پاورپوینت کامل مکرر، از تکراری که نمی شود ۵۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مکرر، از تکراری که نمی شود ۵۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مکرر، از تکراری که نمی شود ۵۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مکرر، از تکراری که نمی شود ۵۹ اسلاید در PowerPoint :
>
۸۰
اپیزود اول
صبح که چشمهایم را باز می کنم اصلاً دلم نمی خواهد صبح باشد. دلم می گوید
اتفاقی می افتد، یک چیز بد. چیزی که من دوست نخواهم داشت!
مامان برای صبحانه ام پنیر روی سفره می گذارد. یک استکان چایی هم بغل ظرف
پنیر می گذارد. بعد می رود اطاق دیگر. توی دلم می گویم: مامان جون یادت رفت
چایی منو هم بزنی. اما، حتما مامان حرف دل مرا نمی شنود. اصلاً مدتی است این
جوری است توی خانه ما. خوب، چاره چه است!
قاشق چایخوری را برمی دارم و شروع می کنم به هم زدن. نگاهم می افتد به ته
استکان. شکرش یک ذره است. نمی دانم چرا مامان مرا دیگر دوست ندارد! چاییم را
شیرین می کنم و لقمه ای نان پنیر می گیرم. لقمه، همان جا توی گلویم گیر می کند
و پایین نمی رود. دارم خفه می شوم. یکی نیست به داد من برسد؟ چایی را هورت
می کشم. لقمه پایین می رود. چه چایی تلخ و بدمزه ای، تا به حال چایِ به آن
بدمزگی نخورده بودم! صدای مامان از آن یکی اطاق می آید:
ـ آرایه، زودی صبحونه ات رو تموم می کنی، باید بریم بیرون.
می فهمی!
توی دلم می گویم من که از
اول هم صبحانه نمی خواستم.
اصلاً دلم نمی خواهد بیدار باشم.
نمی دانم چرا دوست ندارم به آن
جایی که مامان می گوید بروم.
دلم می گوید آنجا را نباید دوست
داشته باشم. هیچ از آنجا خوشم
نمی آید که نمی آید. الکی خودم
را با نان و پنیر مشغول می کنم.
می خواهم به مامان نشان بدهم
دارم صبحانه ام را می خورم. اما
چیزی توی دهانم نمی گذارم.
یکهویی به فکرم می رسد محکم
چشمهایم را ببندم و آرزو کنم
چشمهایم را که باز می کنم ببینم
شب شده و وقت خوابیدنم است.
همین کار را می کنم. تا
چشمهایم خسته نشده اند به
همین حالت می مانم. بالاخره
آنها را باز می کنم اما اتفاقی
نیفتاده است و من همان جا کنار
سفره صبحانه نشسته ام.
ای کاش تابستان نبود و
مدرسه ها تعطیل نبودند و من
می رفتم مدرسه. آنوقت بهانه ای
دستم بود و مامان نمی توانست
مرا با خودش به آنجایی که
دوست نداشتم ببرد.
توی این فکر و خیالها
هستم که مامان خودش را
می رساند بالای سرم و تپوکی
می زند به پشتم و داد می کشد:
ـ ذلیل مرده، چند دفعه باید
بگم صبحونه ات رو زود تموم کن.
زهر مار بخوری، چرا اینقده
لفتش می دی؟
بعد دستم را می گیرد و
می کشاند و به زور لباسهایم را
تنم می کند. دستم درد می گیرد.
مامان که می خواهد سرم را از
توی بلوزم بگذراند موهایم
کشیده می شوند. می گویم آخ!
اشک توی چشمهایم می آید.
بغضم می گیرد. مامان را نگاه
می کنم. حواسش با من نیست.
آره، او مرا دوست ندارد. رنگش
زردِ زرد، مثل مداد نقاشی زردم
است. دستهایش را می بینم که
دارند دگمه هایم را می اندازند.
چقدر دستهایش می لرزند! دلم
برایش می سوزد. یک لحظه به
سرم می زند دستهایم را بیاندازم
دور گردنش و بگویم: مامان، من
می میرم برات. چرا دیگه تو منو
دوس نداری؟
اما مثل اینکه مامان فکرم را
می خواند. به طرف بیرون اطاق
هلم می دهد. با عصبانیت
پاهایش را توی کفشهایش
می کند و می گوید:
ـ زود باش کفشهاتو پات کن.
هنوز کفشها به پایم بند
نشده اند که دستم را می کشد و
به طرف در خانه راه می افتد. فکر
مامان کجاست؟ چرا مرا دنبال
خود می کشد؟
سوار تاکسی که می شویم
مامان آدرس خیابانی را به آقای
راننده می دهد. تاکسی که راه
می افتد بیشتر احساس تنهایی
می کنم. سرم را برمی گردانم و زل
می زنم توی صورت مامان.
دوست دارم برگردد و بم
لبخندی بزند اما او خشک و
ساکت نشسته و به جلویش
خیره شده است. چقدر دوست
دارم مامان متوجهم باشد! اگر
حتی سرش را برمی گرداند و
نگاهم می کرد این جرأت را پیدا
می کردم تا دستهایم را دور
گردنش حلقه کنم و سرم را روی
سینه اش بگذارم. ای کاش با
موهایم بازی می کرد و برایم
لالایی می خواند. ای خدای
خوب و مهربان چرا مامان من
برای من لالایی نمی گوید؟ چقدر
دلم می خواهد با لالایی اش
خوابم بیاید! آن قدر به او نگاه
می کنم تا حوصله ام سر می رود.
آهسته آهسته دستم را دراز
می کنم و گوشه آستین مانتویش
را می کشم.
ـ مامان! منو کجا می بری!
سرش را برنمی گرداند و
دستش را می کشد. چهره اش را
بیشتر در هم می کشد. باز بغضم
می آید. مگر من چه کرده ام او از
من بدش می آید؟
تاکسی می ایستد. پیاده
می شویم و به آن طرف خیابان
می رویم. وارد ساختمان بزرگی
می شویم که سر درش تابلو دارد.
مامان تا می تواند تند می رود.
انگار می دود. قدمهایم به
قدمهای بزرگ او نمی رسد. به
سالن بزرگی می رسیم که
آدمهای زیادی در آنجا به این
طرف و آن طرف می روند. مامان
دستم را ول نمی کند. داریم به
طرف ته سالن می رویم. چشمم
به چند تا دختربچه همسن
خودم می افتد. به همدیگر نگاه
می کنیم. ناگهان، گوشه ای،
چشمم به بابا می افتد. جیغ
می کشم: بابا! بابا!
می خواهم بدوم و بروم
بغلش کنم. اما دستم را مامان
محکم گرفته است. خیلی وقت
می شود بابا و مامان با هم حرف
نمی زنند. بابا دیگر به خانه هم
نمی آید. قبلاً، بابا و مامان
دعوایشان که می شد من جیغ
می کشیدم، از ته دل. تمام تنم
می لرزید و از ترس گوشه اطاق کز
می کردم. یک روز دیگر بابا به
خانه نیامد.
وارد اطاقی می شویم. بابا هم
می آید. یواشکی به او سلام
می دهم. جوابم را نمی گوید.
قیافه اش مثل مامان است. عبوس
و رنگ پریده!
بابا و مامان با هم حرف
نمی زنند. حتی به همدیگر نگاه
هم نمی کنند. آقایی که در اطاق
است حرف می زند و نصیحت
می کند. گاهی هم به من اشاره
می کند و نگاهم می کند. حالا
دیگر همه چیز را می فهمم. آنها
می خواهند برای همیشه از
همدیگر جدا بشوند. یکهویی
پیش خودم خنده ام می گیرد:
مامان بابای من که جدا هستند
… همسایه ها هم می دانند ….
این آقا فکر می کند می تواند
آشتی شان بدهد. پدربزرگ و
مادربزرگ هم کاری از پیش
نبردند … مامان منو اینجا آورده
که با بابا آشتی اش بدهند. چه
خوب! بیخودی نگران بودم …
برعکس، باید خوشحال باشم …
توی این فکر و خیالها
هستم که می شنوم آن آقا
می گوید:
ـ سرپرستی بچه به پدر
واگذار می شود و مادر می تواند
هفته ای یک بار به ملاقات او رفته
و او را ببیند.
قلبم شروع می کند به زدن.
دهانم خشک می شود و
نمی توانم آب دهانم را قورت
بدهم. سعی می کنم، دوباره و
دوباره. می بینم مامان و بابا
کاغذی را امضا می کنند. می روم
دست مامان را محکم می گیرم.
نمی خواهم از مامانم جدا بشوم.
از اطاق بیرون می رویم. سفت و
سخت دستش را چسبیده ام اما
او دستش را تکان می دهد و رها
می کند. دستم پایین می افتد. او
با قدمهای بلند می رود. به
دنبالش می دوم. بغضم می ترکد.
با گریه فریاد می کشم
ـ مامان نرو … ترو خدا نرو …
مامان صبر کن …
اشک تمام صورتم را خیس
می کند. شوری اشکم راه کشیده
تا توی دهانم. خودم را به مامان
می رسانم. دامن مانتویش را
می گیرم:
ـ مامان نرو … دلم برایت
تنگ می شه.
مامان می رود. مامان مرا
نمی خواهد. خدایا من چقدر
بدبختم! عده ای به ما نگاه
می کنند اما کاری از دستشان
ساخته نیست. مامان سعی
می کند مانتویش را از دستهایم
جدا سازد اما من نمی گذارم. دو
دستی مانتویش را چسبیده ام.
می بیند رهایش نمی کنم دستش
را بالا می آورد و محکم به صورت
خیسم می زند. تمام صورتم
می سوزد. گریه ام بند می آید.
دستم را روی جای سیلی
می گذارم و هق می زنم. به مامان
چشم می دوزم. می خواهم
بگویم: «مامان من دیگه دختر
شما نیستم؟ همین را
می خواستید؟»
اپیزود دوم
هنوز سیاهی از آسمان نرفته
که از جایم بلند می شوم. تمام
شب را بیدار هستم و به نقطه ای
خیره شده ام. دلم می خواهد هر
چه زودتر صبح بشود. تمام بدنم
کوفته است. روحم نیز مثل
جسمم. کسل و پژمرده! اصلاً
دوست ندارم زنده باشم. دوست
ندارم زندگی کنم. به ساعت
دیواری نگاه می کنم. ساعت،
۴۰/۵ دقیقه را نشان می دهد.
سعی می کنم پلکهایم را روی هم
بیاندازم. اما فکرم چنان مغشوش
است و روحم خسته که بی اراده
چشمهایم باز می مانند. فردا چه
خواهد شد؟ ساعتها و ماههاست
که دارم به این موضوع فکر
می کنم. اما، تسلسل وار به نقطه
آغازین برگشته ام. دایره وار و
بی وقفه. این فکر که چندک وار به
جانم می افتد، بی اراده مسیری را
مکرر می روم و بیهوده همان را
برمی گردم. می گویم بیهوده. چرا
که در نهایت به نقطه آغازین
بازگشته ام و نتیجه ای عایدم
نگشته است.
با قدمهایی سست راه
می افتم. باید صبحانه را آماده
بکنم. میلی به خوردن ندارم اما
مگر نه این است که سالهاست
من صبحانه را آماده کرده ام.
امروز هم مثل دیروز و مثل
روزهای قبل. وانگهی، امروز دیگر
کار تمام است! از فکر اینکه
بندهای اسارت از دست و پایم
گسسته می شوند رعشه ای
خوشایند به جانم نیشتر می زند.
جوانه های امید تا اعماق وجودم
ریشه می دوانند که از امروز آزاد
هستم و زندگی را از نو شروع
می کنم. می گویم زندگی را از نو
شروع خواهم کرد چرا که گذشته
را زندگی ندانسته و آنچه آمده و
گذشته را تنها جمع جبری آنات،
لحظه ها و دقایق می بینم.
گذشته ای که بی گمان صرفا
بستر و مهیاگر شرنگ تلخ کامیها
و نامرادیهایم بوده است. زمانی
نبوده که از دست این خیال در
آسایش باشم که چرا و چه
خواهد شد؟ اما در نهایت چه
سود! واقعیت همانی ا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 