پاورپوینت کامل قصه های بی بی ۱۵ پروانه ها ۵۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قصه های بی بی ۱۵ پروانه ها ۵۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه های بی بی ۱۵ پروانه ها ۵۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه های بی بی ۱۵ پروانه ها ۵۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۰
من، نه که خیلی به پروانه ها علاقه داشتم، تا یکی
پروانه زبان بسته ای را خشک می کرد و لای
صفحات دفتر و کتابش می خوابانید؛ از زور ناراحتی
کف به لب می آوردم.
تا الانش هم، راستش نفهمیده ام چطور بعضیها
دلشان می آید پروانه های نازنین را اذیت بکنند و
اصلاً از دشمنی با آنها چه سودی عایدشان می شود؟
من که فکر می کنم پروانه ها باید آزاد و رها باشند و
برای خودشان توی دشت و دمن سرسبز خدا
بچرخند، روی گلها بنشینند و بالهای پر نقش و
نگارشان را با زیبایی باز و بسته بکنند و ما هم چشم
بدوزیم به پروازشان و حسابی لذت ببریم.
روراستش، باید توی نخ پروانه ها برویم تا بفهمیم
آنها چقدر بی آزار و معصوم و بی گناه هستند.
پروانه، سرش به کار خودش گرم است و مثل مگس
نیست که مزاحم باشد و یا مثل گنجشک و مرغ و
خروس که خرجی برایمان داشته باشد.
اگر ولشان بکنیم همین طوری سرشان را می اندازند
پایین و صبح تا شب برای خودشان از این شاخه به
آن شاخه و از این گل به آن گل می روند و اصلاً هم
خسته نمی شوند. اما، پروانه های زبان بسته علم
غیب ندارند تا بدانند یک خیرندیده ای به کمینشان
می نشیند، می گذاردشان توی مشتش و شاخک و
بالهایشان را خرد و خمیر می کند!
به این خیرندیده ها هم مگر می توان گفت: «مزن بر
سر ناتوان دست زور!» چرا که فورا به طرفمان
برخواهند گشت و خواهند گفت: «به تو چه
مربوطه؟ پروانه خودم بوده، خودم پیدایش کردم
و…»
اما، خدایی اش اگر کلاهمان را قاضی کنیم از
پروانه ها زیباتر و بی آزارتر در دنیا مگر پیدا
می کنیم که زندگی را برایشان تیره و تار و زهرمار
می کنیم؟
از طرف دیگر، وقتی حال و روز پروانه ها از این
قرار باشد دیگر چرا باید انتظار داشته باشیم آب
خوشی از گلوی «پروانه خانم» پایین برود؟
اگر صدای آه و ناله پروانه ها را شنوا باشیم، جسم
افسرده «پروانه خانم» را خواهیم دید که از ورای
چشمهای میشی شفافش زندگی پردرد و رنجش را
برایمان می گوید.
بی بی می گفت: «پروانه ها دل نازکند.» و چقدر دل
«پروانه خانم» را چون برگ نعناع لرزاندند تا این
شد که از ورای سایه کلامش، زندگی پرمحنتش به
گوش من و بی بی رسید.
زندگی اول من
دختربچه ای بودم با دامنی قرمز گل گلی که به
موهایم گل سری می انداختم. دختری بودم لبهام
عین بچه ها، معصوم و بچه گانه. دختربچه ای بودم که
لب ور می چیدم و اخمهایم وا نمی شدند تا قربان
صدقه ام بروند.
دختربچه ای بودم که بوی زندگی، بوی پوست لیمو
و بوی پارگی پوست پرتقال، بوی بهار و سنبله های
سبز را خیلی دوست داشتم.
بزرگتر که شدم هنوز دختربچه ای بودم که نگران
گلها بودم، مبادا آفتاب بلوز نازک توی دلشان را
آب کند. اما، هنوز دختربچه بودم که خواب می دیدم
از پله های بلوری نرم نرم تا آسمان بالا می روم و
ستاره ها را نشان و انتخاب می کنم.
نمی دانم چه شد و چطور شد که بزرگ شدم. در
حیرتم چقدر کوتاه و زود گذشت، بچگی. چه زود
قد کشیدم. مثل خوابی گذشت. همان خواب
همیشگی که دوست داشتم ببینم و می دیدم. اما از
پله های بلوری خوابم، خیلی زود افتادم و پا به سن
۱۷ سالگی گذاشتم.
بابا گفت: «برایت خواستگار آمده!»
من داشتم از شیشه باز پنجره، قاصدکی را نگاه
می کردم.
بابا گفت: «غریبه نیس، پسرعمه ات، نادره!»
قاصدک پرکرکی بود.
بابا گفت: «شانس بت رو کرده.»
من فکر کردم چقدر حیف می شود قاصدک بی کرک
بشود!
بابا پرسید: «حواست با من است؟»
من گفتم: «ها!»
پسرعمه ام، نادر، دانشجوی رشته پزشکی بود.
وضعشان و ثروتشان خیلی خوب بود. من
نمی خواستم. نادر، مثل من نبود. از هم خیلی دور
بودیم. بابا، اصرارم می کرد. اصرارش برای پولشان
بود. گریه کردم. دلیل آوردم. همه اش بی فایده بود.
بابا می گفت من خیر و صلاح تو را می خواهم.
ازدواج اجباری!
مجبور شدم زن نادر بشوم. نادر غرق پول بود و من
غرق عطر ریحان و پونه.
نادر گفت می رود مأموریت. تازه، دو هفته می شد
ازدواج کرده بودیم. من پرسیدم:
ـ ماندنت طول می کشد؟
زیر لبی گفت: «نه. نه، زیاد.»
یک ماه و نیم گذشت. بعد آمد. زنی همراهش بود.
من پرسیدم:
ـ این کیه؟
نادر گفت:
ـ زنم!
بعد، خونسرد اضافه کرد:
ـ با هم زندگی می کنید!
من گریه کردم، جیغ کشیدم و داد و فریاد کردم.
گفتم:
ـ مهریه ام را نمی خواهم، آزادم کن.
از مهریه ام گذشتم و طلاق گرفتم. آن روز مثل گل
پرپرشده ای بودم. کی پرهای مرا ریخت؟ کی
بالهای پروانه را چید؟
هفده سالم بود. نه، هفده سال و دو هفته با شوهر. نه،
هفده سال و دو هفته با شوهر و شش هفته بی شوهر
و ده هفته تلاش برای جدا شدن از شوهر. بله،
درست است، زنی، هفده و نیم ساله بودم.
زندگی دوم من
بالا سرم آسمان یک پارچه ابر است. در خانه، گرد
و خاک بیش از هوا. هلال بی محبتی و زخم زبانها
مدام بالای سرم در پرواز است. آسمان بختم تیره و
تار است. از تن و روحم تاب رفته است. در آن خانه
جایی برای دختر طلاق گرفته وجود ندارد. حاضر
می شوم دوباره ازدواج کنم. اجباری در کارم است.
شوهر زندگی من کارمند است. از زنش جدا شده،
مثل خودِ من زندگی دومش است.
خوب است، مهربان و خوش قلب و بااخلاق.
سوسوی امیدی در دلم جوانه می زند که این بار
خوشبخت خواهم بود.
ماهها می گذرد تا به یک سال. او برای من عزیز بود
و من برای او. اما، بچه ای نبود تا خرمن محبت را در
زندگی ما شعله ورتر سازد. خانواده اش راضی
نبودند. از اول مرا نمی خواستند. به هزار بهانه، یک
دلیل برای دخالت در زندگیمان می جستند. اما، من
تا کنار او بودم با او بودم. شوهرم گفت:
ـ طبیبی را ببین تا علت روشن شود.
پذیرفتم. مراجعه کردم. نتیجه آن بود که برای زنان
تیره روز چون بختک است. بچه دار نمی شدم! فکر
کردم: خدایا چرا هر چقدر بدبختی است از من
است!
شوهرم دلداریم داد. اما، خانواده اش گفتند و گفتند و
باز می گفتند. زندگی شد برایم جهنم. جهنمی که
خانواده اش برایمان ساخته بودند.
طاقت اندیشه جدایی دوم را نداشتم اما مجبورم
کردند. شوهرم راضی نبود. او را هم عاصی کردند،
فکر می کردم چرا به خوشبختی ما، راه رانده
نمی شود؟ اما، آیا مفری می توان جست از برای
رهایی از چنگال تقدیر و سرنوشت؟
بغضمان گرفته بود وقت جدایی. من به راهی
می رفتم و او به راهی. حال آنکه راهمان یکی بود.
نگذاشتند، خانواده اش چشم دیدن خوشبختی ما را
نداشتند.
زندگی سوم من
تا زمانی، در خانه، می رفتم در اتاقی، تنها، و برای
خود می گریستم. سخت و بی وقفه. تا زمانی که دیدم
در خیابان مردم آیند و روند دارند.
حاصل این شد که برگشتم به خود، کار کردم و درس
خواندم. افسرده اما مصمم. شب را به درس خواندن
شبانه گذرانیدم تا که دیپلم گرفتم. می توانم بگویم
راضی بودم. می توانم بگویم فراموش می کردم.
حال، پنجره ها را باز کرده بودم تا آفتاب بیفتد توی
اطاق. تصاویر آلام و دردهای دو دوره زندگی
پیشین را پشت سر نهاده بودم که برادرم زن گرفت.
اطاقی از خانه مان را برداشت و نشست.
زنش از آنهایی بود که برای دستمالی، قیصریه را به
آتش می کشند! شاید می ترسید بلای من
گریبانگیرش شود. شاید مرا که می دید هول
آینده اش را می کرد، شاید … اما هر چه بود چشم
دیدنم را نداشت. زخم زبانهایش را در آتش گردان
می ریخت، دور سرش می چرخاند و چون عطیه
نامبارکی به سویم می رهانید و گوش برادرم را پر
کرد از بدگویی من و نهایت گفت یا جای اوست یا
جای من در آن خانه!
من گفتم، من می روم. آن خانه دیگر جای من نبود.
مدتها بود به من فهمانده بودند آن خانه دیگر جای
من نیست! و برای همیشه آن خانه را ترک کردم.
ناهید، دوستم، دانشجو بود. با او زندگی می کردم. با
او درس خواندم. درس می خواندم، سفت و سخت.
در آن اطاق که من بودم و ناهید، تا بخواهی حرف
بود، حرف درس. زمانی نگذشت که به دانشگاه راه
پیدا کردم. زندگی من دیگر بار ورق خورد و من چه
خوشحال بودم. در گرماگرم درس بودم که
خواستگاری یافتم. او هم رشته ام بود و هم دوره. از
شهری دیگر آمده بود و تک و تنها زندگی می کرد.
با این امید که زندگی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 