پاورپوینت کامل بنال بلبل عاشق که جای فریاد است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل بنال بلبل عاشق که جای فریاد است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بنال بلبل عاشق که جای فریاد است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل بنال بلبل عاشق که جای فریاد است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۴۴
گفتگویی پردامنه با خانم نوّاب احتشام رضوی،
همسر محترم فدائی شهید، سیدمجتبی نواب صفوی
«بخش اول»
گفگو: فریبا انیسی
| چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود | ندانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد |
*
| نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل | پاورپوینت کامل بنال بلبل عاشق که جای فریاد است ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint |
صدای صفیر گلوله که برخاست فریاد «الاسلام یعلو و لا یعلی
علیه» در فضا خاموش شد، دیگر هیچ گلی تکبیر نگفت و خون جاری
شد از حلقوم عشق.
دسته گل محمدی به خون آغشته شد و فضا از عطر گل یاس لبریز.
و همه جا گفتند: «نواب صفوی و یارانش را کشتند.»
و این همه در صبحدم ۲۷ دی ماه ۱۳۳۴، آن وقت که بسیاری
چشمها در خواب بود، اتفاق افتاد. یاران خدا و حامیان دین
مصطفی(ص) غریبانه، آخرین تکبیرها را گفتند و در خون پاک خود
غلطیدند. آنها رفتند و به ملکوت اعلی پیوستند، اما مادرانی ماندند
داغدار، همسرانی دل شکسته و اشکبار و فرزندانی که کوله بار یتیمی را
بر دوش کشیدند. آنها رفتند و به آرزوی خود رسیدند و همه جا نام و یاد
و اندیشه و جهاد آنان در دل و زبان همراهان و همدلانشان و همه
کسانی که دل در گرو دین و دینداری داشتند باقی ماند، اما در این میان
بودند و هستند بانوانی که کوله بار مبارزه و غربت را در هنگامه جهاد بر
دوش کشیدند و پس از آن بار اصلی مصیبت و تنهایی را در دل سپردند
و اینک و برای همیشه افتخار همسنگری با مردان مبارزه را برای خود
ثبت کرده اند.
همسر مکرّم سردار شهید، حجت الاسلام و المسلمین
سیدمجتبی نواب صفوی، که همچون همسر بزرگوارش از سلاله
صدیقه کبرا(س) می باشد، نمونه ای از این بانوان فداکار است که بدون
شک، هر جا نامی از شهید عزیز نواب صفوی و یادی از رشادتها و
مبارزاتش باشد، یادآور نقش برجسته وی در همراهی و همسنگری با
آن شهید بزرگوار خواهد بود. سالگرد شهادت فداییان اسلام، نواب
صفوی، خلیل طهماسبی، مظفر ذوالقدر، و سیدعبدالحسین واحدی،
فرصتی بود که حجم وسیعی نکته ها و خاطرات را از زبان خانم رضوی
بشنویم. نکته ها و خاطراتی که در بسیاری موارد، تنها شاهد آن،
ایشان است. پردامنگی گفتگو، چاره ای جز ارائه آن، طی دو یا سه
قسمت باقی نمی گذاشت. آنچه می خوانید نخستین بخش این گفتگو
است که اگر فرصت یار بود، به گونه ای بهتر تنظیم می شد. در گمان ما،
برای آنان که به برکت فضای آزاد و معنوی جمهوری اسلامی، تاکنون
بارها از شخصیت و مبارزات شهید نواب صفوی شنیده اند، خواندنی
خواهد بود که از زبان همسر گرامی ایشان نیز با شخصیت، زندگی و
سلوک خانوادگی، رفتار اجتماعی، اندیشه ها، مبارزات و سرانجام
شهادت وی آشنا شوند، حتی اگر برخی نکات باشد که پیشتر نیز
خوانده یا شنیده اند. ضمن سپاسگزاری صمیمانه از همسر ارجمند
ایشان که با حوصله تمام این فرصت را در اختیار مجله گذاشتند شما
را به پی گیری این گفتگو دعوت می کنیم.
* *
پیام زن: لطفا توضیحاتی در مورد
زندگی اتان بفرمایید و توضیح دهید چگونه با
آقای نواب صفوی آشنا شدید؟
ربّ اشرح لی صدری و یسّر لی امری و
احلل عقده من لسانی، یفقهوا قولی.
من نیره اعظم نواب احتشام رضوی هستم
که پدرم از مبارزین زمان رضاخان پهلوی بوده
است. ایشان برای بی حجابی قیام کردند و در
واقعه مسجد گوهرشاد مجروح شدند و ایشان را
نیمه جان به تهران منتقل کردند و در
دادگاههای نظامی و غیر نظامی تهران ۴ بار
محکوم به اعدام شدند. ۷۹ جلسه دیوان حرب
تشکیل شد.
ولی از آن جایی که خدا می خواست دست
تقدیر ایشان را نگهداشت و اضمحلال پهلوی
و رفتن او را دیدند. بعد از ۳ سال زندان، ۴ سال
تبعید و ۴ سال خانه نشینی به لطف خدا قیام
ایشان منتهی شد به منهدم شدن پهلوی.
پدرم همیشه می گفتند: روزی می آید که
مردم قیام خواهند کرد و خاندان پهلوی را اگر
دستشان به آنها برسد می کشند و اجسادشان را
دور شهر می گردانند. کرارا می گفتند: روزی
می آید که مردم مجسمه رضاخان و پسرش را
پایین می کشند و اینها از بین خواهند رفت.
گاهی اشاره می کردند که در ۱۷ شهریور قیام و
انقلاب خواهد شد.
من از کودکی مسایل سیاسی و مذهبی را
می شنیدم و آنها را به ذهن می سپردم.
در سال ۱۳۲۵ وقایع خراسان از طریق
روزنامه پرچم اسلام با مصاحبه هایی که با پدرم
انجام می دادند به اطلاع مردم رسید. از
خوانندگان آن مطالب آقای نواب صفوی بودند
و خیلی مشتاق بودند که صاحب این قلم و قیام
را از نزدیک ببینند. پدرم نیز مسایل کسروی را
شنیده بود و می دانستند به دست آقای نواب از
بین رفته اند و خیلی مشتاق دیدار ایشان بودند.
بر حسب تصادف در یک مکان این دو
یکدیگر را ملاقات می کنند و یکدیگر را در
آغوش می کشند و پدرم ایشان را به منزل
می آورد.
پدرم پس از سالها تبعید و خانه نشینی به
تهران آمدند و البته احزاب سیاسی و گروههای
مختلف همیشه دستشان را دراز می کردند که از
وجود پدرم و سیاست ایشان استفاده کنند ولی
ایشان هیچ دسته و گروهی را شایسته همکاری
نمی دانستند.
برخورد ایشان با آقای نواب بسیار زیبا و
دوست داشتنی بود. مخصوصا پدرم تأکید کردند
آقای نواب تشریف می آورند مبادا خانمها کسی
جلو بیاید و یا از پشت پرده نگاه کند. چون
خودشان هم خیلی متعصب بودند.
آقای نواب تشریف آوردند و صحبت
کردند. چنان این دو عاشق و شیفته هم بودند
که گویا دو گمشده ای بودند که پس از مدتها
یکدیگر را پیدا کرده اند. چند روز پس از آن
ملاقات پدرم عارضه قلبی پیدا کردند و به
بیمارستان شفا منتقل شدند. وقتی آقای نواب
برای بار دوم تشریف آوردند تا پدرم را ملاقات
کنند تصادفا من پشت درب رفتم. سؤال کردند:
آقای نواب احتشام تشریف دارند؟ من عرض
کردم: خیر ایشان بیمارستان هستند. گفتند:
عیادت کسی رفته اند؟ عرض کردم: ایشان
عارضه قلبی پیدا کرده اند و در بیمارستان شفا
بستری هستند. آقای نواب با ناراحتی فوق العاده
خداحافظی کردند و با عده ای از فدائیان اسلام
به دیدن پدرم رفتند.
* لطفا در مورد زندگی و تولد و محیط
تربیتی آقای نواب توضیح بفرمایید.
مادر آقای نواب در مورد تولد آقای نواب
گفته اند که دوران بارداری همه بچه هایم بسیار
مشکل بود مگر مجتبی چرا که در دوران
بارداری او بسیار راحت بودم و آرامش خاصی
داشتم. گاهی در ذهنم چیزهایی را استنباط
می کردم که فکر می کردم این بچه، بچه
فوق العاده ای است. در بهترین وضع و
راحت ترین طرز متولد شد. دچار کم شیری
می شدم و بچه ها بی شیر می ماندند. مدتی از
تولد بچه گذشته بود، من کم شیر بودم، دنبال
دایه ای فرستادم. خانمی آمد که خود دارای
همسر و فرزند بود و گفت که می تواند آن را به
منزل ببرد اما نمی تواند در منزل ایشان به
عنوان دایه بماند و مستقر شود. ناچار ایشان را
به دایه سپردند زیرا می ترسیدند بچه بر اثر
بی شیری از بین برود و او بچه را به منزل
خودشان برد. بعد از ۴ ـ ۳ روز دایه با حالت
ناراحتی آمد و گفت: من نمی توانم بچه شما را
شیر بدهم. هر چه علت آن را پرسیدند جواب
صریحی نداد. تا اینکه پس از اصرار فراوان به
عمه آقای نواب توضیح می دهد: وقتی بچه را
بردم شب بچه بیقراری کرد. یواش یواش به
پشت بچه زدم ساکت باش و بخواب. آن شب
خواب دیدم هودجی از آسمان پایین آمد و چند
نفر خانمهای عرب که روی صورتشان افتاده
بود، پایین آمدند و کنار گهواره بچه رفتند و به
من گفتند: برو بچه ما را پس بده. من از خواب
بیدار شدم و آن را خواب حساب کردم. شب بعد
همین خواب را دیدم. سومین شب اوایل غروب
بود. دیدم همان هودجی که در خواب دیدم
پایین آمد و چند خانم پایین آمدند به کنار
گهواره بچه رفتند و بچه را تکان دادند و بر
سینه من دست گذاشتند و گفتند: گفتیم که برو
بچه ما را پس بده. من بیهوش افتادم، بعد از
مدتی همسرم مرا به هوش آوردند. دیدم که
من لیاقت این بچه را ندارم، او را به خانواده اش
بازگرداندم.
مادر آقای نواب می گفت که در دوران
کودکی او ما چیزهای عجیبی می دیدیم که
برای ما قابل باور نبود و آنها را به حساب
حقیقت این بچه و پاکی او می گذاشتیم.
دایه ای بود که ایشان را با خود به دهات
سولقان برد. تعریف می کرد که زمانی که او را به
سولقان بردم بچه های خودم بزرگ بودند به
بالای کوه رفتند. یکی از بچه ها کوچکتر بود؛
من نگران وضع او بودم. مجتبی را کنار دامنه
کوه گذاشتم و گفتم مجتبی تکان نخوری تا من
بروم و آن دیگری را بیاورم. همین که به طرف
بچه خودم رفتم دیدم مجتبی که حدودا ۲ ساله
بود تا مقداری از کوه بالا آمده است ناگهان
معلق زنان از آن مسافت به پایین پرتاب شد و
به شنزار رسید. من به سرم می زدم که خدایا
بچه مردم مرد. من چکار کنم؟ مضطرب و
نگران بودم که دیدم بچه پایین کوه نشسته
است با ریگها بازی می کند. گفتم: مجتبی جان،
مادر بمیرم چه طوری شدی؟ گفت: من قل
خوردم آمدم پایین، حالا دارم بازی می کنم.
عجیب بود این بچه کوچکترین خراش در
صورت و بدن نداشت و امثال این قضایا در
زندگی شان زیاد بود.
گاهی پدرشان می گفتند: این مجتبی ۴ ـ ۳
ساله مطالبی را می گوید و مسایل زیادی را
سؤال می کند که از سنش خیلی بیشتر است،
همیشه به پشتی تکیه می داد و سؤالهای
عجیبی می کرد. از قول پدرشان می گویند: که
یک بار از بازار آمده بودم. پولهای خرد که آن
روزها متداول بود شمردم، دیدم اضافه است.
گفتند: مجتبی جان، آیا می توانی این اضافه ها را
برگردانی. گفتند: بله آقاجان می برم. اگر این
پولها را نبریم؛ این پول را دزدی کرده ایم دست
دزد را باید قطع کنند و … پی در پی از این
مسایل می گفت که برای ما خیلی عجیب بود.
مادرشان می گفتند از مسایلی که در مورد
مجتبی می دیدیم همیشه فکر می کردیم قدم
مثبت و بزرگی در راه حق برمی دارد.
زمانی که پدرشان به خاطر بازگویی
مطلبی، در گوش داور ـ رییس دادگستری آن
زمان ـ می زنند. عینک او می شکند و در
چشمش فرو می رود. پدر آقای نواب را به زندان
می برند و بعد از چند سال در زندان بدرود
حیات گفتند.
سیدمجتبی آن زمان ۹ ـ ۸ ساله بود. روح
بزرگ و بلندی داشت. در مدرسه سه کلاس در
یک سال می خواند. جزء بهترین شاگردان
مدرسه بود. زمانی بچه ای شیشه ای را
می شکند و سر کودک دیگری نیز می شکند.
صاحبخانه داد و بیداد راه می اندازد و می گوید:
چه کسی سر بچه و شیشه را شکسته است؟
آقای نواب می گویند: من. گفته می شود: ما
دیدیم تو نشکسته ای رفیق تو شکسته و …
آقای نواب می گوید که من این کار را انجام
داده ام، آن بچه پدر ندارد و یتیم است و من پدر
دارم نمی خواهم او را تنبیه و توبیخ کنید، به
جای او مرا توبیخ کنید. پدر بچه از این
بزرگواری متعجب شد و از تنبیه بچه خطاکار
صرف نظر کرد …
بزرگترها از بین رفته اند و من چیزهایی را
که شنیده ام عرض می کنم. کلاً همه به نبوغ
ایشان اذعان داشتند. در ۱۲ سالگی که دوران
بی حجابی بود و همه بی حجاب بودند وارد
منزل که می شد؛ اگر افراد خانواده حجاب
نداشتند، چادر نداشتند تا می فهمیدند
آقامجتبی آمد همه از ترس چادر به سر
می کردند و اگر کسی چادر به سر نداشت به او
می گفت: حیا کنید از خدا بترسید و این طور
زندگی نکنید. وقتی پدرشان فوت کرد،
اموالشان را یک وکیل از بین می برد و
باصطلاح همه را تصاحب می کند. تحت تکلف
دایی شان زندگی می کنند ولی می گفتند در تمام
دوران ایام تابستان را کار می کردند و برای
مایحتاج مدرسه، دفتر، کتاب و … خودشان
شخصا آن را تهیه می کردند بدون اینکه رهین
منت کسی باشند. مادرشان می گفتند همیشه
در دوران مدرسه می گفتند من نمی خواهم این
درسها را بخوانم، من می خواهم درس
خداپرستی و خداشناسی و … بخوانم. به نجف
بروم طلبه شوم تا درس بخوانم. مادرشان
می گفتند: می خواهی دود چراغ بخوری، سینه
به حصیر بمالی! تا ایشان منصرف شوند و این
ذهنیت از ایشان دور شود و از مادر دور نشود.
اتفاقا رفت و به آن مقصد عالی که داشت
رسید. در ۱۵ سالگی به نجف رفت مشغول
تحصیل شد. در سه حوزه مختلف درس
می خواندند. از اساتیدشان آقای ابوالحسن
اصفهانی، آیت اللّه امینی، صاحب الغدیر و
آیت اللّه مدنی بودند با مرحوم علامه جعفری
همدرس بودند.
دورانی را که در نجف می گذرانند دوران
خیلی مهمی بود، جهشی درس می خواندند.
مقدار درسی که می خواندند مساوی چندین
دوره ای بود که دیگران می خواندند، دوران
ترقی شایانی داشتند. حتی در نجف کارهای
صنعتی و عطرسازی را انجام می دادند و زندگی
شخصی شان را می گذراندند و از حوزه و پول
دیگران استفاده نمی کردند. هم دروس حوزوی
را خوانده بودند هم دروس کلاسیک را. در آن
زمان، متمدن، متجدد و متدین بودند و همه را
با هم آمیخته بودند و این طور نبود که طلبه ای
باشند که تازه وارد شده اند.
* میزان تحصیلات شما چقدر است؟
من کمتر از دیپلم هستم. مقداری درس
حوزوی خواندم ولی به صورت کلی نتوانستم به
آرزوی دیرین خودم که طی مدارج عالی
تحصیلی بود دست پیدا کنم و بر اثر مشکلات
تحصیل من متوقف شد.
* قضیه ازدواج و خواستگاری شما چگونه
اتفاق افتاد؟
بیماری پدرم زمانی اتفاق افتاد که پس از
سالها از تبعید و خانه نشینی راحت شده بود و
ایشان تصور می کردند که زندگی ما از جهت
مادی وضع خوبی نداشته باشد. قبلاً اشاره
کردم که آقای نواب صفوی برای دیدن پدرم به
بیمارستان رفتند. بعد از آن مجددا به منزل ما
آمدند و فرمودند که من از طرف آقای نواب
احتشام آمدم و شما هر چه مورد نظرتان است
بفرمایید تهیه کنم. گفتم: به لطفتان الحمدللّه
همه چیز هست و تشکر کردم. آقا از من سؤال
کردند: شما صبیه آقای نواب احتشام هستید؟
گفتم: بله. چون آهسته صحبت می کردم و
پشت در بودم مجددا پرسیدند … تا سه مرتبه
سؤال کردند و من جواب دادم!!
پدرم در بیمارستان نماز می خوانند و توسل
به اجدادشان پیدا می کنند که خدایا من از تو
می خواهم همسر شایسته ای که دارای ایمان و
تقوا و پرهیزگاری باشد و سید و از نسل
آل محمد(ص) باشد قسمت دخترم کنید. (چون
من دختر منحصر به فرد خانواده ام بودم.) من
نمی خواهم بعد از من ایشان در دست کسی
باشد که از لحاظ تقوا و ایمان مطابق میل من
نباشد. بعدها آقای نواب، مرا از پدرم برای یکی
از دوستانشان که در نجف با هم همدرس
بودند، خواستگاری کردند. پدرم فرمودند: ایشان
سید هستند یا نه؟ آقای نواب فرمودند: سید
نیستند. پدرم فرمودند: من دخترم را به غیر
سید نمی دهم. آقای نواب فرموده بودند: آقای
نواب احتشام ویژگیهای داماد آینده شما
چیست؟ گفتند: اول تقوا و پرهیزگاری و دیانت
و بعد سیادت. پرسیدند: ثروت داشته باشد یا
نه؟ گفتند: مهم نیست اگر تقوا داشته باشد.
آقای نواب گفتند: من دلم می خواهد آن نسبتی
را که حضرت امیر(ع) نسبت به پیامبر
گرامی(ص) داشتند من نسبت به شما داشته
باشم. پدرم فرموده بودند: با کمال افتخار. آقای
نواب با تعجب پرسیده بودند: همین! پدرم نیز
گفتند: همین. مراسم خواستگاری بدین ترتیب
میان پدرزن و داماد انجام شد. پدرم بعد از آنکه
مدتی تحت درمان بودند به منزل منتقل شدند.
* آیا غیر از برخورد اولیه ای که با هم
داشتید، با هم دیداری نیز داشتید؟
ایشان از پدرم خواسته بودند که اگر امکان
دارد من صبیه شما را از نزدیک ببینم و با
ایشان صحبت کنم. پدرم اجازه فرموده بودند.
آقای نواب به منزل ما تشریف آوردند. پدرم
خیلی معتقد به حجاب بودند، ما خیلی محجبه
بودیم. با مردها مطلقا صحبت نمی کردیم. در
آن زمان همه چیز محدودیت خاصی داشت اما
چون اسلام نیز اجازه می داد، پدرم موافقت
کردند اما من که سنی حدود ۱۴ سال داشتم
خیلی خجالت می کشیدم که با شخصیتی چون
آقای نواب ملاقات و صحبت کنم. آقا تشریف
آوردند و خیلی جدی صحبت کردند. بعضی
سؤالات و بعضی مطالب را با من در میان
گذاشتند، حتی یک کتاب از کتابخانه پدرم
برداشتند و به من دادند و گفتند: بخوان. من
مقداری خواندم. راجع به آن کتاب از من
سؤالاتی کردند. در واقع می خواستند برداشت
علمی مرا بسنجند تا چه حد است. به من
فرمودند: من هدف بزرگی دارم. هدف من این
است که حکومت اسلامی در ایران ایجاد کنم و
این راه خیلی پرمخاطره است. اگر قدرت پیدا
کنم و احکام اسلام و حکومت اسلامی را برقرار
کنم وظایف خیلی خطیری دارم. در این راه
مبارزات زیادی است و اگر قدرت پیدا نکردم،
ممکن است به دست دشمنان اسلام به
شهادت برسم. یا موفقیت در این راه یا
شهادت. این هدف من است.
این مسأله بسیار مهم است که کسی در
آغاز زندگی خط مشی خود را کاملاً معلوم کند و
بگوید هدفم چیست. نگفتند: حتما من قدرت را
به دست می گیرم، حکومت می کنم. گفتند دو
راه است یا موفقیت است یا شهادت. ایشان
خیلی با من صحبت کردند و چون پدرم از
مبارزین بودند، حال و هوای درک مسایل
سیاسی و همکاری با ایشان را داشتم. صحبت
ما یکی دو ساعتی طول کشید و بعد از آن،
پدرم سؤال کرد: ایشان به نظرتان چه طور آمد.
آقای نواب فرمودند: خیلی باهوش هستند.
* برنامه نامزدی و بله برون و … نداشتید؟
آقای نواب قرار بود مسافرتی به پاکستان
داشته باشند. قبل از آن به مشهد و تربت جام
آمدند تا جهت انجام برنامه های مبارزاتی مقدماتی
را فراهم کنند. قبل از سفر به پاکستان آقای نواب
انگشتری تهیه کرده بودند و به پدرم دادند تا در
دست من کنند. این مراسم نامزدی بود.
بعد از مراجعت از سفر قرار شد که عقد
کنیم. پدرم از من وکالت گرفتند و وکالت را به
وسیله آقای نواب برای یکی از مراجع
فرستادند. مراجع مهم آن زمان آیت اللّه حجت،
آیت اللّه فیض و آیت اللّه کوه کمره ای بودند. آقای
نواب وکالت را به قم بردند. در محضر چند تن
از علماء و مراجع عقد انجام می گیرد و پدرم مرا
به مهرالسنه به آقای نواب داد. مرجعی که
خطبه را خواندند فرمودند: این دومین عقدی
است که به این شکل برگزار می کنم. اول دختر
خودم را به مهرالسنه دادم و یکی دختر نواب
احتشام را.
* مراسم عروسی چگونه برگزار شد؟
قرار بود مراسمی انجام شود. اما زندگی
مردان مبارز همیشه با مخاطرات توأم است.
آن زمان مدیر روزنامه مرد امروز ـ محمد
مسعود ـ کشته شد و آقای نواب به منزل ما
آمدند و گفتند: ممکن است مرا هم ترور کنند و
از بین ببرند. بنابراین بدون جشن و مظاهر
ظاهری هر ازدواجی، در دی ماه ۱۳۲۶ زندگی
ما آغاز شد و در دی ماه ۱۳۳۴ نیز به پایان
رسید.
* از ابتدای زندگی مشترکتان بفرمایید.
وقتی که من وارد زندگی شدم، مرد بزرگی
را دیدم که افق فکری این مرد افق جهانی
است نه تنها ایران، این منطقه، این کشور بلکه
تمام کشورهای اسلامی. آقا همیشه می گفتند:
اگر من قدرت پیدا کردم و حکومت اسلامی را
بنا کردم، اول کشور خودمان ایران تحت
حکومت امور الهی و احکام اسلامی قرار
بگیرد، بعد به کشورهای دیگر می پردازم. آقا در
آن زمان مسافرتهای گوناگونی به نقاط مختلف
ایران داشتند. با مردم مبارز و رؤسای ایلهای
مختلف، علماء بزرگ و مبارز ملاقات می کردند
و زمان را آماده یک انقلاب می کردند. علیه
محمدرضا پهلوی و حتی زمانی که جنازه رضا
پهلوی را آوردند، برنامه انقلاب داشتند که
انجام نشد. من خود را در کنار مرد بزرگی
می دیدم که باید در مقابل آن صبر و بردباری و
خویشتن داری داشته باشم. تنها چیزی که مرا
خیلی اذیت می کرد مسافرتهای آقا بود و ندیدن
ایشان، همیشه از دوری و فراق ایشان رنج
می بردم.
* چگونه این رنج را بر خود هموار می کردید؟
زمانی از مسافرت تبریز برگشتند. بیشتر از
یک ماه در سفر بودند که خیلی طولانی شده
بود. از نبودن و فراق ایشان من خیلی رنجور
شده بودم. وقتی آقا تشریف آوردند و مرا دیدند
با من صحبت کردند و گفتند: من و تو مانند دو
تاجر هستیم که با هم شریک هستند. سود و
زیان آن دو به هم بستگی دارد. تو از سلاله
پیغمبری، من هم از سلاله پیغمبرم. تو باید راه
مادرت زهرا(س) را پیش بگیری و من نیز راه
جدم علی(ع) را. اگر تو صبور بودی موفقیت
حاصل می کنم. اگر صبور نباشی برای من
ناراحتی فکری ایجاد می شود … حدود یک
ساعت یا بیشتر برای من صحبت کردند. اثرات
کلام آقای نواب به قسمی بود که چون کلام از
قلب برمی خاست بر قلب می نشست. گفتارشان
در من اثر مثبت گذاشت مانند کسی که دوران
دانشگاه را طی کند و دکترا بگیرد برای من آن
زمان کوتاه این همه پربار بود و چنان صبور
شدم که در مقابل مشکل ترین وقایع،
کوچکترین گله و شکایتی نداشتم. تصور
بفرمایید دختر جوانی که وارد زندگی می شود و
می خواهد از لذتهای زمان خود مطابق شؤونات
خو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 