پاورپوینت کامل دایی جان که از فرنگ آمد … ۵۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دایی جان که از فرنگ آمد … ۵۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دایی جان که از فرنگ آمد … ۵۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دایی جان که از فرنگ آمد … ۵۳ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۶

فرودگاه، در میان همهمه آدمها
می پیچد و در دود
خاکستری رنگ سالن، رنگ
می بازد: «هواپیمای ارفرانس،
از مبدأ پاریس، هم اکنون بر

زمین نشست.»

به گلهای میخک بنفش که
در دستهایم است، نگاه می کنم و
قلبم تندتر می زند. یک مرتبه،
تمام آن چیزهایی که مربوط به
دایی مجتبی بود، به صورت
تصویرها و گفتارهایی پراکنده،
به هم پیوسته می شود و به
ذهنم می آید.

من، هیچ وقت، دایی مجتبی
را ندیده بودم؛ اما از میان
گفته های ضد و نقیض که گاهی
محبت آمیز و حتی ستایش آمیز
و گاه، کینه توزانه بود، او را کاملاً
می شناختم. مامان، همان روز،
زنگ زده بود به دخترعمو و خبر
آمدن دایی مجتبی را داده و گفته
بود: «شما هم بهتر است
بیایید و کینه های قدیمی را
فراموش کنید.» دخترعمو گفته
بود: «چی؟! بیایم پیشواز قاتل
خواهرم … هرگز!»

مامان، گوشی را که گذاشت،
گفت: «بدی اش اینست که
بزرگترها وقتی می میرند،
کینه هایشان را هم مثل
اموالشان به نسل بعدی منتقل
می کنند.»

شادی و اضطراب در صورت
مامان موج می زند. به گلها نگاه
می کند و می گوید: «خوب شد
میخک گرفتیم که پلاسیده
نشده» و به ورودی برادران نگاه
می کند و با دلخوری می گوید:
«کاش پدرتان به موقع برسد.
مثلاً صمیمی ترین دوست
مجتبی است.» بنفشه،
روسری اش را طوری مرتب
می کند که چند تار موی فرم
داده اش از روسری بیرون باشد و
لبهایش کمی قرمز بود. مامان
گفت: «دخترهای حالا، خیلی
زود شروع کرده اند، در حالی
که ما …»

مامان، به نسل دیگری تعلق
دارد اما حرفهایش برای من و
بنفشه جالب است. او، از
گذشته ها زیاد می گوید. از
خودش. از یک گله پسرها و
دخترهای فامیل با کلی ماجرا. از
دانشگاه و سیاست؛ اما از همه
جذاب تر، حرفهایی بود که در
مورد دایی مجتبی می گفت. ما،
حرفهای او را در میان عکسهای
قاب شده در اتاق «خانجون»(۱) و
نیز در عکسهای داخل آلبومها
پی می گرفتیم.

همه می دانستند که دایی
مجتبی شکل صادق هدایت بود
و به خاطر همین، کلی کشته
مرده داشت. آن هم در میان
دختران دبیرستانی که کله شان

بوی قورمه سبزی می داد!! … و
ما به عکس روی طاقچه نگاه
می کردیم. پسری جوان که
موهایش را رو به بالا خوابانده. با
پیشانی بلند و چشمهای درشت
که از میان عینک دورسیاه، نگاه
می کرد. با آن لبهای افسرده و
چانه تیز … وقتی بزرگ شدیم و
در کتابها عکس صادق هدایت را
دیدیم دانستیم که دایی مجتبی
واقعا به صادق هدایت شبیه بوده
است.

بابا می گفت: «مخصوصا
خودش را شکل صادق هدایت
درست کرده. خوب که چی؟!»

بابام آن وقتها دانشجوی
مکانیک بوده و مامانم
دانشجوی ادبیات فارسی. دایی
مجتبی هم دانشجوی حقوق
بوده. مامانم می گفت: «آنها
خیلی قبل از اینکه به دانشگاه
بروند، با هم دوست بودند.»

به گلهای بنفش که نگاه
می کنم یاد «آقاجون» می افتم
که تعریف می کرد وقتی خانجون
را به خانه اش آورده بود، به همراه
جهیزیه اش، چند عروسک هم
بوده؛ چون عروس، هنوز
عروسک بازی می کرده و یاد
آههای سردی می افتم که
خانجون می کشید.

«آقاجون» بیچاره … مامان
می گفت آخر عمری آقاجون
پرش ریخته بود؛ ولی آن وقتها …

وقت جوانی دایی مجتبی، خیلی
صلابت داشته و همه ازش
حساب می بردند. حتی دایی
مجتبی که از همه باسوادتر
بوده. داستان قاتل شدن دایی
مجتبی از وقتی شروع شد که
«آقاجون» گفته بود: «باید با
دخترعمویت عروسی کنی.» و
او گفته بود: «نه» خانجون گفته
بود: «دختره چه عیبی داره؟
خانه دار، خوب، نجیب. دیپلم
هم که داره.»

دایی مجتبی که سالهای
آخر دانشکده بوده و خود را در
نقش صادق هدایت می دیده
نمی خواسته به یک ازدواج
معمولی تن در بدهد. آن هم با
فرخنده که اصلاً نمی دانست
صادق هدایت کی هست.

بالاخره «آقاجون» یک روز
می رود جلو دانشگاه، منتظر
می ماند تا دایی مجتبی بیاید.
بعد زاغ سیاه او را چوب می زند و
می بیند دایی مجتبی به همراه
یک دختر لاغر مردنی و رنگ
پریده که بر خلاف فرخنده خون
از لپهایش نمی چکیده و چنگی
هم به دل نمی زده، می رود به
یکی از کافه تریاهای دور و بر
دانشگاه. آقاجون هم نامردی
نمی کند. می رود به همان
کافه تریا. پشت گردن دایی
مجتبی را می گیرد و مثل یک
بچه گربه او را می کشد بیرون ـ و
ما، خیلی سعی کردیم دایی
مجتبی را در آن حالت مجسم
کنیم ـ و فحش را می کشد به
جانش و می گوید: «تو هنوز
پول توجیبی ات را از من
می گیری. آن وقت می روی
دنبال این کارها …»

آدمهایی که در کافه تریا
بودند و بیشترشان آشنا، به این
صحنه نگاه می کردند و تا مدتها
این ماجرا دهان به دهان
می گشته است.

دایی مجتبی، بعدها گفته
بود ارتباطش با آن دختر فقط
یک مسأله سیاسی بوده و بس و
بعد از آنکه به آقاجون بیشتر
توضیح داده، آقاجون گفته:
«بهتر است به فکر نجات
خودتان باشید تا نجات
مردم.»

بعد از آن ماجرا، مدتی دایی
مجتبی غیب می شود و خانجون
می افتد در بستر بیماری.

مامانم می گفت: «مجتبی
یک عالم دوست و رفیق شاعر
و هنرمند داشته. با سهراب
سپهری دوست بوده. با فروغ
فرخزاد و با جلال آل احمد.»
در تمام دورانی که ادبیات فارسی
درس می داد، گذشته برادرش را
به رخ شاگردانش می کشید.
معتقد بود که دایی مجتبی
مصداق این شعر اوست:

«دوستانی دارم، بهتر از
آب روان …»

خلاصه، دایی مجتبی را پیدا
می کنند و خانجون هم که
حسابی مریض بوده، می گوید
اگر با فرخنده عروسی نکنی، من
می میرم.

درست است که همه، از
جمله دایی مجتبی می دانسته
که خانجون، اگر هم بمیرد به این
دلیل نیست، به ناچار، قبول
می کند با فرخنده عروسی کند؛
اما درست فردای شب عروسی
دوباره غیب می شود و این دفعه
دیگر هیچ خبری از او نمی شود.
حتی به دانشگاه هم نمی رفته.
فرخنده که به قول مامانم از اول
هم عقلش کمی پارسنگ
برمی داشته، می زند به سرش و
یک روز هم با ماشین تصادف
می کند و می میرد و از آن وقت،
مجتبی به عنوان قاتل شماره
یک او مغضوب خان عمو و
دخترعموها و پسرعموها
می شود!

دایی مجتبی یک نامه از
فرانسه می فرستد و می گوید
دیگر هرگز به ایران برنمی گردد.

آقاجون گفته بود: «جهنم!
فکر می کنم چنین پسری
نداشتم.» اما خانجون، روزگار را
به چشم آقاجون و همه اهل
خانه سیاه می کند.

مامان، با چشمهایی که کمی
آرایش شده، سرک می کشد و به
دری که از میان دیوار شیشه ای
باز شده، نگاه می کند. با اینکه
همه می دانند مسافرها، حالا
حالاها نمی آیند، یک دیوار
گوشتی درست کرده اند و با
حرکت تکراری گردنها، چشم به
سوی در دوخته اند.

خاله ها و دخترخاله ها به او
چسبیده اند، با همان حرکات.
دخترخاله ها، شاید به خاطر
اینکه در چشم دایی مجتبی امّل
و فناتیک نیایند، آرایش غلیظی
کرده بودند و روسریهای
ابریشمی روی موهای پف
کرده شان می لغزید.

فریده می گوید: «دایی جان
مجتبی که بیاید، نانمان
می رود در روغن. برای
همه مان دعوتنامه می دهد.
اصلاً خودش می تواند بیاید
سفارت و ما را ببرد.»

خاله می گوید: «هنوز
نیامده. برایش نقشه کشیدی!
مُجی جون حالا خسته است.»

مامان می گوید: «بهش نگو
«مُجی» یاد آن وقتها می افتم.»

و ما می دانیم آن وقتها یعنی
کی. یعنی وقتی که ما هنوز
نبودیم و دایی به همراه زن
فرنگی اش آمده بود ایران. او بود
که به دایی مجتبی می گفت
«مُجی». آن وقتها هنوز
«خانجون» زنده بود و همیشه
می گفت: «خوب شد حاجی
زنده نیست تا این روزها را
ببیند.» ولی ما می دانیم که
خانجون از دست عروس فرنگی
خون جگر شد! یک شلنگ
دستش بود و هر جا که عروس
فرنگی می نشست، منتظر

می ماند، تا وقتی بلند می شد،
همان جا را شلنگ می بست.
تمام ظرفهای او را هم که احتیاط
داشت، خودش می شست …
بیچاره، با آن پشت خمیده و راه
رفتنی که یک پایش را امروز
برمی داشت و یک پایش را فردا.

مامان می گفت: «آن وقتها،
پدر با دایی مجتبی خیلی
بحث کرده بود. چون آن وقت،
پدر به یک گروه مبارز مذهبی
گرایش پیدا کرده بود؛ اما
دایی مجتبی به همان یأس
فلسفی دوران نوجوانی
چسبیده بود و دست بردار هم
نبود. مامان، می خواست او را
با خانواده و آنچه برای
خانواده مقدس بود، آشتی
دهد؛ اما دایی مجتبی زیر بار
نمی رفت. خلاصه، آن سال،
گویا نزدیکیهای انقلاب بوده،
دایی مجتبی رفت و دیگر
نیامد. حتی وقتی تلفن زدند
که خورشید عمر خانجون از
لب بام هم پریده و پشت

کوهها است، باز هم نیامد.
فقط عکس یک دختر و پسر
را فرستاد که موهای زرد و
صاف داشتند و صورتهای
دراز و چشمهای

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.