پاورپوینت کامل یک روز خزانی(داستان ۳۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل یک روز خزانی(داستان ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یک روز خزانی(داستان ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل یک روز خزانی(داستان ۳۱ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۳
خیابان شلوغ بود، پر از آدمها و ماشینهایی که در هم می لولیدند. ساعتها بود روی صندلی ایستگاهی که نمی دانست کجاست نشسته و به خیابان خیره شده بود. روسریش را زیر گلو محکم کرد و غرق در افکار از
روی صندلی ایستگاه که دیگر پر شده بود بلند شد و بی هدف به راه افتاد، فقط می دانست که باید برود اما کجا خودش هم نمی دانست.
جایی ایستاد و به اطرافش نگاه کرد، دیگر از خیابان و شلوغیش خبری نبود. خانه های کوچک و قدیمی نشان می داد که از خانؤ آجریشان دور شده. به یاد تصمیمی که گرفته بود افتاد؛ باید هرچه زودتر عملی اش
می کرد. سکوت خوبی بود از خانه شان فاصله گرفته بود تا مبادا کوچکترین احساسی او را از تصمیمش بازگرداند. به یاد آخرین نگاههایش افتاد که چشم در چشم نامرئی خانه دوخته بود انگار چیزی مانع رفتنش
می شد. اما … اما دیگر دیر شده بود.
ایستاد و به دیوار خرابی تکیه داد کم کم دستش لغزید و به طرف جیبش رفت، سرانگشتانش به چیز سرد و سختی برخورد کرد، چاقوی برادرش بود که شب پیش برداشته بود.
آهی آتشین سینه اش را سوزاند و بیرون دوید؛ دستؤ نارنجی چاقو را محکم در دستانش گرفت و نوک برنده اش در یک آن برقی زد، چشمانش را روی لبؤ تیز چاقو دید، آن را به طرف قلبش نشانه رفت تا با
حرکتی سریع قلبش را بدرد. چشمانش را آرام بست.
سوزش عجیبی از قلبش به سرتاسر بدنش کشیده شد، گرمای خون را روی دستانش حس کرد. اشکال مبهمی در مقابلش به رقص درآمده بود، چقدر آشنا بودند مادر، پدر، اطرافیان … و چهره ای کریه که
می خندید؛ دیوانه وار می خندید، انگار که با خنده هایش او را به مسخره گرفته بود. صدایش مثل زنگ مرگ در گوشش طنین افکند، مثل اینکه همه نظاره گر مرگش بودند. ناگهان صدای فریادی گوش خراش تمام
چهره ها را از برابرش محو کرد. صدای گریه کودکی بود، به خودش آمد، چشمانش را باز کرد و به چاقویی که در دستانش می لرزید نگاه کرد، قدرت فکر کردن نداشت در آن هوای سرد پاییزی دانه های
درشت عرق روی پیشانیش غلت می زد.
به سرتاسر کوچه نگاهی کرد، بچه ای کنار تیر چراغ برق ایستاده بود و شیون می کرد، شاید چهار پنج سالی بیشتر نداشت یک لحظه خودش را دید، انگار سالهای گذشته دوباره برگشته بودند و او سرگردان در
بین کوچه های بی انتها برای فرار از لولوهای خیالی به دنبال چادر امن مادر می گشت. اما حالا
لولوهای خیالی واقعی شده بودند.
آرام و بی رمق به سوی کودک گام برداشت و به او نگاهی کرد، شکلاتی که در دستش بود آب شده و روی لباسش ریخته بود. پی در پی مادرش را صدا می زد انگار او هم گم شده بود و دنبال پناهگاهی
می گشت. دستش را آرام روی موهای ژولیدؤ کودک گذاشت و سعی کرد به زور هم شده لبخندی بر لبهای سردش بنشاند. با صدای گرفته پرسید «گم شدی؟» کودک گریان که متوجه او شده بود به یکباره ساکت
شد و در حالی که از چشمانش ترس می بارید سرش را تکان داد اما ناگهان از زیر دست او فرار کرد و متحیر تنهایش گذاشت. بهاره گیج شده بود نگاهش به چاقویی که در دستش می لرزید، برخورد کرد. مات
و مبهوت به چاقو و بعد به مسیری که کودک گریخته بود چشم دوخت. عرق پیشانیش را پاک کرد و به راه افتاد و مسیرها را بدون اینکه بشناسد یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت.
به پارک کوچکی رسید. باد سرد پاییزی برگها را قربانی زمین می کرد. روی نیمکتی که روبه روی فوارؤ خاموش بود، نشست. آدمها قدم زنان تنها یا با هم از مقابلش عبور می کردند همچنان که در فکر بود با خودش
گفت: «بهاره پس چرا کارو تموم نمی کنی؛ می ترسی، از چی؟ می دونم که نمی ترسی موقعی که باید پروا می کردی … پس پس منتظر چی هستی؟» هیچ احساسی نداشت جز خستگی راه، همه چیز برایش پایان
گرفته بود. در حالی که با خودش کلنجار می رفت، متوجه نگاه خیره ای از آن طرف فوارؤ خاموش شد؛ مثل همان چشمهای پرفریب. چقدر از این نگاهها متنفر بود، انگار او را به طرف خودشان می کشید،
سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
آن روز هم یک روز پاییزی بود. آرام روی برگها راه می رفت و بی خیال به صدای شکستن آنها گوش می داد که صدای خردشدنشان در میان خواب درختان گم می شد. صدای پای دیگری هم روی برگها به گوش
می رسید و او متوجه یک جفت چشم شد که از پشت درختان خسته به او لبخند می زد.
لبخندی خاکستری که برای او شیرین بود. در همان روز سرد پاییزی پیمان دوستی خودش را با خزان بست. ساده و خوش خیال شانه به شانؤ خزان کم کم در مرداب نادانی خود فرو می رفت و متوجه تباهی
خودش نبود. اسمش را پرسیده بود و او گفته بود: «بهاره» وقتی بهاره نامش را پرسیده بود، با لبخندی شنیده بود: «مردی از خزان» بهاره هم خندیده و همیشه او را مرد خزانی صدا زده بود. روزها با انتظاری
شیرین به دنبال آن دوستی می رفت و شبهایش به
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 