پاورپوینت کامل قالیچه خاطرات ۲۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل قالیچه خاطرات ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قالیچه خاطرات ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل قالیچه خاطرات ۲۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۸

در گوشه ای از آن اتاق نقلی که حیاط کوچکتان به آن زیبایی خاصی می داد، نشسته بودی. خاطرات تلخ و شیرین گذشته در مغزت رژه می رفتند و تو به
احمد می اندیشیدی که خبر شهادتش را یک ماه پیش به تو داده بودند.

زانوهایت را با اندوه بغل کرده بودی و سر
سیاه پوشت را در داغ و هجر، امانتی که خدا از تو
باز پس گرفته بود، پایین انداخته بودی. آسمان
هم مثل چشمان تو می گریست. همه جا از
دوری و نبود خورشید، مثل دل تو گرفته

بود. گاه، گاه صدای غرش آسمان دل تو را
غمگین تر می ساخت. خوب فرصتی به دست
آورده بودی. از آن روزی که جنگ تمام شده بود
و خبر شهید شدن احمد را به تو داده بودند، مادر
حتی برای یک لحظه هم تو را تنها نگذاشته
بود و حالا که برای چند ساعتی از خانه بیرون
زده بود، تو حال گریه و زار زدن داشتی. سرت را
بلند کردی به قاب عکس احمد که مثل
خورشیدی در میان تاقچه می درخشید، نگاهی
انداختی. دلت نیامد نگاهت را از او بگیری.
برای چند لحظه ای به عکس خیره ماندی.
دلت می خواست دستی به شیشه قاب عکس
بکشی و سردی شیشه را حس کنی. به همین
خاطر به آرامی از جا بلند شدی و به طرف
تاقچه که روبه رویت بود، راه افتادی. حیاط
پشت سر تو قرار داشت. حیاطی که برگ
درختانش در سردی پاییز ریخته و همه لخت و
خالی مانده بودند و در انتظار بهار لحظه شماری
می کردند. ای کاش دل تو هم مثل دل همین
درختها بود. ولی تو هرگز بهار بی احمد را دوست
نمی داشتی. چند قدمی دیگر تا رسیدن تو به
قاب عکس فاصله بود. که ناگاه گل محمدی
قالیچه ای که تو آن را در پای تاقچه پهن کرده
بودی، نگاهت را از قاب عکس دزدید و به
خودش دوخت. همان جا احساس کردی
زانوهایت سست شده اند و دیگر پاهایت
یاریت نمی کنند. یکباره فکرت به آن روز سفر
کرد؛ همان روزی که احمد این قالیچه را به تو
هدیه داده بود. در تمام مدت نامزدی حتی برای
یک بار هم به تو نگفته بود که مشغول بافتن
چنین قالیچه ای برای تو است. تو می دانستی
که او از رمز و راز قالیچه خبر داد، اما شاید او
می خواست این طور تو را غافلگیر کند.

روزی بود مثل همین امروز. تو مشغول
تمام کردن شال گردنی بودی که رنگش، مثال
آبی آسمان بود. می خواستی آن را بعد از تمام
شدن به احمد بدهی. پس با ذوق و شوق هر چه
تمامتر میلهای کارت را به حرکت در می آوردی.
چه احساس خوشی داشتی. آن روز در همین
حال و احوال بودی که از پشت پنجره همین
اتاق، مادر را دیدی که بعد از به صدا در آمدن
در، به طرف در حیاط رفت. قفل در را باز کرد و از
لای در چهره پرامید و شاد احمد پیدا شد. مادر
با انگشت سبابه اش اتاق تو را نشان داد و او را
راهنمایی کرد. احمد حیاط صاف و
مربع شکل تان را که حوضی چهارگوش در وسط
داشت و دو باغچه کوچک در آن نقش انداخته
بودند را پشت سر گذاشت. تو هم در شتاب
بودی که به خوشحالی احمد پی ببری. به
همین دلیل به طرف در اتاق رفتی. در آهنی
آبی رنگ اتاق را که نیمه بالاییش را دو شیشه
مستطیل شکل و نیم دیگرش را آهن پوشانده
بود، با صدای گیج کننده اش باز کردی و از پشت
قاب در چهره خندان احمد نمایان شد.

آن روز او داخل شده بود. نشسته بود.
صحبت کرده بود. شوخی کرده بود و مهمتر از
همه اینکه آن قالیچه قشنگ، با آن شاخه گل
محمدی را که در میان رنگ سفید زمینه
قالیچه جای گرفته بود و دور تا دورش را گلهای
ریز زردرنگ پوشانده بود را به تو هدیه کرده
بود. تو این قالیچه را خیلی دوست می داشتی.
هر وقت می خواستی نماز بخوانی آن را به جای
سجاده زیر پایت پهن می کردی و بعد از تمام
شدن نماز، کلی گریه می کردی. چقدر مادر به
تو گفته بود: «ملیحه جان! این قدر گریه نکن.
احمد را فراموش کن. گرچه می دانم دیگر
دامادی مثل او گیرم نمی آید، اما دیگر راه
چاره ای نیست». به اینجای حرفش که
می رسید آهی می کشید، مکثی می کرد و دستی
به شانه ات می زد و می گفت: «به زندگی امیدوار
باش.» هر بار که این حرفها را از زبان مادر
می شنیدی، کاسه چشمانت پر از اشک می شد
و به روی گونه های رنگ پریده ات سُر می خورد.
همیشه چشمانت رنگ گریه داشت. دیگر مثل
آن وقتها آبی و شاد نبود.

از آن روزهای تلخ یک سالی می گذشت
ولی تو هنوز عزادار احمد بودی. هنوز هم حال و
هوای آن وقتها را پیدا نکرده بودی. مردم چقدر
تو را نصیحت می کردند، ولی تو حتی به یک
کلمه آنها گوش نمی دادی. حتی به آنها فکر هم
نمی کردی. از وقتی چهلم احمد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.