پاورپوینت کامل دختران با کفشهای کتانی ۶۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دختران با کفشهای کتانی ۶۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دختران با کفشهای کتانی ۶۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دختران با کفشهای کتانی ۶۲ اسلاید در PowerPoint :
>
۴۸
کارگردان: رسول صدر عاملی
نویسندگان: پیمان قاسم خانی، فریدون فرهودیمریم بصیری
بازیگران: پگاه آهنگرانی، مجید حاجی زاده، اکرم محمدی و …
فیلم «دختری با کفشهای کتانی» در
مقایسه با دیگر آثار سینمایی مربوط به
نوجوانان جسارت ویژه ای از خود نشان داده
و موضوعی را که شاید از نظر برخی ها غیر
ممکن و یا غیر قابل توصیف و تصویر از
سینما باشد ارائه کرده است. صدر عاملی که
در ابتدا کارش را با روزنامه نگاری شروع کرده
بود با توجه به علاقه اش به این شغل و
مطالعاتی که در مورد مسایل جوانان داشت
ابتدا تحقیقاتش را برای ساخت فیلمی در
مورد «پدرام» و حادثه خودکشی او شروع
کرد و سپس به تحقیق در مورد ماجرای
«سمیه» و «شاهرخ» پرداخت که هر دو
سوژه به علت ویژگیهای خاص
پرونده هایشان و با توجه به شرایط روز
سینمایی کشور امکان ساخت پیدا نکرد و
صدر عاملی طبق یادداشتهای خودش
اذعان داشت که نتوانسته است وقایع را
آنچنان که از زبان آن بچه ها و حادثه
خودکشی کشف کرده است بیان کند. با این
همه، ماجرای «پدرام» در عاقبت تبدیل به
فیلم «می خواهم زنده بمانم» شد و ماجرای
سمیه و شاهرخ در نهایت منجر به ساخته
شدن «دختری با کفشهای کتانی» گردید.
صدر عاملی در کتاب این فیلم گفته است:
«سمیه در آخرین دفاعیه اش در دادگاه که
بیشتر به خطابه ای برای محکوم کردن
جریان حاکم بر جامعه و زندگی اش شبیه
بود تا دفاعیه از فراری بیست و چهار
ساعته با شاهرخ، از دروغ و ریای حاکم بر
زندگیش سخن گفت، اینکه نه در جامعه و نه
در خانواده اش، هرگز نفهمیده چه کاری
درست و چه کاری نادرست است، اینکه هیچ
وقت زندگی و تربیت خودش یا شاهرخ را
نپذیرفته و … جرقه اصلی این فیلم نیز از
همین فرار سمیه و شاهرخ در ذهنم
درخشید تا صحنه هایی از فرار آیدین و
تداعی را نشان دهم ولی سپس منصرف
شدم و تصمیم گرفتم دختر را تنها و
بی پناه، آواره کنم تا ببینم چه بر سرش
می آید!»
صدر عاملی که پیش از این فیلمهایی
چون «گلهای داوودی»، «پاییزان»، و
«قربانی» را از روی پرونده های واقعی
موجود ساخته بود، بالاخره ملهم از
تجربیات و تحقیقات خویش سفارش
نوشتن فیلمنامه «دختری با کفشهای
کتانی» را داد و قصه این دختر بر پرده
سینما جان گرفت.
اولین نمای فیلم، با خزان آغاز می شود
و از همان نخست به ما گوشزد می کند که با
استعاره ای قوی روبه رو هستیم؛ فصل سرد
آشنایی و جداییها، فصل مرگ عشق ممنوع
و …
پاهایی با کتانی سفید در حاشیه جدول
پارک به جلو پیش می رود و با باز شدن نما
شاهد آن هستیم که این پاها متعلق به دختر
نوجوانی است که کنارش جوانی بلندقد در
حال خواندن کتاب «کیمیاگر» اثر
«پائلوکوئیلو» است. «مرد جوان نمی دانست
افسانه شخصی یعنی چه، در آن سن و سال
همه چیز روشن و واضح است و آدم
نمی ترسد که خیالبافی کند، مع ذلک با
گذشت زمان، نیرویی اسرارآمیز شروع به
مداخله می کند تا ثابت نماید تحقق افسانه
شخصی عملی است. آنچه پیرمرد می گفت
برای چوپان جوان مفهوم روشنی نداشت
ولی می خواست بداند که این نیروهای
اسرارآمیز چه هستند تا آنها را برای دختر
بازرگان بگوید و دهان او از تعجب باز
بماند.»
ظاهر امر چنین نشان می دهد قهرمان
جوان مطالعات بسیاری دارد و جویای
یافتن گنج نهفته درونی خویش است.
افسانه شخصی او رفتن تا بی نهایت و
کوچیدن تا آخر دنیاست، وی حتی
می خواهد در راه با دختر نوجوان فیلم ـ
تداعی ـ ازدواج کند و همه زندگیش فقط
رفتن باشد. آیدین مصمم است تا با خواندن
کتابهای پرواز ـ روح و جسم ـ و گذرندان
دوره های عرفانی به این دنیای عجیب
به کجا می روند!
دسترسی پیدا کند و هاله های نورانی اطراف
آدمها را ببیند. هنوز چند دقیقه ای از شروع
فیلم و شروع صحبت این دو، نگذشته است
که هر دو توسط مأموران نیروی انتظامی
دستگیر می شوند.
تداعی صادقانه و در کمال سادگی به
همه چیز اعتراف می کند و اینکه فقط یازده
روز است آیدین را می شناسد و چهار بار وی
را در پارک دیده و سه بار تلفنی با او صحبت
کرده است. تداعی به پزشکی قانونی
فرستاده می شود. او که با معصومیت
انباشته در چهره اش، سراپا می لرزد مکانی
متفاوت را در مقابل خویش می بیند که از
دید او همراه با خون و خشونت است و
مراجعین هر کدام به نحوی در افزایش ترس
وی نقش دارند. سالنی سفید که شبیه
سردخانه است و پاهای سفید دختر که در
حال لرزیدن است و عاقبت با سفید شدن
پرده عریض سینما، گواهی پاکی دختر
صادر می شود.
تداعی تحقیر شده و اندوهگین به خانه
باز می گردد. پدر که بسیار خشمگین است او
را تنبیه می کند و تمام عکسها، کتابها و
مجلاتش را پاره می کند و کف اتاق می ریزد
ولی مادرش که ظاهرا مهربان تر است به وی
می گوید: «تو جوونی، دلت پاکه همین
جوری صاف و ساده می ری جلو، خودتو
بدبخت می کنی مامان این دنیا گرگه …» و
تنها کاری که از دستش برمی آید بخشیدن
گردنبند «و ان یکاد» خویش به وی است که
یادگار مادرش می باشد و از میان انبوه
طلاهایش فقط آن را بیشتر از همه
دوست دارد.
صبح فردا تداعی با ماشین مادرش به
مدرسه می رود ولی از فرصت استفاده کرده
و پنهانی به سمت باجه تلفن جلوی مدرسه
می رود و به منزل آیدین زنگ می زند ولی
برادر کوچکتر به وی می گوید که او خانه
نیست و ظهر برمی گردد. تداعی که حال و
حوصله درس خواندن ندارد سر به خیابان
می گذارد و به مغازه طلافروشی می رود و
تمام طلاهایش را که در جیبهایش پنهان
کرده است می فروشد حتی لحظه ای
دستش به طرف گردنبند مادرش می رود ولی
از فروش آن منصرف می شود و تا ظهر
وقتش را به سینما رفتن و پارک می گذراند.
تداعی بسیار مشتاق است که با کسی
حرف بزند و از راهنماییهای او بهره مند
شود، پس ابتدا به یک آشنای قدیمی زنگ
می زند ولی او حواسش بیشتر به غذای در
حال پختش است و تداعی از او به عنوان
آدمهای خطرناکی نام می برد که به همین
راحتی به مردم می گویند وقت ندارم. او که
به قول خودش قاطی کرده است و هنوز
احتیاج به یک هم صحبت دارد شماره منزل
یکی از معلمان سابقش را می گیرد که او را
بسیار دوست می داشت. دبیر مربوطه وقتی
متوجه آشفتگی تداعی از زبان خودش
می شود فقط از لحاظ درسی وی را ملامت
می کند و اینکه باید تمام حواسش به
درسش باشد، ولی حرف تداعی چیز دیگری
است. او به بن بست بزرگی در زندگیش
رسیده و بلاتکلیفی وحشتناکی آزارش
می دهد و منتظر آیدینی است که پیدایش
نیست و قرار است با او تا آخر دنیا برود.
آخر از همه وقتی هیچ زنی حرف تداعی
را نمی فهمد او در کنار باجه تلفن با مردی
ظاهرا قابل اعتماد و تحصیلکرده روبه رو
می شود که خودش را جای دبیر آیدین جا
می زند تا به خواست او، آیدین را پای تلفن
بکشاند ولی آیدین خانه نیست و شب
برمی گردد. مرد که سر و وضعی مرتب و
گول زننده دارد با تداعی همذات پنداری
می کند و می گوید اختلاف با پدر و مادرها
برای همه هست و شکاف نسلها چیزی
نیست که تازگی داشته باشد. دختر از
خانواده دو رویش می گوید و اینکه خودشان
هر کاری دلشان بخواهد می کنند ولی دایم
به او می گویند که باعث آبروریزی آنها نشود
و از مادرش می گوید که بزرگترین
سرگرمیش جمع کردن جهیزیه برای اوست
و گویا وی را فقط برای آن جهیزیه به دنیا
آورده است. عاقبت مرد، اعتماد تداعی را
جلب می کند و او را برای نهار به منزلش
دعوت می نماید تا در کنار همسرش وی را
راهنمایی کند. تداعی پس از اصرار مرد
می پذیرد ولی همین که درِ آپارتمان باز
می شود و مرد متوجه حضور زنش در منزل
می گردد تداعی را از خانه می راند و مانع
ورود او به منزلی می شود که گمان می کرد
خالی است. اولین ضربه هولناک بر روح
تداعی وارد می شود و همین راهی است
برای بازگشت به خانه، ولی از آن جایی که
زمان تعطیلی مدرسه فرا رسیده و پدر،
تداعی را نیافته است لذا در حالی که بسیار
خشمگین است با دو مأمور نیروی انتظامی
در حال صحبت می باشد. تداعی با دیدن این
صحنه از ترس پدر پا به فرار می گذارد و تنها
راهی که برایش باقی می ماند این است که از
سر خیابانشان به خانه تلفن کند. ابتدا برادر
کوچکترش و سپس مادر با تلفن صحبت
می کنند ولی بغضی که در وجود دختر لانه
کرده است مانع حرف زدن او با مادر
می شود.
تداعی بسیار محتاج دلسوزی و محبت
است و حتی وقتی می بیند پیرزنی در
اتوبوس نگران رنگ پریده اوست به دروغ
خودش را بیمار سرطانی معرفی می کند و
توجه همه را به خودش جلب می نماید؛
یعنی در واقع این مردم ما هستند که وقتی
متوجه بیماری جسم می شوند در صدد
کمک به تداعی برمی آیند ولی هیچ کس به
روح آشفته او کاری ندارد حتی زنی که کنار
باجه تلفن حرفهای تداعی را می شنود و
می خواهد به وی کمک کند، کاری از دستش
برنمی آید.
هیچ هتلی تداعی را نمی پذیرد و او
چاره ای ندارد جز اینکه خستگی اش را با لم
دادن روی مبلهای یک کافی شاپ بگذراند و
وقتش را با خوردن بستنی و نوشابه های
بسیار پر کند و برای لحظه ای، خواب غفلت
او را برباید. نمایی که پرده کاملاً سیاه
می شود و نمایی از خواب را تداعی می کند؛
درست مخالف نمایی در پزشک قانونی که
پرده کاملاً سفید می شد!
دوستی تداعی با مهپاره که زنی کولی و
دستفروش است خود نقطه عطفی دیگر بر
این فیلم است. مشکل اقامت شبانه برای
تداعی هنوز پابرجاست و مهپاره می گوید:
«خدمتت بگم جاهایی که یه دختر تنها
می تونه شبو اونجا بگذرونه و خوب هم
بگذرونه زیاد نیس.» و عاقبت آدرس یک
روزنامه فروشی را به او می دهد که شبها
دکه اش را کرایه می دهد. وقتی تداعی به
آنجا می رود مرد فورا در را بسته و ورقه های
آهنی جلوی کیوسک را می کشد. تمام
روزنه ها از دید تداعی بسته می شود و او در
تاریکی مطلق می هراسد و داد و فریاد راه
می اندازد. دکه دار
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 