پاورپوینت کامل خانی (داستان) ۵۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خانی (داستان) ۵۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خانی (داستان) ۵۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خانی (داستان) ۵۴ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۶

سیاهی شب بر فضای کوه و دره خیمه ای سنگین زده بود. سوز سرد پاییزی دشت را در احاطه داشت، گویی با وزیدن هر
نسیمی دره بیشتر در خودش فرو می رفت. گرگها و شغالها در تاریکی شب دلیر شده بودند و زوزه شرورانه شان در دل کوه
می پیچید و خون سگهای گله را به جوش می آورد، به طوری که بی قرار در اطراف سیاه چادرها می چرخیدند و به شدت پارس
می کردند.

«خانی»، دلاور ایل «طولابی» که معلوم بود خواب به چشمانش راه نیافته از درد شانه اش مانند ماری زخمی به خود می پیچید
و آرام ناله می کرد. خروس خوان دوم هم گذشته بود که خاتون، مادر خانی زن دنیادیده و به قولی پرستار جنگهای ایل با
مرهمی که از زرده تخم مرغ، آرد و گیاهانی دارویی درست کرده بود با مهری مادرانه آمد و کنار خانی نشست تا مرهم زخم را
عوض کند. خانی نالید: «دالِکه آروم تِر.»(۱)

زن، خانی را نوازشی مادرانه کرد و گفت: «تِفَنگچی ایلْ و بی طاقَتی!» و با مکثی ادامه داد: «یا شاید تیر انگلیسی دردش
بیشتره؟»

خانی خاموش درد را تحمل کرد. مادر، بعد از بستن زخم سفارش کرد تا او کمی بخوابد و رفت قسمت زنانه چادر تا
استراحت کند.

سپیده داشت از راه می رسید، شعله «چراغ میشی» روی صورت پرجذبه و ریش بلند خانی می رقصید. چشمان درشت او به
نور رقصان چراغ خیره شده بود و صورت زیبایش زیر هجوم امواج خاطره در هاله ای ابهام آمیز فرو می رفت و در افکار دور و
درازی غرق می شد.

به یاد مظلومیت پدر افتاد که تسلیم قرآن مُهر شده «امیر تومان» جنوب لرستان شد و ناجوانمردانه اعدام گردید و دلاوران
دیگر ایل که در ستونهایی کنار جاده اصلی زنده زنده گچ گرفته شدند، به جرم مقاومت در مقابل هجوم شلوارک پوشهای
انگلیس به جان و ناموسشان، و به یاد آورد که چگونه مادر و خواهرش و دیگر زنان ایل طبق رسوم زنان مصیبت دیده لرستان
خاک بر سر می ریختند و گیسوان به دامن غم می بریدند. به قحطی و آوارگی که آخرین رمقهای ایل را می گرفت می اندیشید و
به ستم مضاعف سفاکان رضاخان که هم دست با خارجی ها ته مانده گله ها و آذوقه چادرنشینان را هم به غارت می برد و
مردان را به بیگاری؛ اندیشه می کرد و بیشتر در خودش فرو می رفت.

امواج سهمناک غم، طوفانی در دل خانی به پا کرده بود، به گونه ای که به علت خشمی ناگهانی «برنو» را که همیشه زیر سرش
می گذاشت محکم در پنجه فشرد و در اثر آن شانه اش تیر کشید و از درد به خود پیچید و صورتش در هم فشرده شد، لحظاتی
در همان حال ماند، تا اینکه صدای دل انگیز «ملاعبدی» که در کوه طنین انداخته بود، دوباره خانی را به خود آورد و مایه
آرامشش شد. صدای «بع بع» گوسفندان و هیاهوی مردان ایل که رمه ها راجمع آوری می کردند به هوا بلند شده بود، آنها هر
روز در گرگ و میش صبح «کپنگ های نمدی» را روی دوش می انداختند و سلاح در دست گله هایشان را که تنها سه جوع
ایل بود به طرف کوههای مرتفع و دست نیافتنی امامزاده «شاه احمد» می راندند، تا آنها را از چپاول در امان دارند، در ساعات
روز کمتر اتفاق می افتاد که مردی درون سیاه چادرها بماند و زنان دنیادیده امور ایل را در غیاب مردان می چرخاندند. ساعاتی
بود که مردان ایل رفته بودند و به جز زنان و بچه ها و خانی که زخمی بود مردی در سیاه چادرها نبود، روز داشت آغاز می شد و
زنان سحرخیز لُر به جنب و جوش در آمده بودند و دود و دمشان به هوا بلند بود. دختران برای آوردن آب از چشمه ای که در
نیم فرسنگی قرار داشت آماده می شدند. اشعه های طلایی رنگ خورشید هر جا فرصتی می یافتند با عشوه از پشت کوه به
درون سیاه چادرها سرک می کشیدند.

خانی مدتی بود آرام گرفته بود و با چشمانی
نیمه باز مشغول «گرگ خواب»(۲) بود. آفتاب
کمی خودش را از چنگال کوه رها کرده بود و با
سخاوت دشت را روشن نموده بود و نوری که از
سوراخ چادر روی صورت باصلابت خانی افتاده
بیدارش نمود و متوجه سر و صدای دختران شده
بود، با شنیدن صدای «شیرین» که دختران را برای
آوردن آب جمع می کرد، قلبش به تپش افتاد و
گرمای مهری آتشین به تنش ریخت. مدتی بود که
خانی با خودش کلنجار می رفت. گرچه هرگز چیزی
به زبان نیاورده بود ولی دیگران چیزهایی حس
کرده بودند، سر و صدای دختران مشک به دوش که
دور شد، مادر خانی با طبقی از نان داغ و شیر سر
رسید و چون خانی با تفنگ وَر می رفت لبخندی زد
و گفت: «روله ای تفنگه بون وِ زمی بیا ناشتایته
بور»(۳) و رفت.

خانی با لبخندی جواب مادر را داد و بسم اللّه
گفت و چند لقمه به دهانش گذاشت. آفتاب دیگر
برآمده بود و دشت زیر اشعه های زرین خورشید
می درخشید و زیباییش دو چندان شده بود. هر کس
به کاری مشغول بود، زنان در دشت پراکنده شده
بودند.

خانی که نمی توانست به جایی برود، دل گیر و
آزرده به نظر می رسید، از کنار سینی صبحانه بلند
شد. کلاه نمدش را روی سر قرار داد و بیرون آمد.
هیکل مردانه و نگاه نجیبش توجه هر کسی را جلب
می کرد. ریش بلندش که نشانه مردانگی آن روزگار
بود به خانی هیبتی باابهت و جذبه ای سحرآمیز
بخشیده بود. دشت را نظاره کرد. انگار دنبال
گمشده ای می گشت. وقتی از دور چشمش به
«کمند» افتاد که رها بر تپه های دوردست می تاخت
لبخندی به لب آورد و کلاه نمدش را جابه جا کرد؛
در این اثنا صدای هیاهوی عجیبی فضای چادرها را
به هم ریخت. دختران سرآسیمه و شیون کنان با
صورتهایی چنگ انداخته به سیاه چادرها نزدیک
می شدند. خانی خودش را به سرعت به چادر
«رضابک» رساند. صدای شیون و گریه
نمی گذاشت، خانی متوجه اتفاقی که افتاده بود
بشود، زنان قوم همه جمع شده بودند و خاک بر سر
می ریختند و صدای «روله، روله»شان به هوا بلند
بود.

خانی که بی قرار شده بود فریاد زد: «چه خِوِیْ
بیه؟»(۴) از غرش صدای او، همهمه کمی خوابید،
زنان دختری را که یک نفس دویده و خبر آورده را
در میان گرفته و با «هِراتی»(۵) موهای بیرون
افتاده اش را پوشاندند، زن ملا عبدی که بیشتر از
زنان دیگر بر خودش مسلط بود گفت: «روله، روله،
خانی، شیرین، شیرینِ بوردن.»(۶) خانی دست و
پایش به لرزه افتاد و فریاد زد «کی؟»

زن ملاعبدی در حالی که با مشت به سینه اش
می کوفت گفت: «روله، انگریزی، انگریزی، اسیه
چی بکنیم؟»(۷) خانی چون پلنگی زخمی غرید:
«دِ کوم طرف رَتِن؟»(۸) دختری که خبر آورده و
حالش کمی بهتر شده بود گفت: «یه ماشین ارتشی
بی، اونو کمین کردنی سی ایما، وقتی میهاسیم
مشکامونه او بکیم، شلوار کوتاها ریختن سرمو،
ایماهم وا چنگ و دنو دِ خومو دفاع کردیم ولی اونو
چهارنفری شیرینه گِرِتن و بوردن، بقیه دختروهم
فرار کردن.»(۹)

خانی در حالی که لب خودش را به شدت
می جوید پرسید: «دِ کوم طرف رِتِن»

دختر ناله کرد: «طرف سرآسیو.»(۱۰) و با
دست اشاره کرد.

خانی چون گربه ای به طرف چادر خودشان
خیز برداشت. مادر با«برنو» و قطار فشنگ دَم چادر
منتظرش بود. خانی نگاهش در چشمان اشک آلود
مادر گره خورد، دلش لرزید، سرِ مادر را به آرامی
در بازوانش فشرد و گفت: «دالکه حلالم کو.»(۱۱)
و مادر با آرامش عجیبی خودش را از میان بازوان
خانی بیرون کشید و برنو را به دستش داد و قطار
فشنگ را حمایلش ساخت، خانی «یا علی» بلندی
گفت و چون تیری رها شده از چله کمان به حرکت
در آمد.

مادر شیرین که با کمک زنها حالش کمی بهتر
شده بود گریه می کرد: «خدایا ایسه که پیایومو نیسن
چه خاکی وِ سرمو بریزم.»(۱۲) و همین طور که به
سر و سینه می زد چشمش به خانی افتاد که پای پیاده
و با تنی زخمی می دوید، مادر شیرین بلند شد و
خانی را صدا زد، خانی ایستاد. مادر شیرین با عجله
سلاح کمری «رضابک» را از بقچه اش درآورد و
زیر شال روی کمر خانی قرار داد و با بغضی در گلو
در حالی که سینه خشکیده اش را در دست می فشرد،
با صلابت خاص زنان عشایر گفت: «روله خانی تو
هم دِ ای سینه شیر هردیه، رو شیرینه بیار یا زنه یا
مرده، فقط نهل ناموس رضابک وِ باد روه، وِ خدا
شیرمه حلالت نمی کم اگه دِ کشتن شیرین تردید
بکی، اگر نتونسی نجاتش بی وا همین کمری جونشه
می فروشی و آبروشه می خری.»(۱۳)

خانی دیگر نه زخمی داشت نه دردی را
احساس می کرد. پای برهنه روی سنگلاخها با قلبی
آکنده از عشق و نفرت به طرف تنگه سرآسیاب
می دوید تا شاید بتواند شیرین را از دشمن پس
بگیرد، صدای چوپانی در کوه پیچیده بود که
می خواند:

«تفنگ دردت و جونم، تفنگ بی تو نمونم
تفنگ کاری بزن وِ دشمنم دو زیه یارم

تفنگ بزن و او دوز فراری
تفنگ جا گلولت سینه پلن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.