پاورپوینت کامل راز ۸۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل راز ۸۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل راز ۸۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل راز ۸۱ اسلاید در PowerPoint :

>

۳۴

تلفن زنگ می زند. بی بی دستش بند است می پرم گوشی را برمی دارم. می گویم:

ـ بله، بفرمایید.

صدای زنانه ای از آن طرف می آید:

ـ سلام …

اما بقیه اش را نمی گوید و بعد از مکثی قطع
می کند. گوشی را می گذارم. بی بی می پرسد:

ـ کی بود؟

می گویم:

ـ یا مزاحم بود یا اشتباهی گرفته بود.

هر کداممان مشغول کار خودمان می شویم.
بی بی گردگیری می کند و من دارم نقاشی می کشم.
چند دقیقه ای نگذشته که باز تلفن زنگ می زند.
گوشی را برمی دارم.

ـ سلام، بفرمایید.

صدای زنانه ای می گوید:

ـ سلام، امین جان، حالت خوبه؟

صدا آشنا نیست. می پرسم:

ـ ببخشید شما؟

ـ چرا اینقدر رسمی شدی؟ چطور منو
نمی شناسی.

ـ من شما را می شناسم؟

ـ آره، عزیزم.

هر چقدر به مغزم فشار می آورم او را
نمی شناسم.

ـ من که شما را به یاد نمی آورم.

آن خانم با صدایی لوس می گوید:

ـ چقده بی وفا شدی، منم، نامزدت!

سرخ می شوم.

ـ نامزد من؟ من که نامزد ندارم.

ـ اهه، هنوز هیچی نشده آقا آواز بی وفایی سر
می دهد.

پاک غافلگیر شده ام.

ـ ولی خانم، من بچه ام، اشتباهی گرفته اید، هنوز
چهارده سالم تموم نشده اونوقت چه جوری می تونم

می پرد وسط حرفهایم

ـ من این حرفها سرم نمی شود. تو نومزد منی و
اصلاً بهونه قبول نمی کنم.

سر و کله بی بی پیدا می شود. لابد در چهره ام
چیزی خوانده است چون بلافاصله می پرسد:

ـ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ کیه؟

دستم را روی دهنه گوشی می گذارم و با صدایی
آهسته و ترسیده می گویم:

ـ بی بی، یه دختریه می گه نومزد منه.

بی بی هم جا می خورد.

ـ نومزد تو؟

ـ هی بش می گم اشتباهی گرفته اما جوابم
می ده، نه هیچم این طور نیست.

بی بی می گوید:

ـ گوشی را بده ببینم کیه.

گوشی را به او می دهم. دل توی دلم نیست.
بی بی خشک می گوید:

ـ سلام علیکم، بفرمایید.

صدای آن طرف را نمی توانم بشنوم اما لابد
چیزهایی می گوید که بی بی یکدفعه می زند زیر
خنده. از تعجب دارم شاخ درمی آورم. بی بی همین
طوری چشم دوخته به من و می خندد. بالاخره
خنده اش که تمام می شود می گوید باشد. خداحافظی
می کند و گوشی را می گذارد. بعد دوباره به من چشم
می دوزد و خنده کشداری سر می دهد. گیج و گنگ
نگاهش می کنم. بی بی می گوید:

ـ فکر نمی کردم اینقدر آسون گول بخوری.
اونوقتش از یکی …

با همان حالت گیجی می پرسم:

ـ یعنی که چی؟

ـ یعنی که اون خانوم نومزد، نیره بود و
می خواسته سر به سرت بگذاره.

با صدایی جیغ مانند می پرسم:

ـ نیره؟

ـ خوب، بله، یکی دو ساعت دیگه هم خودش
می آد. اونوقت حسابی باورت می شه.

پاک بور و دمغ می شوم. چطور صدایش را
نشناختم. چقدر خوب نقشش را بازی کرد. من که
خودم را خیلی زرنگ و باهوش می دانستم، خیلی
راحت سرم کلاه رفته بود و از این بابت از دست
خودم دلخورم. بی بی که می بیند خودخوری می کنم
برایم چای می آورد.

ـ حالا عیبی ندارد، برای هر کسی پیش می آید.
فقط این برایت تجربه ای باشد که حواست را بیشتر
جمع بکنی تا زود گول نخوری. در ضمن آدم نباید
هیچ وقت فکر بکند عقل کل است و زرنگتر از او
در دنیا پیدا نمی شود.

کنایه بی بی را می گیرم و پیش خودم بیشتر
حرص می خورم. در همان حال تصمیم می گیرم
تلافی در بیاورم و حسابی دماغ نیره را بسوزانم تا
دستگیرش شود یک من ماست چقدر کره دارد نیره
که می آید سردماغ و شنگول است. به من می گوید:

ـ امین جان، تقصیر خودته، آخه چقده
التماست کنم که بیا و مردونگی کن و منو بگیر. البته
تو که خودت می گی بچه ای، باشد، اشکالی ندارد، بیا
و بچگی کن و منو بگیر. آخه منم دل دارم. هزار تا
آرزو دارم. وقتی تو آن طوری بم بی محلی می کنی
منم لج می کنم خودمو از پشت تلفن جای نومزدت
معرفی می کنم تا کمی دلم خنک بشه. راستش من که
نمی دونستم تو اینجایی. دفعه قبلش که تلفن زنگ
زد باز خود من بودم. تا صدایت را شنیدم تلفن رو
قطع کردم. پیش خودم حساب کردم اگه صدایم را
عوض بکنم و دوباره تلفن بزنم و تو گوشی را
برداری خودم را به عنوان نومزدت جا می زنم شاید
باورت بشه که یه نومزدی هم داری.

و بلند بلند می خندد. از حرفهایش بی بی هم
خنده اش می گیرد. اما من نگاه زهرآلودی به نیره
می اندازم و برایش شکلک در می آورم. جلوی
بی بی بدجوری مرا کنف کرده است. اگر مسأله
خودم نبود می گفتم خیلی خوب نقش بازی می کند و
می تواند صدایش را عوض کند. اما حالا که پای
خودم در میان است چیزی به زبان نمی آورم. بی بی
دک و پوز عبوسم را که می بیند حرف را عوض
می کند.

ـ خوب، نیره خانم، چه خبرها؟

نیره می گوید:

ـ بی بی جان، قربان آن صفایت، خبر که فت و
فراوان ریخته. اما خودتان که بهتر می دانید هر وقت
مزاحم می شوم یک خبری، یک مشکلی، یک
گره ای است دیگه که چاره اش در دست باکفایت
شماست.

و هر هر دوباره می خندد. نگاهی بش می اندازم
یعنی که چه لوس! اما به روی خود نمی آورد و ادامه
می دهد:

ـ اما، از اصل و اساس قضیه یعنی همان گره
اصلی خود من هم بی خبرم.

بی بی به شوخی می پرسد:

ـ عجبا! چطور همچی چیزی ممکن است؟

نیره قیافه ای می گیرد.

ـ راستش خود منم در حیرتم. آمده ام
گره گشایی کنم اما نمی دونم گره چیه.

فکر می کنم باز دارد فیلم بازی می کند.
پشت بندش اضافه می کند:

ـ دیروز، این رضای ما اومد خونه و گفت
نزدیکترین و بهترین دوستش، ابراهیم ـ که خیلی
هم آقاست ـ یه مشکلی داره که حتما بی بی از
عهده اش برمی آد. هر چی اصرارش کردم مشکل را
بگوید گفت خودش هم از اصل قضیه بی خبر است
اما مطمئن است اگر بی بی بخواهد می تواند به حل
مشکل ابراهیم کمک کند. من اولش دبه در آوردم و
گفتم تو که توی فکر خواهر بیچاره ات نیستی و
نمی آی دست منو بذاری توی دست یکی از این
دوستهات تا که خواهرت سر و سامونی بگیره حالا
که این طوره پس انتظارم نداشته باش کمکت بکنم.
نیره یک نفس می گوید:

ـ اما بی بی جان، شما که منو خوب می شناسین
که چقدر مهربونم و چه دل رحیمی دارم. راستش
دست خودم هم نیست. بدیهای دیگرون رو زود
فراموش می کنم و به دل نمی گیرم. یعنی همیشه
می گم: تو نیکی می کن و در دجله انداز، که ایزد در
بیابانت دهد باز. بد می گم بی بی خانم، با خودم
حساب که می کنم می بینم درسته برادرهام توی فکر
من نیستند اما من که نباید مثل اونها باشم. خوب، اگه
کاری از دستم برمی آد چرا مضایقه کنم. بله، می دونم
سرتون رو به درد می آورم. آخرش دلم راضی نشد
و بش گفتم قبوله می رم پیش بی بی و ازش می خوام
مشکل دوست تو رو حل کنه. اما در عوضش تو هم
برادری کن و از میان این همه دوست و آشنایی که
داری یه شوهر واسه من پیدا کن. رضای
نمک نشناس خیلی بی حال برای اینکه مرا از سر وا
بکنه گفت: ای به چشم، دیگه چیزی نمانده، همین
روزهاست که سر و کله خواستگاری پیدا بشود. نیره
از زبان نمی افتد. اگر ولش کنی از خروسخوان تا
نصفه های شب یک ریز برایت حرف می زند. از
کوچکترین فرصتی هم استفاده می کند تا به همه
بفهماند چقدر بش ظلم شده و بختش همین جوری
بسته باقی مانده است.

من، مثل برج زهر مار گوشه ای نشسته بودم و
خودم را زده بودم به آن راه یعنی که به حرفهایش
گوش نمی دهم. اما بی بی که اخلاق نیره دستش بود
تا خواست وسط حرفهایش نفسی چاق بکنه و
دوباره از نو شروع کند گفت:

ـ خب، نیره جون ان شاءاللّه که تو هم خونه
شوهر می روی. زیاد خودت را ناراحت نکن. دیر یا
زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. تو همه چیز را
گفتی الا مشکل دوست برادرت. نیره می گوید:

ـ خدایی اش، خود منم بی خبرم. اما لابد شما
می تونین رفع و رجوعش بکنین.

بی بی می پرسد:

ـ وقتی آدم از اصل قضیه بی خبر باشه چطوری
می تونه به کسی کمک بکنه؟

ـ واله، قرار گذاشتیم اگه شما قبول بفرمایین
رضا و دوستش، خدمت برسن و قضایا را تمام و
کمال و از زبان خودشون براتون تعریف کنن. البته
اگه اجازه می دین.

بی بی را هم که حتما تا حالا شناخته اید.
خدابیامرز سرش درد می کرد برای کمک کردن به
آدمها. من از لج نیره اصلاً دلم نمی خواهد بی بی
برایشان کاری بکند. اما بی بی طبق عادتش قبول
می کند و فکر نمی کند من از دست نیره چقدر
برزخیم!

* * *

ابراهیم مدتها شبنم را زیر نظر داشته است.
چند ماهی می شود او در اداره ابراهیم استخدام شده
است. ابراهیم شبنم را پسندیده است، خیلی. دختری
سنگین، متین و باوقار. تا که دل به دریا می زند و از
طریق واسطه ای پیام می دهد اگر شبنم اجازه بدهد
بیایند خواستگاری. شبنم می گوید باید نظر
خانواده اش را جویا شود. روز بعد پیام می فرستد که
پدرش می خواهد ابراهیم را ـ البته تنها ـ ببیند.
ابراهیم می پذیرد و با دسته گلی به خانه شبنم
می رود. پدر شبنم مدتی را با او حرف می زند و
خواستگار دخترش را محک می زند. دست آخر
می گوید دو هفته دیگر جواب خواهد گرفت و
چنانچه جواب آنها مثبت بود آن وقت با خانواده
تشریف می آورند. ابراهیم می پذیرد و پیش خود
پدر شبنم را تحسین می کند که این قدر در انتخاب
داماد دقت به خرج می دهد.

دو هفته به سرعت برق و باد می گذرد. پدر به
ابراهیم می گوید در باره او کاملاً تحقیق کرده است و
او جوانی است پاک و متدین از خانواده ای اصیل و
نجیب. اما به دلیلی نمی تواند با ازدواج آنها موافقت
کند. از این حرف، ابراهیم مات و متحیر می ماند. با
ناراحتی می پرسد:

ـ چرا، آخه چرا، من که شبنم و خانواده شما را
پسند کرده ام. شما هم که به قول خودتان اشکالی در
ما نمی بینید پس به چه دلیل مخالف هستید؟

پدر شبنم با اندوه سری تکان می دهد و
می گوید:

ـ متأسفم، خیلی متأسفم پسرم، اما حرف من
همان است که گفتم و عوض هم نمی شود. و بلند
می شود و می رود.

ابراهیم که اصلاً فکر نمی کرد با جواب منفی
روبه رو بشود ناراحت و مغموم به خانه می رود.
ننه اش بارها به او گفته بود: «تو هر که را بپسندی منم
خواهم پسندید و عروسم خواهم دانست» او تمام
این مدت ماجرا را از او مخفی داشته و تصمیم گرفته
بود با اعلام خبر غیر منتظره انتخاب همسر و
خواستگاری او را بسیار خوشحال کند. اما اینک
تمام نقشه ها و آرزوهایش را بر باد رفته می بیند.
ننه، اندوه را از چهره پسرش می خواند و می پرسد:

ـ هان، ابراهیم، خبری شده؟

ابراهیم به نجوا جواب می دهد:

ـ نه، چه خبری!

اما ننه فرزندش را خوب می شناسد و آن قدر
اصرار می کند تا او همه چیز را می گوید. ننه،
خنده کنان پسرش را دلداری می دهد و می گوید او
رسم و رسومات خواستگاری را نابلد بوده و پسرش
مطمئن باشد اگر دختر شاه پریان را هم بخواهد ننه
برایش فراهم می کند.

فردای آن روز، ننه نشانی گرفته، چادر
چاقچور کرده و به خواستگاری می رود. در حالی که
تا برگشتن ننه بر ابراهیم قرنی می گذرد. مرتب خود
را دلداری می دهد که ننه با جواب مثبت و دست پر
به خانه خواهد آمد. اما برخلاف تمام تصورات و
آرزوهای او، ننه با قیافه ای درهم و عبوس برگشته و
می گوید:

ـ مگه دختر قحطیه! این دختر برای تو اصلاً
مناسب نیست و اگر آنها هم راضی به این وصلت
باشند من یکی که اصلاً نمی گذارم این دختره زنت
بشه.

بار دیگر بهت و حیرت ابراهیم را در بر
می گیرد. خیلی پکر می پرسد:

ـ چرا، آخه چرا ننه، مگه تو چیزی دیده ای؟

ننه می گوید:

ـ بهتر است چیزی نپرسی. در یک کلام او
مناسب تو نیست. بالکل فراموشش کن.

و هر چقدر ابراهیم التماس و اصرار می کند
طرفی نمی بندد و جوابی نمی گیرد. اما طاقتش
نمی گیرد و در فرصتی مناسب از خود شبنم
می پرسد که قضیه چیست. آن دختر هم لب به سخن
نمی گشاید و با بغض و چشمانی اشکبار و به سختی
می گوید نظر او نظر پدرش است و فورا می رود. با
این جمله گویی دنیا را بر سر ابراهیم خراب می کنند.
در عین حال احساسش به او نهیب می زند که در این
«نه» گفتن نکته ای پوشیده و مخفی وجود دارد.
نکته ای که دیگران از او پنهان می دارند و
نمی خواهند او از آن موضوع مطلع باشد. ابراهیم
فکر می کند باید در این میان پاورپوینت کامل راز ۸۱ اسلاید در PowerPointی نهفته باشد. پاورپوینت کامل راز ۸۱ اسلاید در PowerPointی
که حتی ننه اش هم نمی خواست آن را برملا سازد.

با وجود همه این مسایل از شدت علاقه اش به
ازدواج با شبنم نه تنها کاسته نشده بلکه روز به روز
بیشتر می شود. در نهایت ابراهیم مشکل خود را با
نزدیکترین و بهترین دوستش رضا در میان
می گذارد. رضا نیز صلاح را در این می بیند که از
طریق نیره از بی بی کمک خواسته شود. رضا به
ابراهیم می گوید: «تو بی بی را نمی شناسی، مطمئن
باش اگر کسی بتواند گره از کار تو بگشاید او بی بی
است و لاغیر.»

* * *

نیره ما را به خانه شبنم می برد. منم هستم.
کنجکاویم بدجوری گل کرده که سر از آن پاورپوینت کامل راز ۸۱ اسلاید در PowerPoint در
بیاورم. نیره، بی بی و من را معرفی می کند و غرض از
مزاحمت را می گوید. یک جوری حرف می زند
انگار سالهاست آنها را می شناسد. ا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.