پاورپوینت کامل تازه عروس ۳۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل تازه عروس ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تازه عروس ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل تازه عروس ۳۴ اسلاید در PowerPoint :
>
۶۸
مادر، نقلهای عروسی را در
گل یاس خوابانده بود. سفره
ترمه عقد خودش را هم از
صندوق بیرون آورد و در اتاق
پذیرایی پهن کرد. حوض حیاط
را آب انداختند و میوه ها،
سیبهای سرخ و خیارهای قلمی
را در آب ریختند. رشته های برق
را که حبابهای زرد و نارنجی از آن
آویزان بود را از نزدیک پله ها تا
دم درِ خانه کشیدند. پدر لابه لای
درخت بید گوشه حیاط، را بیشتر
چراغانی کرده، و یک میز
مخصوص «تازه داماد» گذاشته
بود. کنار پله ها هم، یک در میان
گلدان شمعدانی و یاس
خودنمایی می کرد. همه اسباب و
وسایل فراهم بود که تازه داماد از
راه برسد و دل «رضوان» را شادتر
کند، اما داماد از صبح، غیب شده
بود. هیچ کس نمی دانست
تنهایی کجا رفته. رضوان
دلشوره داشت و مرتب حرفهایی
را که می خواست به
«آقامرتضی» بگوید، با خودش
تکرار می کرد. مادر نگران شد و
گفت: «رضوان جان چت شده؟
پشیمان شدی؟ مادر هرچی
هست بگو. هنوز دیر نشده. همه
این خرجها هم که شده، فدای
سرت. من هستم و همین یک
دختر. من هستم و همین یک
رضوان. دستی دستی خودت را
بدبخت نکن. حیف جوونی و
خوشگلی تو نیست؟ پشیمان
شدی مادر؟!» رضوان حرفهای
مادر را نمی شنید. دلش
می خواست که «آقامرتضی»
زودتر بیاید، زودتر در بزند، زودتر
جشن تمام شود، مهمانها بروند
و او بماند و شوهرش.
صدای زنگ، در خانه پیچید.
به خیال اینکه داماد پیدایش
شده، عمه اشرف با همان دستی
که پر از النگو بود، یک مشت
اسپند در منقل، روی ذغالهای
سرخ ریخت. عمه رباب
دستهایش را به دهان برد تا به
افتخار ورود تازه داماد کِل بکشد.
آقاکمال قصاب هم، سراغ
گوسفند سفید پشمالویی که دمِ
در بسته بودند، رفت. رضوان از
کنار سفره عقد بلند شد.
شمعهایی که در کاسه آب،
می سوختند، با حرکت دامن
پرچین رضوان، می خواستند
بمیرند. رضوان پشت پنجره رفت
تا بی حضور کسی بتواند،
تازه داماد را راحت تماشا کند. پدر
درِ حیاط را باز کرد و دایی جواد
با یک سبد گل بزرگ در آستانه
در پیدا شد. انتظار آمدن داماد،
در دلها ماند. رضوان همان طور
پشت پنجره ایستاد. آنها که در
حیاط بودند، لابه لای دود
اسپندی که از منقل
برمی خاست، گم شدند. فقط
صدای دایی جواد به گوش
رضوان رسید که بلند می گفت:
«رضوان جان! عروس خانم
کجایی؟ رضوان جان!»
رضوان جوابی نداد و پشتِ
تورِ پنجره خود را پنهان کرد. اما
دل را که نمی شود پنهان کرد، آن
هم از خود. رضوان می دانست که
آقامرتضی هیچ وقت نمی تواند
از روی ویلچرش آنقدر بلند شود
که دستش به زنگِ درِ حیاط
برسد. کنار سفره عقد برگشت.
خودش را در آینه دید. فکر کرد
آقامرتضی هیچ وقت نمی تواند
کنارش سرِپا، شانه به شانه
بایستد. آهی کشید و
چشمهایش را بست. دوباره
صدای زنگ درِ حیاط، در خانه
پیچید، اما آرزوی شنیدن زنگِ
دری که آقامرتضی بتواند بزند،
در دل رضوان یخ بست.
رضوان پای سفره عقد
نشست و خودش را در آینه
چهارگوش قاب نقره ای زیباتر
دید. عشق او را این گونه کرده
بود. او نخواسته بود به صورتش
پودر و کِرم بزنند، اما گونه هایش
گل انداخته بود. طره موها را از
صورتش کنار زد. آقامرتضی
گفته بود «موهایت را دوست
دارم. بوی «زندگی» می دهد.»
رضوان به حلقه اش که میان
صدفی نشسته بود، خیره ماند.
از انتخابی که کرده بود، پشیمان
نبود. او زندگی را دوست داشت.
او آقامرتضی را دوست داشت. او
را برای «زندگی» می خواست.
آقامرتضی گفت: «رضوان،
نکنه دلت سوخته که راضی
شدی با من عروسی کنی؟ من
دلسوز نمی خوام، همراه و همسر
می خوام، …»
رضوان همان طور که سرش
را زیر انداخته بود گفت: «اگر
برای دلسوزی بود که می رفتم
…» مرتضی حرفش را برید و با
خنده گفت: «می رفتی زن یه
جانباز می شدی؟!»
رضوان گفت: آقامرتضی!
مرتضی نگاهی به رضوان
انداخت و گفت: «من این طور
هستم. همین طور که می بینی،
نمی توانم بدون ویلچر تکان
بخورم.»
و بعد دستهایش را ستون
بدن کرد و پاهای بی جانش را به
طرف رضوان کشاند. با دست راه
رفتن سخت بود اما رضوان باید
صبر می کرد، این اول راه بود.
رضوان چکار باید می کرد؟ نه
می توانست سختی کشیدن
آقامرتضی را ببیند نه
می خواست کمکش کند، شاید او
ناراحت می شد. ماند. صبر کرد.
اما انسان چقدر صبوری دارد؟
زیر لب گفت: «خدایا کمکش کن.
خدایا.»
مرتضی خندید و گفت:
«امیدوارم دلیلت دلسوزی نباشد
که راضی شدی. باید بدونی تو با
مرتضی، جانباز قطع نخاعی،
۲۸ ساله، اعزامی از لشکر ۲۱
خراسان ازدواج کردی؛ حالا هم
دیر نشده، بگو چرا راضی
شدی؟»
رضوان زیر لب جواب داد:
«به خاطر خدا و خوبیهای پنهان
شده در وجودت توسط خدا. به
خاطر خدا و مردانگی که از بنده
خوب خدا، از علی(ع) یاد گرفتی.
به خاطر اخلاق خوبت، به خاطر
ایمانت، به خاطر رضایت خدا، به
خاطر اینکه می خواستم من هم
از جنگ سهمی را داشته باشم.
راضی ام به رضای خدا.»
رضوان وارد اتاق شد. رویش
را کیپ گرفت و روی مبل کنار
پنجره نشست. آقامرتضی به
احترام ورود او، دستش را ستون
بدن کرد و جابه جا شد. رضوان
می دانست «دامادی» که خیلی
خواهان «عروس» باشد، جلوی
پای او بلند می شود.
پسرعمویش هوشنگ وقتی آمده
بود خواستگاری، دسته گل به
دست ایستاده بود تا او وارد اتاق
شود. سعید، نوه عمه رباب هم
روز خواستگاری همان طور سرِپا
ایستاد و حرفهایش را زد. محمد
را هم که عمه اشرف واسطه شده
بود مثل بقیه خواستگارها
ایستاده حرفهایش را گفت. مادر
گفت: «هول می شوند، دختری با
این وجاهت و نجابت، دختر
سادات.»
رضوان گفت
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 