پاورپوینت کامل شکوه شکیباییشرحی بر زندگی هاجر«قسمت دوّم» ۹۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شکوه شکیباییشرحی بر زندگی هاجر«قسمت دوّم» ۹۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شکوه شکیباییشرحی بر زندگی هاجر«قسمت دوّم» ۹۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شکوه شکیباییشرحی بر زندگی هاجر«قسمت دوّم» ۹۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۳۶
* نگاههای آخر
هاجر و فرزندش غیر از مختصر غذا و
مشکی که کمی آب داشت، چیزی به همراه
نیاورده بودند و تنها ایمان به خدا، قلب این زن
را آرام ساخته و روحش را آسوده کرده بود.
ابراهیم(ع) مراقب فرزندش بود و می دید آن
طفل با پاهای گشوده از هم آنجا نشسته و پای
سوخته از ریگ صحرا را بلند می کند و باز آن
پای دیگر را از زمین برمی دارد. او لحظه ای
مکث نمود و با خود زمزمه کرد: نباید بدین
وضع از هاجر و فرزندم جدا شوم. غم جدایی
قلبش را می سوزاند. اسماعیل مادرش را
می دید که به زاری پدر را فرا می خواند و به
ابراهیم(ع) نزدیک می شود. هاجر به سوی
شوهر آمد و خود را به او رساند و لباس او را
محکم گرفت و مهار مرکبش را نگه داشت و رو
به ابراهیم(ع) کرد و گفت: به کجا می روی و ما
را در این وادی خوفناک و بی آب برای چه فرو
می نهی؟ ابراهیم می بایست هرچه زودتر آن
سرزمین را ترک کند. وی به ساره قول داده بود
زود برمی گردد.(۱)
هاجر انتظار داشت شوهرش به تقاضای او
توجه کند و فریادش را بی پاسخ نگذارد، ولی
ابراهیم گوش نمی کرد و تنها در جواب این همه
ناله و گریه هاجر گفت: کار من به دستور خدا و
امر او بوده و باید به حکم او عمل کنم و تسلیم
فرامینش باشم.(۲)
ابراهیم(ع) نگاه آخر را به همسر و فرزند
انداخت و این علامت وداع بود. او با نگرانی
چهره از ایشان برگرفت و در دامنه تپه ای
دوردست از نگاه هاجر و اسماعیل ناپدید گشت.
آن دو، تا توانستند با نگاهشان ابراهیم(ع) را
بدرقه کردند. پیرمرد در دامنه ارتفاعات کوه
«ذی طوی» بازگشته و چون به کوه «کداء»
رسید، صورت خویش را برگرداند و به دعا
مشغول شد و گفت:
ای پروردگار ما! برخی از فرزندانم را به
وادیی بی هیچ کِشته ای نزدیک خانه گرامی تو
جای دادم. ای خداوند ما! تا نماز بگذارند.
دلهای مردمان چنان کن که هوای آنها کند و از
هر ثمره ای روزیشان ده! باشد که سپاس
گزارند.(۳)
* تشنه ای در بیابان
شدت گرما سبب گردید هاجر و اسماعیل
مدام تشنه شوند و از آب مشکی که با خود
داشتند، استفاده کنند. سرانجام آخرین جرعه
آب هم نوشیده شد و دیری نگذشت مشک در
اثر گرمای زیاد به صورت پوستی خشک و
چروکیده در آمد. غذا نیز به پایان رسید و شکم
مادر و کودک از طعام تهی گشت. لبهای
اسماعیل از فرط تشنگی چون دو چوب خشک
شده بود و به همین دلیل گریه اش افزایش
می یافت و فریاد می زد. هاجر آه جانسوزی
کشید و اشکش جوشید و بر گونه هایش جاری
شد. دوست داشت بتواند تشنگی فرزند را با آب
چشم برطرف سازد، ولی افسوس که این کار
میسر نبود. می خواست به اطراف برود شاید به
آب یا غذایی دست یابد، اما از آن هراس داشت
که اسماعیل توسط حیوانی وحشی و یا
موجودات دیگر مورد تعرض قرار گیرد، یا در
غیاب او از جای خود حرکت کند و به بیراهه
رود و اثری از خود به جای نگذارد که آن وقت
یافتن او در این صحرای وسیع که باد هر لحظه
جای پای را پاک می کند، مشکل شود. از سوی
دیگر بیم داشت در بحبوحه گرسنگی و
تشنگی، کودک در نبود مادر جان ببازد؛ از این رو
از نوازش وی لحظه ای غافل نبود، زیرا
می دانست فقدان محبت از کمبود غذا و آب
بدتر است.
این وضع غیر عادی می طلبید هاجر نسبت
به اوضاع عادی بیشتر از طفل حمایت کند، اما
چون وضع اسماعیل به دلیل گرسنگی و
تشنگی رو به وخامت می رفت، برای نجات
طفل نورسته اش به فکر فرو رفت، زیرا
نمی خواست شاهد جان دادن او باشد. پس او را
در پناه بوته خاری قرار داد، تا آفتاب کمتر
اذیتش کند و کمی از او فاصله گرفت. ناگهان او
که اکنون در پایین کوه صفا بود، منظره برکه ای
وسیع از آب در ناحیه مروه در حدود چهارصد
متری این کوه نظرش را به خود جلب کرد.
مشک خشکیده را برداشت و به سوی کوه مروه
پیش رفت. گویا هرچه راه می پیمود، چشمه از
وی فاصله می گرفت. قدری بر گامهای خود
افزود تا زودتر برسد، ولی آن برکه سرابی بیش
نبود. بزرگ شده سرزمین سرسبز عمالقه با این
توهمات بیابانی آشنایی نداشت. با نهایت
خستگی از یافتن آب ناامید شد، ولی تمام
وجودش را اعتماد به خدا فرا گرفته بود و
ایمانش اجازه نمی داد یأس و حرمان به ذهنش
راه یابد. گرچه از تمامی اسبابهای مادی منقطع
شده، ولی دل به لطف الهی بسته و ذکر خداوند
در دل و جانش چنان صفایی آفریده بود که
عطش جگرگوشه اش نیز نتوانست ناامیدی را
بر دلش مستولی سازد.
* از سراب تا چشمه
مادر تنها و آواره و رانده شده از شهر و
آبادی، از کوه صفا به مروه و از آنجا به صفا
بازمی گشت، تا آب بیابد. کودک را به خدا سپرده
بود و خود به سعی و تلاش مشغول بود و
سخت به جستجو می پرداخت. از کوه صفا که
بالا می رفت، فریاد زد: آیا در این صحرا یاوری
هست، و بعد که به سوی مروه می دوید، این
پرسش را تکرار کرد.(۴)هر لحظه که می خواست
آن اوضاع بغرنج و آشفته روحش را چون
موریانه بخورد، عاملی معنوی به امدادش
می شتافت و به تقویت ذهن و روانش
می پرداخت. یک مرتبه به یاد مناجات
شوهرش افتاد که کمی دورتر از آنها در کنار کوه
«کدی» خواسته بود خداوند دلهای مردمان را
به سوی این صحرای بی آب توجه دهد و مکان
مزبور را به صورت شهری امن در آورد. او نیک
می دانست پروردگار مهربان دعای شوهرش را
به اجابت می رساند و از چنین اوضاع نگران
کننده ای رهایی یافته و آینده ای درخشان در
انتظارش است.
هفت بار از این سراب به آن سراب دوید،
اما از آن رو که امید و باور مادرانه اش بارور بود،
جرأت نیافت از یافتن چشمه های سیراب کننده
درونی، یعنی امید چشم بپوشد. بتدریج یقین
کرد در آن صحرای سوزان از آب خبری نیست
و چون جز بیابان تفتیده و پشته های خاک و
شعله های گرما چیزی نیافت، بالای کوه
مشغول راز و نیاز با آفریننده خود گشت.(۵)در
حالی که درونش از توکل و تسلیم موج می زد،
به سوی طفلش آمد تا با نگریستن به او
خستگی تکاپویش برطرف گردد. گویا احساس
کرد کودک به دلیل شدت تشنگی در حال
احتضار است و آخرین لحظات زندگی را سپری
می کند. هاجر آخرین نگاهش را بر رخسار زرد
شده فرزند افکند، ولی ناگهان دید در دامنه
همان ریگزار سوزان اسماعیل پاهایش را در
آبی که غلغل کنان بالا می آمد، فرو کرده و
لبخند می زند. از کنار اسماعیل جویبارهای
کوچک آب برهم می لغزید. کودک پاشنه پای
خود را در آب می زد و قطرات آب بر سر و
رویش می جهید و فرو می ریخت. هاجر به دقت
نگریست مبادا آن نیز سراب باشد، اما این بار
اشتباه نمی کرد. درست می دید. چشمه ای را
مشاهده کرد که به قدرت خداوند در آن
صحرای داغ می جوشید. نشان رحمت الهی را
به فال نیک گرفت و بر زمین مردم نواز سجده
شکر به جای آورد بدین گونه چون تلاش و
سعی هاجر با اخلاص و توکل توأم بود، اجر
خویش را دریافت کرد. پاداش آن همه رنج به
همین اندازه ختم نگردید و این کنیز مخاطب
خدا و مادر پیامبران بزرگ و در حج قهرمانی
موحد و چهره ای برجسته گردید و سعی او بین
صفا و مروه از شعایر مهم الهی گشت و مؤمنان
و موحدان از آن پس موظف گردیدند همراه با
هفت بار طواف، مسیر پیموده شده توسط این
بانو را طی کنند و در این طریق اخلاص و
شکیبایی را شیوه خویش قرار دهند.
پس از هاجر نخستین فرد که سعی مذکور
را انجام داد، حضرت ابراهیم خلیل همراه
فرزندش اسماعیل بود. به دنبال آن، پیامبران
دیگر نیز طواف و خواندن نماز در پشت مقام را
به جا آورده و بین صفا و مروه سعی می کردند.
رفته رفته با سیطره بت پرستی بر حجاز و
نفوذ افکار جاهلی، عمل عبادی «سعی» حالت
اصلی خود را از دست داد، زیرا بر روی صفا و
مروه بت قرار داده و آنها را مورد پرستش قرار
می دادند. پیامبر اکرم(ص) این شعار الهی را به
اسلام پیوند داد و آن را از آلودگیها پاک نمود
آیه «اِنَّ الصفا و المروه من شعائر اللّه فمن حج
البیت او اعتمر فلا جناح علیه ان یطوف بهما و
من تطوع خیرا فان اللّه شاکرٌ علیم»(۶)در این
خصوص نازل گردید. در کتاب کافی از امام
صادق(ع) نقل شده است: مسلمانان گمان
می کردند سعی بین صفا و مروه سنتی است که
مشرکان آن را پدید آورده اند، که پس از آن این
آیه نازل شد.(۷)
* جرعه های شفابخش
از پیامبر اکرم(ص) روایت کرده اند: هاجر
مقداری خاک و شن بر گرد زمزم ریخت که
مبادا قبل از آن که مشک را بیاورد و از آب پر
کند، آب به زمین فرو شود. و اگر چنین نمی کرد،
چشمه روانی می شد.(۸) آنگاه که زمزم جوشیدن
گرفت، جبرئیل هاجر را مورد خطاب قرار داد و
گفت: برای مردمان این دیار از تشنگی بیم
مدار که این چشمه برای نوشیدن میهمانان
خداست و نیز افزود: زود باشد که پدر این طفل
بیاید و برای خدا خانه ای بسازد، و محل خانه را
به او نشان داد.(۹)
چون هاجر به زبان عبری به چشمه گفت:
از جاری شدن باز ایست و لفظ زم زم را به کار
برد، چشمه به همین عنوان معروف شد.
جویبارهایی از زمزم جدا شد و سینه کویر
خشک را شکافته و در میان ریگها و بوته های
خشک مسیر خود را پی گرفت. لحظاتی
نگذشت که نسیم ملایمی از آن جویبارها به
وجود آمد و بوی رطوبت، پرندگان دوردست را
متوجه زمزم نمود. آنان که مدتها در دل کویر
پرواز می کردند، تا به گودالی از ماندابها برسند،
این بار در نزدیکی خود چشمه ای باصفا را
می دیدند. دسته ای پرنده می آمدند و از آب
استفاده کرده و برمی خاستند و گروهی دیگر در
آنجا می نشستند. تماشای این صحنه برای
هاجر و اسماعیل لذت بخش بود. رفت و آمد
پرندگان آن چنان محسوس بود که هر راه
گم کرده ای را به سوی آب هدایت می کرد.
در چند کیلومتری نقطه ای که هاجر و
اسماعیل اسکان یافته بودند، در ناحیه
ذی المجاز و عرفات خانواده هایی چند از قبیله
«جُرهم» چادر زده بودند. پرواز غیر عادی
پرندگان به سوی دره «بطحا» نظر آنها را به
سوی خود جلب کرد. خبر به بزرگ قبیله رسید.
او دو نفر را فرا خواند تا به آن حوالی بروند و
علت تجمع پرندگان را بیابند. آنان پس از طی
مسافتی به محل جوشش زمزم رسیدند و با
کمال شگفتی آب زلالی را دیدند که مادر و
کودکی در کنارش ایستاده و مرغان بیابان
مشغول نوشیدن از آن بودند. مردان غریبه
جلوتر رفته و از هاجر پرسیدند: آیا این چشمه
به شما تعلق دارد؟ هاجر جواب داد: صاحب
اصلی آن خداوند است، ولی اکنون در اختیار
ماست. دیگری از هاجر پرسید: آیا اجازه
می دهید چند نفر از قبیله ما به این مکان بیایند
و در کنار چشمه چادر زده و اسکان یابند؟ هاجر
گفت: اشکالی ندارد و ما هم از تنهایی بیرون
می آییم. البته اگر زنان و کودکان دنبال این
افراد باشند، بهتر است. آنان با عجله
خداحافظی کرده و به قبیله خود بازگشتند و
ماجرا را گزارش دادند. هنوز هوا تاریک نشده
بود که صدای زنگ شتران به گوش رسید.
کاروانی کوچک به چشمه نزدیک شدند. از
میان آنان زنی نسبتا سالخورده از مرکب پیاده
شد و با هاجر به گفتگو پرداخت. یکی از افراد
چادری با زیرانداز و روانداز به هاجر داد. دیگری
ظرف پر از شیری برایش آورد و سومی نان و
خرمایی به او داد. آن شب تا دیروقت کودکان
پروانه وار گرد اسماعیل حلقه زده و با او بازی
می کردند و زنها چون خدمتکاری دور هاجر
می چرخیدند. زمان استراحت فرا رسید و افراد
به چادرهای خود رفته و در آنجا آرمیدند. چون
شب به پایان رسید و صبح صادق دمید،
نخستین کسی که از خواب برخاست و با آب
زمزم دست و صورت را صفا داد، هاجر بود، تا
پس از آن با خدای خویش به گفتگو پردازد؛ او
را حمد گوید و پیشانی بر خاک ساید.
هر چه می گذشت، خانواده های دیگری از
جرهمی ها در آن اطراف چادر می زدند و منطقه
پرسکنه می گشت.(۱۰)
زنان این طایفه از هاجر پرسیدند: آیا شما
از پریان هستی یا انسان می باشی؟ در این
سرزمین چه می کنی و به چه منظور در این
کوهستان خشک اقامت گزیده ای؟ هاجر گفت:
بنده ای از بندگان خدا هستم. رقابت بین من و
همسر دیگر شوهرم سبب شد به اینجا انتقال
یابم. حیران بودم آب از کجا آورم و در
جستجوی آن خیلی کوشیدم، ولی موفق نشدم،
تا آنکه خداوند به من و این کودک لطف کرد و
چشمه ای را زیر پای فرزندم جاری ساخت.
در فضل و برتری آب این چشمه که پس
از تلاش توأم با اخلاص هاجر در مکه جاری
شد، نقل شده است: رسول اکرم(ص) فرمود:
بهترین آب بر روی زمین زمزم است. بخاری
هم در صحیح، خود نقل کرده که خاتم پیامبران
با آب این چشمه غسل کرده است.(۱۱)نه آب
این چشمه کم می شود و نه متعفن می گردد و
حالت شفابخشی دارد.(۱۲)امام صادق(ع) فرمود:
آب زمزم برای کسی که آن را بنوشد، داروی هر
دردی است.(۱۳)
* شوق دیدار
اسماعیل رشد یافت و به سن بلوغ رسید.
هر گاه به یاد پدر می افتاد، اشک در دیدگانش
حلقه می زد. اکنون مجال یک فرصت بزرگ را
خواهان بود و می خواست یک بار دیگر آن
صورت غم زده، اما آمیخته به عطوفت را
مشاهده کند. آن دستهای لرزانی را که
استخوانهایش با پوستی چروکیده و خشک
محفوظ بود، در پنجه های خویش بفشارد و آن
سینه مشحون از نور توحید را در آغوش گیرد و
بر سیمایی که پرتو توحید از آن ساطع بود،
بوسه زند. خیلی برای این لحظات بی تابی
می کرد و در انتظار فرا رسیدن چنین موقعیتی
آرام و قرار نداشت. هاجر می کوشید با صبر و
شکیبایی این فراق را مخفی نگه دارد و بدین
سان آرزوهای اسماعیل را، با عاطفه ای که از
خود بروز می داد، کنترل می کرد. از آن سو پسر
هم سعی می کرد از یادآوری خاطرات نزد مادر
اجتناب کند و اجازه نمی داد ذهن مادرش آشفته
گردد.
مدتها گذشت. ابراهیم از هاجر و اسماعیل
خبری نداشت. روزی در حالی که از چهره اش
اندوه می بارید، خطاب به ساره گفت: می خواهم
بروم از حال آن مادر و فرزند جستجو کنم. ساره
گفت: مخالفتی ندارم، ولی اجازه نداری از
مرکب خود پیاده شوی و حتی برای لحظه ای
در آن وادی توقف کنی.(۱۴)حضرت ابراهیم(ع)
قبول کرد و بر مرکبی راهوار سوار شد و در چند
روز مسافت بین فلسطین و حجاز را طی کرد.
او سرانجام با تنی خسته به دره بطحا رسید و
چادرهایی را دید که برافراشته شده بودند و
چشمه زمزم را مشاهده کرد که در آن بیابان از
زمین می جوشید. از این وضع اظهار شگفتی
کرد، چون آن زمان که او به این مکان آمده
بود، جز بیابان خشک و صحرای بدون آب و
علف و عاری از سکونت چیزی ندیده بود. این
موقعیت را از نشانه های قدرت الهی د
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 