پاورپوینت کامل چه کسی از هزاران لطف و مهر مادردارد سراغ؟ قصه های بی بی ۱۹ ۶۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چه کسی از هزاران لطف و مهر مادردارد سراغ؟ قصه های بی بی ۱۹ ۶۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چه کسی از هزاران لطف و مهر مادردارد سراغ؟ قصه های بی بی ۱۹ ۶۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل چه کسی از هزاران لطف و مهر مادردارد سراغ؟ قصه های بی بی ۱۹ ۶۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۳

* آیا تا به حال برایتان پا داده است بروید توی بحر شاعرها و قدری در حال و
روزشان تأمل و تعمقی بنمایید؟

جواب این سؤال را هر کسی به نحوی
آماده دارد. یکی می گوید: اینها هم مثل
بقیه. شاعر با بقال و راننده و بساز و بفروش
هیچ تفاوتی ندارد. آنها نان زحمتشان را
می خورند و اینها هم نان شعر و شاعریشان
را. پس نتیجه می گیریم یک شاعر با یک
سمساری یا خیاط یا چیز دیگر نه تنها
فرقی ندارد بلکه شاید آنها هم بالاتر باشند.
اگر هم می بینیم بعضی ها اصرار می کنند
شاعر با غیر شاعر فرق دارد هیچم این طور
نیست و اینها اصلاً آدمهای بی کله ای
هستند.

اما یکی دیگر می گوید: نخیر، شکی
نیست شاعرها مثل بقیه آدمها نیستند.
فرقشان هم در این است که آنها آدمهای
تن پرور و بیکاره و بی عاری هستند که مثل
آدم حسابی ها تن به کار نمی دهند بلکه
نشسته اند و برای خودشان چیزهایی بلغور
می کنند و با اراجیفشان سر عده ای آدم
ساده لوح از همه جا بی خبر را کلاه
می گذارند. آنها هم چون نمی دانند قضیه
چیه می روند کتاب شعرشان را می خرند تا
شعرای زرنگ و آب زیر کاه از فروش
کتابهایشان نانشان توی روغن باشد.

عده ای دیگر نیز، از اصل و اساس
مخالف این جماعت بوده و نظریه ای مبتنی
بر این فرضیه ارائه می نمایند که: شاعر
بالکل مشاعر نداشته و اینها بالاخانه را
داده اند اجاره.

دلیلشان هم این است که این همه
بدبختی و گرفتاری را ول کرده و در
شعرهایشان یکراست می روند سراغ دار و
درخت و سبزه و گل و قناری و طوطی و
امثالهم. بنا به اعتقاد این دسته اگر یکی را
می بینیم که خودش را شاعر معرفی می کند
و عوض پرداختن به گرسنه ها و بی خانمانها
چپ و راست برایتان از عشق و عاشقی
می گوید حواستان جمع باشد شاعر که
نیست هیچ، اصلاً مشاعر هم ندارد.

اما از طرف دیگر جماعتی هم در این
دنیا پیدا می شوند که معتقدند علاوه بر
اینکه شعرا آدمهای بیکاره و تن پرور و
مجنون و بی عقلی نیستند بلکه بسیار هم با
قدر و منزلتند و باید تا می توانیم قدرشان
را بدانیم. دلیلشان هم سعدی و حافظ
و مولوی و فردوسی است که خیلی به
ماها خدمت کرده اند و مایه سربلندیمان
شده اند.

باری، قصد من از این مقدمه چینی ها در
اصل معرفی «قربان» شاعر و پسرش «ناصر»
است. یعنی چون می خواهم سرگذشت
ناصر را شرح بدهم. لازم است اول با
خانواده اش آشنا بشوید و از آنجایی که
«قربان» شاعر زندگیش را در شعر و شاعری
گذرانید باید از شعر و شاعری شروع
می کردم تا از همین اول کار، تکلیف خودمان
را مشخص بکنیم که آیا در جبهه موافقین
این جماعتیم یا در صف مخالفین آنان. به
هر حال، این جوری که برایم تعریف کرده
بودند و در یادم مانده است ناصر را …

* * *

شنیده بودم ناصر را بی بی بزرگ کرده و
مثل بچه های خودش او را دوست دارد.
بی بی، ناصر را طوری بار آورده بود که هر
کسی ماجرای زندگی واقعی او را
نمی دانست؛ می توانست قسم بخورد که او
بچه واقعی بی بی است؛ جوانی متدین،
مؤدب، خوش خلق و مهربان. از طرف دیگر
علاقه ناصر به بی بی هم مثال زدنی بود. آن
قدر به بی بی عز و احترام می گذاشت که
کمتر فرزندی با مادرش بدین گونه است. او
مثل پروانه دور بی بی می گشت و دست به
سینه آماده فرمانبری از بی بی بود.

من، تا آنجایی که به یاد دارم بی بی
خدابیامرز کوچکترین فرقی بین بچه های
خودش و ناصر نمی گذاشت و حسابی
هوایش را داشت. ناصر یک تاکسی داشت
که با آن کار می کرد. بی بی کمک کرده بود
تا او بتواند تاکسی را بخرد و روی آن
کار کند.

بعضی روزها که بی بی حال و
حوصله اش را داشت، ناصر می آمد دم خانه
و بی بی را می برد دور و اطراف می گرداند تا
هوایی بخورد و دلش باز بشود. گاهی هم
مرا همراه خودشان می بردند، آن وقتش منم
باب کیفم روی صندلی جلو می نشستم.
شیشه را تا آخر می دادم پایین و چه خوش
بودم وقتی باد به سر و صورتم می نشست.
بی بی هم از روی صندلی عقب که نشسته
بود چپ و راست برایمان سیب و پرتقال و
خیار پوست می گرفت و از توی فلاکس
چایی می ریخت می داد دستمان و یا آجیل و
تخمه رد می کرد می آمد جلو.

ناصر تاکسی دار که شده بود از خانه
بی بی رفته و گفته بود باید سر پای خودش
بایستد و نمی خواهد سربار باشد. بی بی که
ناصر را در تصمیمش جدی می بیند قبول
می کند به شرط اینکه نزدیکش باشد ناصر
اطاقی چند محله دورتر از محل بی بی اجاره
کرده و شروع می کند به زندگی کردن در
تنهایی.

من، زمانی که عقل رس شده بودم دیگر
ناصر با بی بی زندگی نمی کرد. اما از گوشه و
کنار شنیده بودم که بی بی او را بزرگ کرده و
در حقش خیلی خوبی کرده است. یکی دو
باری هم که حرف پیش آمده بود و بی بی
گفته بود: «پسرم، ناصر» پرسیده بودم:
«بی بی مگه ناصر پسر شماست؟» و یا
«بی بی، شنیده ام شما در حکم مادر واسه
ناصر بوده این؟»

اما در جواب سؤالم بی بی فقط
می گفت:

ـ چی، چیزی پرسیدی؟

و خودش را جوری نشان می داد که
انگاری حواسش جای دیگری بوده است. و
من حالیم بود وقتی بی بی نمی خواست
جواب سؤالی را بدهد خودش را به آن راه
می زد و فیل هم نمی توانست جوابی بگیرد.
اما، خوب منم بچه کنجکاوی بودم و اگر
سؤالی و مسأله ای توی کله ام می افتاد تا
جوابش را نمی گرفتم و پیدا نمی کردم آرام و
قرار نداشتم.

باری، صبح زود روزی بود که امتحاناتم
تمام شده بود. ناصر آمد دنبالمان که بزنیم
به کوه و دشت و همان جا نهارمان را هم
بخوریم. اما بی بی آن روز قرار جلسه داشت
و باید همراه لیلاخانم و هاجرخانم چادر
چاقچور می کردند می رفتند جلسه شان.
ناصر تا شنید بی بی نمی آید کلی پکر شد اما
بی بی بش گفت:

ـ خوب، پسرم ناصر، دو تایی بروید
خارج شهر و هوایی تازه کنید. امین هم تازه
امتحاناتش را تمام کرده و خستگی
امتحانات از تنش در می ره.

ناصر که هیچ وقت روی حرف بی بی
حرفی نمی زد فی الفور گفت چشم و به راه
افتاد. منم از خدا خواسته پریدم سوار
ماشین شدم. آن روز خیلی چسبید. تا نفس
داشتیم بازی کردیم و خندیدیم. ظهر که
شد حسابی عرقمان در آمده بود. ناصر
بقچه اش را باز کرد و شروع کرد به ساندویچ
درست کردن. توی آن هوای مَلَس و بعد از
آن همه بازی کردن ساندویچ و نوشابه
خیلی به دهنم مزه می داد. چنان گرسنه
بودم که می توانستم تنهایی ده بیست تایی
ساندویچ را قورت بدهم. ناصر که دید با ولع
ساندویچ گاز می زنم و یک نفس نوشابه ام را
سر می کشم با خنده گفت:

ـ چته پسر، مگه دنبالت گذاشته اند.
یواش تر لقمه توی حلقت گیر نکند.

اما خودش دست کمی از من نداشت و
پشت سر هم ساندویچ ها را به نیش
می کشید.

خلاصه ش، آن روز تا می توانستیم
تفریح کردیم و خدایی اش خیلی بمان خوش
گذشت. برگشتنی، همان طوری که ناصر
تاکسیش را می راند بش گفتم خیلی دلم
می خواهد بدانم حقیقت چیست؟ حقیقت
بزرگ کردن او توسط بی بی.

تا که این را گفتم ناصر به فکر فرو رفت.
مدتی ساکت ماند. در اول فکر کردم از حرفی
که زده ام دلخور شده است اما حدسم
اشتباه بود. ناصر زیر لبی گفت:

ـ خانه که رسیدیم همه چیز را برایت
تعریف می کنم. یعنی خودم هم دلم
می خواهد برای کسی درد دل بکنم. البته اگر
حوصله اش را داشته باشی.

بش گفتم من از خدامه. خانه که
رسیدیم ناصر کم کم برگشت به سالهای
گذشته. به زمانهای بچگی اش و از زندگیش
گفت و اینکه چه شد که شد پسر بی بی.

همه آن چیزهایی که ناصر برایم تعریف
کرد و به خاطرم مانده را می گویم.

* * *

هر کسی زندگی را طوری می بیند و آن
گونه زندگی می کند که از زندگی می فهمد.
«قربان» زندگی را در شعر می دید و شب و
روزش را در عوالم شاعرانه اش می گذراند. او
به همه چیز و همه کس بی اعتنا بود الا به
شعر. با اندک سوادی که اندوخته داشت
شعرهای خود و دیگران را در دفترش
می نوشت و یا با خود زمزمه می کرد.

همه مایملک «قربان» از مال دنیا چرخ
دستی بود با مقداری خرت و پرت که آنها را
با خود این طرف و آن طرف می کشاند.
گاهی عده ای پولی در جیبش می گذاشتند
اما زندگیش از فروش همان خرت و پرتها که
عبارت بودند از جوراب و قرقره و شمع و
امثالهم می گذشت.

در یک جمله، قربان «شاعر دوره گردی»
بود. عده ای او را دیوانه و مجنون
می دانستند و بعضی دیگر او را مسخره
می کردند و عده قلیلی که از شعر چیزی
می فهمیدند و یا شعر دوست داشتند دل بر
او می سوزانیدند و می گفتند او شعرهای
زیادی در سینه دارد. مردم بارها این شعر را
از او شنیده بودند که با خود زمزمه می کرد:

هر دم از روی تو نقشی زَنَدم راه خیال

تو چه دانی که در این پرده چه ها می بینم

خمیده پشت از آن گشتند پیران جهاندیده

که اندر خاک می جویند ایام جوانی را

چو می دانی که باید رفت از این هشیار دل تر شو

نباید برد چون مستان به غفلت زندگانی را

«قربان» فرد بی آزاری بوده که کاری به
کسی نداشت و سرش به کار خودش یعنی
شاعری گرم بود اما اتفاق هم می افتاد که
جوانان لاابالی و بیکاره و بچه های تخس به
او سنگ می زدند یا دوره اش می کردند و او را
به باد تمسخر می گرفتند و خود
می خندیدند. می گویند یک بار آن قدر او را
اذیت کردند تا «قربان» به گریه افتاد.
گریست و در حال گریه این شعر را خواند:

سفر مشکل، فراق یار مشکل

بناچاری نهم این بار بر دل

ز کوه افزون بود بار فراقت

عجب دارم رسد مفتون به منزل

فلک، در قصد آزارم چرایی

گلم گر نیستی خارم چرایی

تو که مرهم نداری زخم دلم را

نمک پاش دل ریشم چرایی

موهای «قربان» به خاکستری می گرایید
که با اصرار و پیشنهاد بعضی افرادی که او
را انسانی می دانستند چون دیگران، به
صرافت ازدواج افتاد.

«سکینه» که به همسری قربان در آمد
دختری بود از خانواده ای پرجمعیت و
بسیار فقیر. آن خانواده چنان در فقر و فاقه
روزگار می گذرانیدند که به محض اشاره
«قربان» از جان و دل پذیرفتند.

بدین ترتیب سکینه زندگی جدید خود را
در کلبه محقر قربان شروع کرد. هر چند که
بزودی دریافت شوهرش نامهربان و بدسگال
نیست اما دنیایش با دنیای شوهرش
فرسنگها فاصله دارد. و به همین ترتیب
بسیار زود با این واقعیت خشک و خشن
آشنا شد که برای تأمین مخارج زندگیشان
باید با آخرین توانش کار کند. با این وجود
سکینه از ته دل خوشحال بود که دیگر
سربار خانواده بسیار فقیرش نبوده و اینک
برای خود سرپناه و سایه ای به نام شوهر
دارد هر چند که آن شوهر کسی نباشد به
جز «قربان» شاعر. اما سکینه با مشقت و
سختی های زندگی کاملاً آشنا بود و از همان
اوان زندگی مشترک بدون اینکه کسی به او
چیزی بگوید و یا چیزی بخواهد شروع کرد
به کار کردن. کار کردن در خانه «قربان» و در
خانه دیگران. از رخت شویی گرفته تا نظافت
و بچه داری از بچه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.