شبها برایت نقل می کند،
افسانه ای بیش نیست.

ـ خب بقیه شو بگین. روسا کیا
بودن؟

ـ گفتن نداره دختر. شنیدن
داره … هر کس دست به تار من
بزنه و بتونه صدای اونو در بیاره
خودش می فهمه که من چی
کشیدم و تو این همه سال چی به
سرم اومده. پدرم که مرد فقط این
تارو برام به ارث گذاشت. منم با
این تار بزرگ شدم و مثل بچه ای
که نداشتم یه عمر باهاش زندگی
کردم. یه عمری که توی این خاک
سرگردون بودم و …»

او می گفت و می گریست و تو
می خواستی تمام قصه اش را
بشنوی. تازه داشتی می فهمیدی
که او اصلاً آن طوری که بقیه
تعریف می کنند نیست. می دیدی
که چطور دلش برای داشتن یک
هم صحبت می تپد، حتی اگر شده
آن آدم، بچه آبله رویی مثل تو
باشد.

پیرزن صاحبخانه که به تنها
نوه اش هرگز اجازه نمی داد کنار آن
اتاق بچرخد و همیشه می گفت این
پیرمرد شیطان بدذاتی است که
کاری جز اذیت کردن بچه ها ندارد و
تو می دیدی که آن حرف پیرزن هم
مثل تمام حرفها و تهدیدهایش
پوچ و بی دلیل است.

زمان را از یاد برده بودی.
نمی دانی چقدر توی اتاق نشستی و
با کدام شهامت پرسیدی: «به منم
تار زدن یاد می دین؟» و در آن
هنگام نگاه پیرمرد در عین
خوشحالی، با وسواس عجیبی روی
صورتت چرخیده بود.

ـ برا چی می خوای یاد بگیری؟

چنان تحت تأثیر حرفهایش
قرار گرفته بودی که بی اختیار گفتی:
«آخه می خوام مثل شما همه
قصه تونو یاد بگیرم.» این بار گویا
اشک شوق بود که به چشمانش
دویده بود.

ـ اصلان یه تاریخ سرگذشت
داره که تا حالا هیشکی ازش
خبردار نشده … و ناگهان تو به
صدای «سولماز، سولماز» گفتن
خاتون از جا پریده بودی.

ـ هر وقت دلت خواست
می تونی بیایی تا بهت تار زدن یاد
بدم.

و تو به طرف اتاقتان دویده
بودی و صدای ضعیف او در گوشت
مانده بود که می گفت: «بازم بیا
سولماز، بازم بیا.»

صدای کشداری از پنجره
اتوبوس به داخل سرک می کشد و
تو را از افکارت بیرون می آورد.
کامیون اتاقک زردی از کنار
اتوبوس گذشته و صدایش چون
صدای تار اصلان پیر تا مدتها در
گوشت باقی می ماند و سایه
خاطرات گذشته دوباره در مخیله ات
قد می کشد.

بعد از آن روز، تمام وقتت در
اتاق عمو اصلان می گذشت. او از
گذشته هایش تعریف می کرد.

ـ دلم می خواس یه پسر داشتم
تا خودم این تارو می ذاشتم توی
بغلش ولی خب قسمت نبود منم
زن و بچه داشته باشم.

مادر هم کم کم فهمیده و
راضی شده بود و دیگر می دانست
که تو به هوای بازی با بچه ها از
اتاق بیرون نمی روی. می دید که
بچه ها چطور صورت موج دارت را
به تمسخر می گیرند و با تو بازی
نمی کنند. فقط می گفت: «صبا!
مبادا اون سازو بیاری تو اتاقمون.
می دونی بابات اگه اونو ببینه چه داد
و بیدادی راه می ندازه. تازه
نمازمون باطل می شه.» و تو دور از
چشم پدر تار زدن را آموخته و قد
کشیده بودی.

ـ آب می خواین؟

شاگرد راننده است که با نگاه
پرسش گری بالای سرت ایستاده و
وقتی می بیند جواب نمی دهی
دوباره می پرسد: «با شمام، آب
می خورین؟» زن بغل دستیت که
گویا تازه از خواب پریده است
لیوانش را پر می کند و تو خاموش
به جاده می نگری. خورشید خفه و
رنگ پریده خودش را در میان ابرها
پنهان می کند و آن دورها از
خاکستری کوهها فقط هاله محوی
دیده می شود که در هوای گرفته گم
شده اند.

همسفرت خمیازه ای می کشد و
می گوید: «عجب خواب خوبی
کردم.» بعد رویش را به تو
می چرخاند و می پرسد: «شما که به
گمونم هیچ نخوابیدن نه؟» با
بی میلی جوابش را می دهی:
«خوابم نمی بره، می ترسم.»

ـ وا برای چی؟

ـ دفعه اولمه که سوار اتوبوس
می شم، می ترسم تا چشمامو هم
بذارم ماشین تصادف کنه.

زن با تعجب نگاهت می کند.
بعد صندلیش را صاف کرده و
راست می نشیند و می گوید: «مگه
می شه. من که حسابی خوابیدم.»
سپس خم می شود و به بیرون
نگاهی می اندازد و می گوید: «انگار
می خواد بارون بیاد، هوا گرفته.»
زن همین طور حرف می زند و
حرف و تو بی خیال، بیابان را
می نگری و گاه به علامت تأیید
سرت را تکان می دهی. مثل اینکه
خوابیدنش بهتر از بیداری بود،
لااقل کسی کاری به کارت نداشت
ولی حالا با این حرفهایش رشته
خیالت را پاره می کند، پاورپوینت کامل خیال خاتون ۱۱۸ اسلاید در PowerPoint،
خیال صبا، خیال عمو اصلان و
خاطرات او.

بغضی که در دل آسمان بود به
غرشی پاره می شود و برق نورانیش
را بر جاده هول انگیز می پاشد.
اضطراب وجودت را در هم
می فشارد. دانه های باران بهاری
تند و باشتاب خودشان را بر
شیشه های اتوبوس می کوبند.
طوری که حتی دخترک هم از
جایش بلند می شود و بعد سرش را
از میان دو صندلی رد می کند و با
آن چشمان خواب آلودش به تو
می نگرد تا شاید علت تغییر ناگهانی
هوا را دریابد.

آن شب هم باران می بارید و
تو با نگاه غمزده ات پشت پنجره
ایستاده بودی و لبهای لرزانت را
می جنباندی. از خاتون شنیده بودی
که دعا زیر باران زودتر برآورده
می شود پس در حالی که سایه
هولناک درخت خشکیده توت را
می نگریستی برای عمو اصلان پیر
دعا کرده بودی. چند روزی بود که
حسابی سرفه می کرد، طوری که
نفسش می گرفت و دیگر صدایش
در نمی آمد.

سرشب برایش یک کاسه آش
برده بودی و همین که پدر پایش را
توی حیاط گذاشته بود به طرف
اتاق خودتان خزیده بودی و حال
چقدر دلت می خواست بدانی
اصلان خواب است یا بیدار. پنجره
را گشودی و به بیرون سرک
کشیدی تا اتاق پیرمرد را ببینی، که
باد سردی به درون خزید و قطرات
باران همچون نیشتری بر سر و
صورتت فرو نشست که پدر فریاد
کشید: «ببند اون لامصبو، یخ
کردم.» و رو به خاتون افزوده بود:
«این دختره سر به هوا چش
شده؟» خاتون چشم غره ای رفته و
تو پنجره را بسته بودی. صبا که
تازه خوابیده بود، از خواب پریده و
هاج و واج نگاهتان کرده و پرسیده
بود که چه شده است که تو
یواشکی دور از چشم پدر در را باز
کردی و یک نفس تا اتاق اصلان
دویدی. باران از سر و صورتت
می چکید و چادرت خیس آب شده
بود که جلوی در اتاق او ایستادی.
اتاق تاریک بود. به آرامی در را باز
کردی و فقط صدای ناله های
خفیف اصلان را شنیدی. یادت
است که دنبال کلید برق گشتی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.