پاورپوینت کامل پشت پرچین های شکسته ۵۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پشت پرچین های شکسته ۵۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پشت پرچین های شکسته ۵۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پشت پرچین های شکسته ۵۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۸
آه پریوش دلتنگم. ابرها صورت آسمان را پوشانده اند، غم تا روی شاخه های لرزان درختها
پایین آمده است. باران تند تند می بارد و باریدنش
مرا به یاد تو می اندازد و به یاد دویدنهای کودکیمان
با آن چکمه های آبی و صورتی و خنده های
قشنگی که به اندازه آسمان بی ریا بودند و به یاد آن
وقتها که از خانه بیرون می زدی تا بچه گنجشکهای
افتاده در پای درخت را برداری و گربه خیس شده
را از پشت انبار به خانه بیاوری و مادر چقدر نگران
تو بود که لباس نپوشیده بیرون می روی و آخر
خودت را مریض می کنی.
حتی بزرگتر هم که شدیم تو هنوز در همان
حال و هوا مانده بودی، همان دخترکی که غروبهای
اول هر پاییز نامه ای برای پرنده های مهاجر
می نوشت و به بلندترین شاخه درخت گیلاس
آویزان می کرد تا باد آن را به آسمان ببرد، همان که
با قاصدکها رازها داشت و با مهتاب نجواها، هنوز از
پرپر شدن گلها می رنجیدی و اگر گربه را از خانه
می راندیم، ما را متهم به بی رحمی می کردی.
تو عاشق بودی پریوش، عاشق همه چیز، هر
چه بود.
آه که این خانه بی تو چقدر خاموش است، این
خانه با تمام ساکنانش در تب خاطراتش می سوزد و
می سازد. یادش به خیر روزگاری که دو پری
کوچک در آن بالا و پایین می رفتند و پدر و مادر را
غرق نور و شادی می کردند. دردت به جان خواهر!
چرا برنمی گردی. این بی رحمی از دل نازک تو بعید
است. بیا و ببین که یک چشم مادر اشک است و
چشم دیگرش خون، بیا و ببین که در نگاه اندوهبار
پدر، پشت آن مردمکهای سیاه، غمی است که جان
را به آتش می کشد. بیا و ببین که خواهرت چطور
می سوزد و دم نمی زند که مبادا دل این دو رنج کشیده
فرسوده بیش از اینها برنجد.
مادر هر روز کارش این شده که بیاید و شیشه
قاب عکسهایت را بسابد و با اشکهایش بشوید و در
گوش آنها هزار بار آواز حزینش را بخواند. در میان
چشمان قاب گرفته تو، دنیایی است که تمام
آدمهایش مثل هم هستند. پری، غصه خوردنهایت
از یادم نمی رود، وای از آن دل تو که حتی
نمی توانست تحمل کند در مدرسه درس
نخوان ترین شاگردان کلاستان هم مردود شوند.
انگار که تو با همه مردم شهر سر دوستی داشتی، از
آن پسرکی که سر کوچه می نشست و سکه ای از تو
سهم هر روز او بود تا آن همشاگردی که دستش کج
بود و سرانجام از مدرسه بیرونش کردند.
نمی دانم اینکه تو دو سال دیرتر از من به دنیا
آمده بودی، مسؤول این همه، جدایی رفتار ما از هم
بود؟ ما کنار هم بزرگ می شدیم اما هر چه
می گذشت، فاصله بین رفتارهایمان بیشتر خودش را
نشان می داد. تو برای دنیای سبز خود، پرچینی
ساخته بودی و با آسمان و آفتاب می زیستی و ما را
در شمار آدمهای بی احساس می خواندی، آدمهایی
اهل منطق و فلسفه، تابع روابط و ضوابط که مطیع
قانونهای دل نیستند.
ما این چنین بزرگ شدیم. چقدر زود گذشت.
من به دانشکده حقوق راه یافتم و تو دو سال بعد،
برخلاف علاقه ات در رشته تاریخ پذیرفته شدی.
چقدر گریستی. چقدر پدر و مادر را متهم کردی.
چقدر برای نرفتن اصرار کردی. ای کاش آن زمان،
چنگالهای بی رحم دنیا، جای تو، گلوی مرا می فشرد
تا آن همه تو را برای رفتن تشویق نمی کردم. ای
کاش آن لحظه، آتش دلت نَفس مرا یکباره
می سوزاند تا امروز هر لحظه، خاکستر نمی شدم.
به تلخی گریه کردی و گفتی: «اصلاً سرنوشت
با من خیلی بد می کند پریسا! خیلی بد! همه آن
چیزهایی را که دوست دارم با بی رحمی از من
می گیرد. دیدی چطور پدر به من اجازه نداد به رشته
ادبیات بروم. چه تاوانی پرداختم برای اینکه او
دلش می خواست من، خانمِ مهندس شوم. وای از
ریاضیات! نفرت انگیزترین درسی که مجبور به
آموختنش شدم. و سال بعدش، سرنوشت برای
بی رحمیِ بعدی اش مرا معطل نکرد، دیدی چطور
پسرعمه، محبت بی ریای مرا، در نهایت بی اعتنایی
رد کرد و حتی مرا دختر عبثی خواند.
پریسا، عبث! او مفهوم محبت را نمی فهمید،
مفهوم پاکی را نمی دانست. او من را، پری کوچک
را، که دلش پر از آب و آفتاب بود و حتی تصور
ذره ای از گناه، مرا در زجرآورترین زندان وجدانم
به محاکمه و عذاب می کشید، دختر زیبای بیهوده ای
می خواند که برای گناه کردن دام می گسترد. کاش
همان جا می مردم و این تهمت در ساقه تنم تیشه
نمی زد.
پریسا! دیگر چه بگویم، از رفتار پدر و از
مشقت تغییر رشته دادن بگویم یا از نتیجه این همه
تلاش که بی حاصل شد. چرا تاریخ؟ چرا دیار
غربت؟ چرا فقط بی رحمی، سهمِ منِ کوچک از این
دنیای بزرگ می شود. سهم من که در دنیا جز ترحم
چیزی نپسندیدم و جز سخن دل در راه آن به کار
نبردم. این بی رحمی است پریسا! …»
این بی رحمی بود پریوش! تا صبح گریه
می کردیم، تو برای سهمت از دنیا و سنگهایی که
می خواستی در دنیا نباشد و من برای دل تو، که
کوچک بود و شکستنی و باید دریا می شد تا هیچ
سنگی توان شکستن جدار نازکش را نداشته باشد،
باید دشت می شد تا هیچ پرچین کوچکی وسعتش را
حد نبندد.
چقدر گذشت را نمی دانم، اما رو به من کردی،
عصیان و خشم، چشمانت را گداخته بود. گفتی:
«بهتر که از تهران می روم! در آنجا دیگر خودم
می توانم برای زندگیم تصمیم بگیرم و آن طور که
دلم می خواهد زندگی کنم.»
لرزیدم، گفتم: «پری!»
گفتی: «چیزی نگو. گوشهایم از نصیحتهایتان
پر شده است. آزادم بگذارید، شما دلم را در زنجیر
حرفهایتان می کشید، شما مرا در آن راهی می برید
که خودتان می خواهید، پس من چه؟ حرفهای من،
هدف من مهم نیست؟ تا توانستید، چه مادر، چه
پدر، چه تو، چه پسرعمه، چه دیگران، به حرفهای
من بی اعتنایی کردید. در راهم سنگ اندازی کردید،
بی آنکه مرا بفهمید سعی کردید عقایدتان را بر من
تحمیل کنید. نهایت تلاشتان این بود که به من
بگویید که راه تو غلط است، فکرت غلط است،
زندگی ات غلط است.» و گریختی.
فردا وقتی با پدر می رفتی، مادر اشک
می ریخت و سفارش سرما و گرمایت را می کرد، و
تو اصلاً نمی شنیدی.
گفتم: «پریوش! پری زیبا و پاکدل من! اکنون
که می روی به خاطر داشته باش که پاکترین نگاه تو،
عفیف ترین آنهاست.»
با سردی گفتی: «و اگر عفیف نباشد؟»
ـ روباهان فریبکار صاحب نگاه را، هر چند
پاک، خواهند دزدید.
ـ روباه که مال بیشه هاست.
ـ و دنیا بزرگترین بیشه ای است که می شناسم.
ـ کِی دست برمی داری پریسا؟
ـ وقتی که تو حضور گرگهای درنده ای را که در
کمین دلهای ساده نشسته اند، دریابی.
ـ پس آسوده خاطر باش. به آن گرگها سبدی از
محبت خواهم بخشید تا خوی درندگی از سرشان به
در شود. دور شدی، تمام دلم با عجز، صدایت زد:
«پری! گرگ همیشه گرگ می ماند.» و تو گفتی … نه!
هیچ نگفتی، دستی تکان دادی و رفتی.
پدر در آپارتمانی برایت خانه اجاره کرد، مادر
بعد از آن هفته ای را پیش تو ماند و من چند روزی
را. اما پس از آن همه ما را راندی که مگر من هنوز
بچه ام، هنوز بعد از پریسا مرا به حساب می آورید؟
که پریسا می تواند و من نمی توانم، که پریسا
می فهمد و من نمی فهمم که پریسا برود حق خودش
را و حق مردم را در هر دادگاهی بگیرد و من عاجز
باشم و باید بروم در کوره راههای تاریخ گم شوم و
تماشاگر دهان بسته آتش کشیدن تخت جمشید و
در آوردن چشمان مردم کرمان و له شدن وجود
مردم زیر چرخهای سنگین قدرت سلطانی پشت
سلطانی دیگر باشم و هرگز جرأت نکنم که بپرسم از
میان همان مردم، چرا یکی مثل فرهاد باید سالها با
جانش بیستون را از میان بردارد و دم نزند یا اینکه
ندانم سرانجام به سر شیرین چه آمد، یا لیلی چرا به
آرزویش نرسید و چرا هر کسی که رسید برایشان
تکلیف معین کرد، الا خودشان.»
هر چه کردیم آرام نشدی. پدر در تهران در
جستجوی همتای تو بود که بتوانی از آنجا به تهران
بیایی. تو اما،حتی تعطیلات را پیش ما نمی آمدی،
لجبازی می کردی. پری ما چه تقاص سنگینی را
باید پس می دادیم.
هر چه بود، گذشتِ زمان تو را آرامتر می کرد.
تعطیلات پایان ترم که به خانه آمدی، حس کردم
آزاد
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 