پاورپوینت کامل بنال بلبل عاشق که جای فریاد استگفتگویی پردامنه با خانم نوّاب احتشام رضوی، همسر محترم فدائی شهید، سیدمجتبی نواب صفوی «بخش سوّم» ۱۰۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بنال بلبل عاشق که جای فریاد استگفتگویی پردامنه با خانم نوّاب احتشام رضوی، همسر محترم فدائی شهید، سیدمجتبی نواب صفوی «بخش سوّم» ۱۰۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بنال بلبل عاشق که جای فریاد استگفتگویی پردامنه با خانم نوّاب احتشام رضوی، همسر محترم فدائی شهید، سیدمجتبی نواب صفوی «بخش سوّم» ۱۰۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بنال بلبل عاشق که جای فریاد استگفتگویی پردامنه با خانم نوّاب احتشام رضوی، همسر محترم فدائی شهید، سیدمجتبی نواب صفوی «بخش سوّم» ۱۰۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۴

اشاره ای دوباره:

به مناسبت سالروز شهادت روحانی والامقام، سیدمجتبی نواب صفوی در ۲۷ دی ماه، گفتگویی با همسر محترم ایشان، خانم نواب احتشام
رضوی داشتیم که نخستین بخش آن را در شماره دی ماه مجله آوردیم و اینک سومین و آخرین بخش این گفتگو را تقدیم علاقه مندان می کنیم و با
سپاسگزاری از همسر گرامی آن شهید عزیز که این فرصت را در اختیار مجله گذاشتند به روح والای نواب صفوی و همرزمان شهیدش درود
می فرستیم و جایگاهی برتر را در بارگاه قدس الهی برای آن عزیزان درخواست می کنیم.

* * *

* خانم رضوی، بفرمایید بعد از شهادت

مرحوم نواب، ساواک چه برخوردی با شما
داشت؟

من و بچه ها تحت نظر پدرم زندگی
می کردیم و پدرم خیلی مراقب بودند. تنها رفت
و آمد من این بود که سر مزار آقای نواب
می رفتم و می آمدم. فعالیت اجتماعی نداشتم.
هیچ ارتباطی با کسی نداشتم چون موقعیت
زمانی طوری بود که نباید با کسی ارتباط داشته
باشیم. این بود که خیلی محتاطانه رفتار
می کردیم، باید مراقب بودیم، حتی وقتی دختر
بزرگم را در کلاس اول ابتدایی گذاشتیم خیلی
سعی کردند در راه مدرسه او را بدزدند.
می دانستیم اگر اینها دستشان به ما می رسید
نهایت اذیت و شکنجه را به ما روا می داشتند.
مدتی تحت نظر پدرم بودیم و ایشان همیشه
مراقب بود.

پدرم سرهنگی از رکن ۲ را می شناختند که
لباس آب حوضی می پوشید روبه روی خانه ما
می نشست، از صبح به عنوان یک آب حوضی
فقیر و مستمند، افرادی را که رفت و آمد
می کردند تحت نظر می گرفت. پدرم گه گاه
می گفت: عموجان داخل بیا و سر سفره نهار
بخور. به رفقا می گفتند که مواظب باشید او
سرهنگ رکن ۲ است. اما طوری رفتار
می کردند که اصلاً شناختی از او ندارند. سر
سفره حرفهای غیر سیاسی و عادی می زدند.
برای همین من در دوران مدرسه بچه ها
مواظب بودم تا دستهای اهریمنی بچه ها را به
یک شکلی نابود نکند و خطری آنها را تهدید
نکند. آن زمان تازه ساواک تشکیل شده بود.
زندگی بسیار مشکل بود. آقای نواب کاملاً با
دنیا بیگانه بودند، حضرت امیر(ع) می فرمایند:
«ای دنیا تو را سه طلاقه کردم و هرگز با تو
سازش ندارم.» آقای نواب هم پیرو جدشان
دنیا را سه طلاقه کرده بودند، هیچ چیز از مال
دنیا نداشتند، هیچ ذخیره ای که برای من و
فرزندانشان باشد، نداشتند. زندگی ما بسیار
ساده و پرمعنی بود. گاه انسان فقیر و تنگدست
است چیزی ندارد، اما گاه مرد بزرگی چون
نواب بزرگترین پیشنهادات دنیوی و پول به او
می شود اما او آنها را رد می کند و می گوید:
«زرق و برق دنیا مرا هرگز فریب نمی دهد و من
با دنیا سازش ندارم. مرگ باعزت بهتر از
زندگی با ذلت است.»

کسی که این تفکر اوست، با دنیا بیگانه
است. مسلم است من با سه دختری که در
ابتدای راه شهادت قرار گرفته ام و آینده برای
من و دختر ۵ ساله، دختر ۲ ساله و دختری که
سه ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمده است
نامعلوم است. فکر کنید من چه طور باید زندگی
کنم؛ همه می ترسند که قدم مثبتی بردارند.
کسانی که به آنها امید داشتیم که قدم مثبتی
بردارند انجام وظیفه نکردند. من هم خودم به
آن ترتیب، دنیا و مظاهر آن در جلوی چشمانم
به اندازه پشیزی ارزش نداشت و در نتیجه به
منزل پدرم برگشته بودم. پدرم از کار برکنار شده
بود. ساواک همیشه زندگی ایشان را تحت نظر
داشت.

* در کدام محله زندگی می کردید؟

خیابان وحدت اسلامی (شاهپور سابق)
چهارراه قوام الدوله، کوچه رشیدی. پدرم
همیشه متذکر می شدند که همیشه مراقب
باش، مبادا خارج از منزل حتی در ماشین
چیزی بگویی. پدرم در وضعیت خطرناکی قرار
داشتند؛ کم کم وضعیت بهتر شد. اما من
نیازهای شخصی داشتم که با آنکه پدرم مرد
بزرگ و کریمی بودند حتی با ایشان آن را در
میان نمی گذاشتم. سختی را تحمل می کردم اما
آن علوّ همت و بزرگی روحم اجازه نمی داد حتی
از پدرم کوچکترین تقاضایی داشته باشم. گاه
شبها از فراق آقا و از اینکه همچنین کسی را از
دست داده ام به قدری گریه می کردم که متکای
من از اشک چشمم خیس می شد. آنقدر از شب
تا صبح گریه می کردم که حد نداشت ولی صبح
که می شد چهره من متبسم بود. در منزل پدرم،
خانم پدرم بودند و شاید ایشان خوششان
نمی آمد که من بخواهم همیشه گریه کنم.
زندگی را مانند فردی که غمی در دل ندارد
متبسم و آرام می گذراندم.

بعد از گذشت زمانی به خاطر اینکه منزل
پدرم رفت و آمد زیاد بود، من می خواستم
مستقل باشم، علاوه بر اینکه پدرم اجازه
نمی دادند من با کسی زندگی کنم. تا اینکه برادر
بزرگ آقای نواب که دبیر بودند از شیراز به
تهران منتقل شدند و منزلی را در عین الدوله
اجاره کردند. ایشان بسیار بزرگوار و باکمال و
تحصیلکرده بودند. خانمشان هم که دختر
عموی ایشان بود بسیار شایسته و متدین
بودند، من از ایشان خواهش کردم که قسمتی از
منزل به من اجاره داده شود. دو اتاق در آن
طرف در اجاره من بود. علاوه بر اینکه برادر
دیگر آقای نواب به جرم اینکه برادر آقای نواب
هستند ۶ سال در زندان بودند و ما سه جاری
در یک منزل به سر می بردیم. پدرم حقوق
ماهیانه ای به من می دادند که معاش ما بگذرد.

* در مورد وضعیت فرزندانتان در آن سالها

توضیح دهید.

تا وقتی که بچه ها بزرگ شدند و به ثمر
رسیدند من صدمه زیادی تحمل کردم. در
تهران مدرسه اسلامی می رفتند که در میدان
شاهپور بازارچه قوام الدوله بود. با سرویس رفت
و آمد می کردند ولی با آنکه مدرسه، اسلامی
بود اما مدیر و ناظم مدرسه هر روز او را
می زدند و به دفتر مدرسه می بردند. بین
انگشتان او مداد می گذاشتند و با خط کش لبه
تیز و آهنی به او می زدند هر روز … اما این بچه

هرگز به من نمی گفت که مرا تنبیه می کنند و
آزار می رسانند، در حالی که مدرسه ملی
اسلامی بود مطلقا نباید می زدند، تنبیه بدنی
کنند ولی هر روز تا زمانی که آن مدرسه
می رفت هر روز صبح با او همین کار را انجام
می دادند. این بچه را کتک می زدند. او می گفت:
این مدیر دندانش را فشار می داد و با خشم و
غضب مرا می زد. هنوز وقتی این مسأله را
دخترم تعریف می کند من از شدت خشم به
خودم می پیچم و می گویم: ای کاش به من
گفته بود تا همان زمان جلوی این کار را
می گرفتم و نمی گذاشتم این همه جنایت کنند،
از طریق پدرم و دیگران اقدام مؤثر می کردم.
اما در منزل نمی گذاشتم، حتی یک مرتبه اجازه
نمی دادم سر سفره دیگری بنشینند. در منزل
عمویشان اگر قرار بود با هم باشیم؛ حتما
غذایی را که می پختم سر یک سفره
می گذاشتم و با هم بودیم اما هرگز اجازه
نمی دادم ریزه خوار کسی باشند. بچه ها بسیار
باسخاوت بار آمدند. اصلاً روح مادی در آنها
بوجود نیامد. همیشه بلندنظر بودند. وقتی
مدرسه می رفتند از دفتر، کاغذ و قلم و هر چه
داشتند به بچه های مستمند رایگان می دادند،
هرگز کمبودی از نظر ظواهر نداشتند.
بلندنظریشان بی نهایت بود. همیشه سعی
می کردم ظاهرشان آراسته باشد. کسی با نگاه
ترحم، با نگاه بچه یتیم به آنها نگاه نکند.

* چگونه فرزندانتان را با شهید و مرام او

آشنا کردید؟

مکتب نواب، مکتبی بود که برای من
آموزنده بود و خود من به اندازه ذره ای که در
آفتاب است خیلی ناچیز از آن بهره گرفتم. از
اخلاق و کمالاتش بهره گرفتم و همانها را به
بچه ها منتقل کردم. از بچگی کینه و عداوت
نظام آن زمان را در دل بچه ها رشد می دادم که
بچه ها همیشه مخالف آن بودند و کینه آن
دستگاه را داشتند. همیشه سعی می کردم
بچه ها را با معارف اسلامی آشنا کنم. حتی
زمانی در روستا زندگی می کردم. من آنجا معلم
قرآن برای بچه ها بودم، با آنکه بچه ها کوچک
بودند یک فرد متدینی که پاک و خالص بود به
منزل می آوردم تا به بچه ها آموزش قرآن و
مسایل احکام بدهد تا بچه ها از کودکی به امور
دینی و مذهبی آشنایی پیدا کنند. اگر آنها را به
مدرسه می گذاشتم، مدارس اسلامی
می گذاشتم. اگر ناگزیر بودم در مدارس دولتی
آن زمان وارد شوند با رییس آموزش و پرورش
در هر کجا که بود صحبت می کردم و می گفتم
که بچه های من در هر کلاسی که باشند باید با
چادر باشند چون پدرشان کسی بود که تا آخرین
لحظه حیات و آخرین نفسی که از حلقومش
بیرون آمد، این مرد ندای حق از حلقومش
بیرون آمد و در راه حق به شهادت رسید.
بنابراین من با مدارس شما که مخالف هستم با
مدارس و آموزش و فرهنگ شما هم مخالفم
ولی به خاطر اینکه فرزندان آقای نواب بی سواد
نباشند و در آینده در جامعه افراد مطرودی
نباشند ناگزیرم اما با چادر و حجاب کامل باید
باشند. آنها با اینکه این مسایل را نمی پذیرفتند
به ناچار قبول می کردند و بچه های من در
دبیرستان با چادر بودند. حتی دبیر مرد اگر وارد
کلاس می شد در می زد و اجازه می گرفت.
شاگردان دیگر می گفتند شما میرلوحی ها در
مدرسه حکومت می کنید. مدیر مدرسه همیشه
می گفت: سه نمونه بارز و سه نمونه اخلاقی در
مدرسه داریم و آن این سه دختر هستند، همه
چیز را از اینها فرا بگیرید، آموزش بگیرید که
اینها از نظر اخلاق و عفت و انسانیت نمونه
هستند.

دخترم با پوشیه به مدرسه می رفت. دختر
بزرگم از سن ۱۵ ـ ۱۴ سالگی نماز شبش ترک
نمی شد. حتی من اصرار زیادی بر تشکیل
حوزه علمیه در نیشابور داشتم ـ آن زمان در
نیشابور ساکن بودیم ـ به مشهد رفتم و حضور
خواهران حوزه رسیدیم. آنها گفتند که ما به
خاطر تو تشکیل حوزه می دهیم. خانم صفری
یک سفر ۱۰ روزه و سخنرانیهای ممتد داشتند
و هر هفته خانمی پنج شنبه و جمعه تا صبح
شنبه می آمد و تدریس می کرد. دخترم حدود ۲
سال در آنجا تحصیل کردند به گونه ای که
وقتی به مشهد آمدیم گفتند معادل ۵ سال
تحصیل دیگران پیشرفت داشته ای. هم دروس
جدید را می خواند و هم دروس حوزوی را.
گاهی می گفتم: خدایا! اگر این بچه های من
بخواهند غیر از اسلام و راه هدایت و هدف
پدرشان بروند، مرگ آنها برای من آسانتر است.
بچه ها دستها را بلند می کردند و آمین می گفتند.
بچه ها رشد مذهبی و روح انقلابی داشتند.

* لطفا در مورد روح مبارزه در فرزندانتان

توضیح دهید.

فرزندانم روح انقلابی داشتند. دختر بزرگم
ـ زمانی که شاه در آمریکا بود، با آنکه او ازدواج
کرده بود و بچه دار بود ـ می گفت: دلم
می خواست یک اسلحه داشتم خیلی راحت
می توانستم او را بزنم با آنکه مرا می کشتند و
قطعه قطعه ام می کردند اما برای من ارزش
داشت که شاه را بکشم و مرا قطعه قطعه کنند.
با آنکه دختر بودند ولی روح سلحشوری و
انقلابی و نبرد و مبارزه را داشتند، کنترل کردن
آنها سخت بود. دختر بزرگم کلاس ۱۲ ـ ۱۱
بود و درس می خواند. می گفت مامان من
می خواهم لباس الجزایری بپوشم، لباس رزم
بپوشم، پشت تانک بنشینم و علیه دشمنان
اسلام جنگ کنم. این روحیه را داشتند. من از
مبارزات با آنها می گفتم و می خواستم که آنها را
بدانند ولی کنترل آنها برایم مشکل بود. همیشه
داستان پدرشان را بازگو می کردم که چه مرد
بزرگی بود. چه هدفی داشت، در راه اسلام
کشته شد، ما فرزند پیغمبریم، ما فرزند فاطمه
زهرا(س) هستیم و روح شهادت را در آنها زنده
می کردم.

* ارتباط روحی شما با شهید نواب

صفوی، پس از شهادتشان چگونه بود؟

من از لحظه ای که آقای نواب به شهادت
رسیدند تمام وقت ایشان را به خواب می دیدم،
یعنی زمانی نبود که بخوابم و ایشان در خواب
من نیاید. این خواب دیدن باعث آرامش روح
من بود. فراق ایشان برای من سبک می شد.
همان شبی که به شهادت رسیدند ایشان را به
خواب دیدم و به ایشان گفتم: آقا هنگام ملاقات
در زندان می خواستم از شما چیزهایی را سؤال
کنم (به طور سرّی) اگر می دانستم شما به
شهادت می رسید خیلی از مسایل را از شما
سؤال می کردم که خارج از زندان، ما چه
کارهایی انجام دهیم تا جلوگیری از شهادت
شما بشود. در خواب ایشان مرا راهنمایی می کرد.

غالبا اگر نگرانی و گرفتاری داشتم حتما
تذکر می دادند. وقتی سر مزار ایشان صحبت
کردم و مردم روشن شده بودند، برخی جراید
نوشتند:

«روح نواب در همسرش حلول کرده است
و با سخنرانیهای آتشین مردم را آماده انقلاب
می کند.»

ساواک و دستگاه امنیتی قرار گذاشتند در
مسیر راه من تا مسگرآباد، تصادف ساختگی با
ماشینهای ارتشی صحنه سازی کنند یا اینکه
مرا بدزدند و بکشند. یک نفر آقای نواب را به
خواب دید. آقا فرمودند: به خانواده من خبر
دهید که مدتی بر مزار نیاید، چون برای ایشان
خطر است.

با اینکه سر مزار رفتن برای من کعبه آمال
بود. منتهای آرزوی من بود. آنجا گریه می کردم
و تسکین پیدا می کردم. اطاعت امر کردم و
گفتم: آقا حال که شما فرمودید تحمل می کنم و
نمی آیم. مدت مدیدی را به خاطر خطراتی که
در پیش بود ترک کردم. یکی از سرهنگهای
شهربانی که با پدرم دوست بود مخفیانه به
پدرم خبر رسانید که برای دخترتان خطرات

بزرگی وجود دارد و می خواهند او را از بین
ببرند. در نتیجه پدرم هم تأکید کردند که اگر
رگبار مسلسل ببندند و تو را به شهادت برسانند
افتخار است اما اگر بدزدند و ببرند و خدای
ناکرده لکه ننگی برای انسان باشد زندگی
سخت خواهد شد، پس سعی کن خودت را
کنترل کنی و مدتی بر مزار آقا نروی.

* شیرین ترین خاطره ای که از آن دوران

دارید چه بود؟

مسلم است شیرین ترین خاطره زمانی
است که انسان ازدواج می کند و وارد صحن
زندگی می شود. بعد از اینکه عقد ما در نهایت
سادگی در حضور علماء و مراجع قم بسته شد و
زندگی ما شروع شد، شاید هر لحظه و هر
دقیقه و ساعتی پی به عظمت آقای نواب
می بردم و آن روح بزرگ را به اندازه قوای
فکری خودم تشخیص می دادم. برای من هر
لحظه از لحظات بعد ارزشمندتر بود. بهترین
خاطره من وقتی است که ایشان از زندان
حکومت مصدق آزاد شدند، بی خبر به منزل
آمدند و ما ایشان را زیارت کردیم در حالی که
معلوم نبود انجام کار به کجا می رسد و تا چه
زمانی باید ایشان در زندان باشند.

* تلخ ترین خاطره آن ایام کدام بود؟

آن زمانی که خبر شهادت ایشان به من
رسید پایان عمر و زندگی من بود، فکر می کردم
کسی که تمام ذرات وجودم به محبت وی
آمیخته بود و محبت تنها برای خدا بود و نه
مسایل دیگر. شما تصور کنید زنی که در زندگی
با همسرش سختی و نگرانی داشته باشد طبعا
از آن زندگی سیر و زده می شود اما تمام
مشکلاتی را که من در طول زندگی با ایشان
داشتم و برای دیگران طاقت فرسا بود برای من
با نهایت صبر و بردباری گذشت. اما طوری بود
که من فکر می کردم وظیفه من صبر و بردباری
و هماهنگ بودن با ایشان است. با همه صبر و
ثباتی که در سخت ترین مراحل زندگی داشتم
ولی آن لحظه ای که خبر شهادت ایشان را
شنیدم دنیا جلوی چشمان من تیره و تار بود.
اینکه می گویم دنیا برایم تاریک شد، من همان
روز به وضوح دیدم با اینکه روز و روشن بود اما
هر کجا را که می دیدم دود غلیظی جلوی
چشمان مرا گرفته بود مثل نابینایی که بخواهد
جایی را نگاه کند؛ از شدت غمی که نسبت به
ایشان داشتم.

این تلخ ترین خاطره عمرم بود که هنوز هم
گاه که آن لحظات برای من دوباره تجدید
می شود آتش آن داغ و فراق در قلبم مشتعل
می شود که از سوزش آن به خدا پناه می برم و
می گویم خدایا! این داغ و فراق را ذخیره قیامت
من قرار بده. خودت می دانی که به خاطر این
مرد بزرگ همیشه غمی در درونم دارم.

اما مهمترین اتفاق برای من که شهادت
آقای نواب را تحت الشعاع قرار داد، خدا گواه و
شاهد است که رحلت حضرت امام(ره) بود. به
قدری رحلت حضرت امام(ره) برای من سخت
بود که فکر می کردم و می دیدم که شهادت
آقای نواب را تحت الشعاع قرار می داد. آنقدر
این داغ برای من سخت بود که دلم
می خواست زیر یک کامیون بروم و له شوم و
دلم می خواست قطعه قطعه شوم و بمیرم.
زمانی در منزل امام بودم گفتم: تنها چیزی که
شهادت آقای نواب را در طی زمان و سختی
آن را تحت الشعاع قرار داد رحلت حضرت
امام(ره) بود و واقعا همیشه به روح پاک و
مطهر حضرت امام متوسل می شدم و آن عشق
و علاقه و اعتقادی را که به آقای نواب داشتم
چندین برابر آن را نسبت به حضرت امام(ره)
داشتم.

در حسینیه جماران نشسته بودم و امام در
سکوی بالا بودند و ما پایین بودیم. من رویم را
گرفته بودم و جزء خانمها بودم. در دلم نیت
کردم که آقا من می دانم ان شاءاللّه شما از
دوستان و یاران بقیه اللّه هستید و الطافی از
طرف خداوند به شما هست (در ذهنم نیت
می کردم) شما را به خدا اگر من آدم خوبی
هستم، اگر مورد عنایت آل محمد(ص) و
حضرت بقیه اللّه (عج) هستم به من توجهی
کنید. خدا می داند و اجداد طاهرینم، که زمانی
دیدم امام نگاه عمیق و طولانی به من کرد،
شاید چند دقیقه ای طول کشید و امام توجه
فرمودند و من مدت مدیدی زیر چادرم گریه
می کردم و می خواستم که امام سلامت و زنده
باشد.

* شما حضور شهید نواب را در زندگی تان،

قبل از شهادت و بعد از شهادت چگونه
می بینید؟

در زمان حیاتشان ایشان به عنوان پیشوای
مذهبی از نظر عارف بودن، صادق بودن و هر
فضیلتی که در انسان کامل وجود دا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.