پاورپوینت کامل سفر ایام عیدی همراه ورّاث (طنز) ۵۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سفر ایام عیدی همراه ورّاث (طنز) ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سفر ایام عیدی همراه ورّاث (طنز) ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سفر ایام عیدی همراه ورّاث (طنز) ۵۲ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۲

بنده از اون مردهایی نیستم
که عقلمو بدم دست زنم. منتهی
خوب که فکرش را کردم دیدم
زیاد هم نامربوط نمی گوید. از
طرف دیگر دلم نمی خواست
توی ایام عیدی دعوا مرافعه ای
راه بیفتد و مثل بعضی سالها

عیدمان بشود عزا!

قضیه از این قرار بود که دو
سه ماهی مانده به عید والده
آقامرتضی پایش را کرد توی یک
کفش که امسال عید نباید خانه
بنشینیم و هر چقدر به او
می گفتم حالا کو تا عید گوشش
بدهکار نبود که نبود.

عیال با کمی جیغ و کمی
بغض چپ می رفت، راست
می رفت غرولند می کرد:

ـ می خوای امسال عید هم
تو خونه باشیم که قوم مغول
روی سرمان هوار شن؟ هفت
سال آزگاره از جامون جم
نخوردیم. آخه ما هم آدمیم.
دلمون پوسید می خواییم یه
هوایی تازه کنیم، مردی که
عرضه نداره دس زن و بچه شو
بگیره و ببره چهار صباحی
بگردونه بهتره سرشو بذاره زمین
و بمیره…

منظورش از قوم مغول
اطرافیان و قوم و خویشهای
خودش و بنده بود که توپ عید
در نشده از شهر و آبادیشان
جاکن می شدند و به بهانه
عیددیدنی خراب می شدند روی
سرمان. از این بابت حق به جانب

والده آقامرتضی بود اما هرچه
پیش خود حساب می کردم
می دیدم خرج و مخارج یک سفر
چند روزه با اهل و عیال آن هم در
ایام عید برای کارمندی با سنوات
خدمتی کم، سر به فلک می کشد.
بنابراین حرفهایش را از این گوش
می گرفتم و از آن گوش در
می کردم و اعتنایی نمی نمودم. او
هم که اوضاع را بر این قرار دید
بیکار ننشسته و با تحریک وراث
محترم بنای بی محلی را به
نان آور خانه گذاشتند. به وراث
آموخته بود نان آورشان را در
اشکال کلامی و غیر کلامی
بایکوت کرده و خودشان نیز با
حالت قهر پشتشان را کرده انگار
نه انگار آقایی هم در آن خانه
زندگی می کند!

چند روزی که به آن منوال
گذشت بنده طبق معمول تاب
نیاورده و پرچم سفید را بالا
بردم. بنابراین هر چهار وارث را
روبه روی خود نشانده و از وارث
اصلی که در واقع همه بامبولها
زیر سر او خوابیده بود پرسیدم:

ـ این جنغولک بازیها چیه
درآورده اید، آخه حرف حسابتان
چیه؟

اما والده آقامرتضی همچنان
به اعتصابِ حرف زدن ادامه داده
و اعتصابش را نمی شکست.
آقامرتضی که نقش سخنگویی
وراث کوچک را به عهده داشت،
به جای والده اش با لبخندی
معنی دار گفت:

ـ صرف با اینه که شما یه
طوری رضایتشان را جلب کنید!

و وروجک پشت بندش برایم
چشمکی ارسال داشت!

برای اینکه وضع از آن هم
خراب تر نشود با ملایمت رو به
والده آقامرتضی نموده و گفتم:

ـ زن، با الدورم، بولدورم که
زندگی پیش نمی ره. باشه، هرچی
شما بفرمایین.

تا که این حرف از دهانم
بیرون پرید اعتصاب شکسته شد
و از آنجایی که وارث اصلی رگ
خواب بنده را خوب و عالی بلد
بود شروع کرد به حساب و کتاب
کردن که اگر به مسافرت برویم
چقدر خرج و مخارج روی
دستمان می آید و اگر طبق
معمول همه ساله در خانه بمانیم
چقدر خرج و مخارج روی
دستمان می ماند. بالاخره هم
آنقدر گفت و گفت و حساب کرد
تا «بله» را گرفت. منتهی برای
اینکه منتی سرش گذاشته باشم
تا مِن بعد جرئت نکند برایم دور
بردارد نگاهی به صبیه کوچک
انداخته و گفتم:

ـ به خاطر ماهپاره قبوله،
لی لی به لالایتان می گذارم!

ماهپاره آخرین ورثه بوده و با
اتفاق والده آقامرتضی تصمیم
گرفته ایم بعد از او دیگر کانون
خانواده را از آنچه هست گرمتر
نکنیم!

* * *

هنوز سال تحویل نشده
صدای ملیح، اما زنگ دار والده
آقامرتضی آمد:

ـ دِ زود باشین، دیرمون
می شه و گیر می افتیم تو
ترافیک، ها!

چمدانهابسته و همه چی
آماده بود تا راه بیفتیم. بنده هم
کت و شلوار تمیز و نو و
اطوکشیده ام را به تن کرده بودم.
هر سه وارث هم شنگول آماده به
حرکت بودند. اما خود والده
آقامرتضی هنور توی آشپزخانه
وقت می گذراند. داد کشیدم:

ـ پس چی کار می کنید، ما
که آماده ایم و منتظر شماییم.

صدایش آمد که گفت
«الساعه» و بعد از دقایقی
بالاخره سر و کله اش پیدا شد.
لباس عیدش را پوشیده بود.
خوب به زیر چشمهایش ور رفته
بود. گونه هایش را گل انداخته،
لبهایش را سرخ و براق کرده و
خود را حسابی زیبا آراسته بود.
او را که با آن حال و سر و وضع
دیدم دستپاچه شدم. والده
آقامرتضی با درک وضعیت و
احوالات بنده بلافاصله گفت:

ـ ببینم عیدی سبزی فروش،
قصابی، آبدارچی، راننده و
پستچی و رفتگر و بقیه را که
فراموش نکرده ای. نمی خواهم
مدیون کسی باشید.

زیر لب می غرم

ـ آدمی نمانده از من عیدی
نگرفته باشد …

که بقیه حرفم را می خورم.
ناگهان نگاهم روی وراث ثابت
می ماند. آنان منتظر عیدی شان
بودند حال آنکه بنده برای
صرفه جویی در امر خرج و
مخارج دور عیدی دادن به وراث را
خط کشیده بودم.

در این فکر و خیالها بودم که
صدای آقامرتضی به گوشم
نشست:

ـ بذارین این روز عیدی خلق
مامان سر جاش باشه!

چشم غره ای به او کردم. اما
وارث اصلی با نگاهش سر جایم
میخکوبم کرد. نگاهش می گفت:
«اگه مگه نیاری تو کار، و گرنه
من می دونم و تو!» آمد از زبانم
بگذرد که: «اصلاً شما
جزجیگرزده ها از جون من
بیچاره کارمند چی می خواین؟

شماها که پدر منو در آوردین،
چرا تو کله تان فرو نمی رود که
آقاتان حقوق بگیر دولت است!»
اما به جایش دست در جیب
کرده، اسکناسهای خوش رنگ و
بی زبان را در آورده و یکی یکی در
دستشان گذاشتم. هر
چهارتایشان اسکناسها را که
گرفتند با نگاهی شماتت بار
می گفتند: «چه ناخن خشک!»
وقتی دیدم اوضاع ممکن است
برگردد قیافه ای عصبانی به خود
گرفته، چمدانها را به دست
گرفته و راه افتادم. وراث هم مثل
تیری که از چله کمان رها شده
باشند به دنبالم سرازیر شدند. به
خیابان که رسیدیم روی پنجه پا
ایستاده و برای رؤیت تاکسی
شروع کردم به سرک کشیدن. در
همین حال والده آقامرتضی

خودش را بهم نزدیک کرد و
آهسته در گوشم گفت:

ـ خوبیت نداره اول عیدی
اوقات تلخی کنی.

بعد جوری که همه وراث
بشنوند ادامه داد:

ـ کاش تاکسی تلفنی خبر
می کردیم. معلوم نیست ماشین
گیرمان بیاد.

چشمهایم را برایش دراندم.
می خواستم بگویم «به درک
اسفل سافلین که ماشین گیرمان
نیاد!» که یک پیکان مستعمل و
زوار در رفته قیژی جلوی پایمان
ترمز کرد و راننده اش سرش را از
توی پنجره بیرون آورد و پرسید:

ـ کجا؟

به جای بنده آقامصطفی
جواب داد:

ـ ترمینال!

راننده گفت:

ـ سوار شین.

و خودش آمد و بار و
چمدانهایمان را در صندوق عقب
گذاشت. راننده مردی چاق و
کوتاه قد با سری نیمه طاس بود.
روی صندلی جلو کنار راننده مرد
قلچماقی نشسته بود. به زبانم
آمد بگویم جایمان نمی شود که
وراث محترم همچون برق و باد
در عقب ماشین را باز کرده و
خودشان را روی صندلی جا
دادند. ناچارا به طرف صندلی
جلو به حرکت درآمدم که مرد
قلچماق در را باز کرده و گفت:
«بفرمایید!» منظورش این بود که
جای من کنار دنده است! در
حالی که دنده ماشین توی پک و
پهلویم نشسته بود و
نشیمنگاهم احساس ناراحتی
می کرد دو نفری خود را روی یک
صندلی جای دادیم.

کمی که ماشین حرکت کرد
مرد قلچماق یک دستش را از
پشت سرم گذراند و خطاب به
راننده گفت:

ـ داشی، رادیوته روشن کن
یه دینگ و دالی بکنه. ناسلامتی
روز عیده!

راننده جواب داد:

ـ شرمنده، رادیو نداره.

مرد زیرلبی گفت:

ـ ای بخشکی شانس!

و بعد از قدری باز طاقت
نیاورد و این بار از بنده پرسید:

ـ تاج سر، به سلامتی
مسافرت تشریف می برین؟

من که از همه طرف زیر
فشار بودم و داشتم له می شدم با
نک و نال گفتم:

ـ ای، همچی … اگه قسمت
باشه!

مرد قلچماق با پوزخندی
گفت:

ـ تاج سر، روز عید آدم باید
کیفور باشد نه با قیافه سگی بیاد
بیرون. آخه قربون چشات یه
لبخند بکار گوشه لبهات بذار
عمرت به خوشی بگذره.

بدجوری بهم توهین شده
بود. می خواستم به طرفش
برگردم تا جوابش را بدهم که
دیدم چون میخ سر جایم کوبیده
شده ام و امکان حرکت کردن
ندارم. مرد قلچماق که تکانهای
مأیوسانه و بی نتیجه بنده را
احساس می کرد برای اینکه خود
راحت تر بنشیند سر جایش
قدری جابه جا شده و با این کارش
بیشتر مرا به طرف صندلی
راننده راند. همین باعث شد که
دنده تمام و کمال در پهلویم فرو
رفته و کاملاً یک وری بنشینم.

از درد چهره ام به هم کشیده
شده بود که صدای مرد قلچماق
آمد:

ـ اینم شد لبخند؟ عین له له
سگ می مونه.

می خواستم اعتراض کنان
بگم: «آخه مرد ناحسابی، اولاً ی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.