پاورپوینت کامل دود و درد (داستان ۴۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دود و درد (داستان ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دود و درد (داستان ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دود و درد (داستان ۴۹ اسلاید در PowerPoint :
>
۶۱
عاطفه خودش را به سختی روی دار نیمه تمام قالی کشاند. کارد کارش را برداشت و شروع کرد به ریشه زدن. صدای ریشه زدنش به دار، سکوت
اتاق را همچون حبابی توخالی شکست. زن آنقدر ریشه زد که دردی دیرینه در کتفش، چون سوزنی لابه لای استخوانش رسوخ کرد. لحظه ای مکث
کرد. به آرامی دستی به روی شانه اش مالید. به گلهای هزار نقش و نگار دار نگریست؛ گلهایی که هر روز در آفتاب بی جان نگاه او در باغ قالی
سرمی دواندند و در متن سرخ رنگ دار می شکفتند و جوانه می زدند دیگر گل بوته ها طراوت و تازگی گذشته را نداشتند. عاطفه احساس می کرد دیگر
پیچکهای باغ قالی در عمق نگاهش قد نمی کشند و سرمستانه آواز شکفتن سر نمی دهند. این بار باید پود نخ خاکستری را ریشه می زد. تاری
خاکستری رنگ از میان کلافهای آویزان از دار بیرون کشید و لای چله ها تاباند. رنگ خاکستری بی اختیار جلوی چشمش را گرفت و چون ریلهای
خاکستری او را به گذشته ها برد.
آن روز که ساقه های آویزان از تُرنج قالی اش تشنه رنگ خاکستری بود. عاطفه تمام کلافها را زیر و رو کرد. اما حتی تاری به این رنگ برای
تسلای گل بوته ها نیافت. دست آخر به فکرش رسید به خانه زن همسایه که همیشه چهره اش به لبخند نرم آراسته بود برود و از او کلاف خاکستری
بگیرد و رفته بود و آرام در را به صدا در آورده بود. عفت خانم با دیدن او گل از گلش شگفت و با اصرار او را به اتاق برد. وقتی وارد اتاق شد، ناگهان با
زن خوش رویی روبه رو شد. زن با اشاره ای که عفت خانم زیر چشمی به او کرد جلوتر آمد: «به به، عفت خانم چه دختری … همسایه تونه؟» عفت خانم
رو به عاطفه کرد و با نگاهی پر از هیجان گفت:
«عاطفه جون، منیرخانم خاله شوهرمه …
چند تا ده پایین تر زندگی می کنن … راستش
عاطفه جان چند دقیقه پیش تعریف تو بود
… این طور که بوش می یاد انگار قراره یه
خبرایی بشه!» عاطفه هنوز گیج حرفهای
همسایه بود که قدری نخ قرضی گرفت و به
خانه برگشت.
عاطفه آنقدر غرق در افکار شده بود که
یک آن فهمید با نخ خاکستری جای خالی
گل بوته زرد را پر کرده است. نخ خاکستری
را با کارد کند و با عصبانیت اشتباهاتش را
شکافت. نخ زرد را به سر انگشتش گرفت و
مشغول پر کردن جای خای گل زرد شد.
طولی نکشید که دوباره در افکار غوطه ور
شد.
عاطفه پشت دار نشسته بود و مدام
ریشه می زد که مادر در اتاق را باز کرد، جلو
آمد و دستش را روی شانه عاطفه گذارد،
چشمانش را ریز کرد و گفت: «عاطفه مادر
بلند شو بریم تو اون اتاق، مهمون داریم.»
عاطفه نگاهش را از دار گرفت و به مادر
دوخت و گفت: «مهمون داریم … کی؟» مادر
لبخندی نرم بر لبان خشکیده اش آورد و
جواب داد: «مادر، عفت خانمه با خاله
شوهرش منیرخانم.» برقی توی نگاه عاطفه
دوید. مغزش تیر کشید. با عجله پرسید:
«منیرخانم … اونم اینجا؟» مادر نگاهی به او
انداخت و مِن مِن کنان پاسخ داد: «خلاصه
بگم دخترم منیرخانوم تو رو دیده و برای
پسرش پسندیده، قلابش تو گلوت گیر کرده
… حالام با عفت خانم … اومدن
خواستگاری!» کلمه خواستگاری چند بار
توی گوش عاطفه تکرار می شد و ضربان
قلبش تند و تندتر می زد. آنقدر که احساس
می کرد انگار قلبش می خواهد سینه را
بشکافد و بیرون بزند. با هزار مکافات سینی
چای به دست وارد اتاق شد. منیرخانم با
دیدن عاطفه کلی قربان صدقه اش رفت و
گفت: «به به چه دختری … واقعا که خدا در و
تخته رو جفت کرده … خسروی من مثل
دختر شما قدبلنده …» آنقدر از پسرش
خسرو تعریف کرد که دل همه را با
خسرویی که قد بلندی داشت و خوش تیپ
بود، برد. حرفهایشان را زدند و منتظر جواب
خانواده آنها ماندند. عاطفه دیگر دوست
نداشت چهره خیس عرق پدر و مادر را آن
هنگام که به دست خالی خودشان
می نگریستند و از خجالت سرخ می شدند،
برایش تکرار شود. سالها پدر با پول کارگری
هر شش فرزندش را به سر و سامانی رسانده
بود و هر کدام را راهی ولایتی کرده بود. انگار
سرنوشت برای همه فرزندانش غربت را رقم
زده بود که حال چرخه روزگار عاطفه
دم بخت را جلوی چشمشان همچون
عروسی هزاررنگ به رقص در می آورد و او را
به غربت می کشاند. هنوز گونه های خیس از
عرق پدر را آن هنگام که روبه رویش ایستاد،
به یاد داشت.
ـ عاطفه بابا این طور که عفت خانم و
بقیه می گن آدمای بدی نیستن … انتخاب با
خودته بابا … شرمنده ام که نتونستم مثل
باباهای مردم خوب ازت مهمون داری کنم.
و دیگر نمی خواست سربار باشد و چهره
را با سیلی سرخ کند. می خواست
خوشبختی را با چادری که رنگ پریده
نباشد، النگوهایی که توس دستش جیرنگ،
جیرنگ کند و شوهری که از نداری اوقاتش
تلخ نشود، بیشتر احساس کند؛ برای همین
در جواب پدر فقط سکوت کرد. آن روز وقتی
پدر سلانه سلانه از اتاق بیرون رفت مادر
خسرو لبخند به لب وارد شد و در حالی که
توی دلش قند آب می شد، روسری را که
گلهایی به زردی کلافهای قالی داشت، روی
گیسوان او انداخت و گونه های عرق کرده از
خجالتش را غرق بوسه کرد. حالا می فهمید
که آن روسری مثل بختک روی سرش افتاد.
عاطفه غرق در گذشته ها بود که دردی
را در سر انگشتش احساس کرد. انگشت
سبابه اش با ضربه کارد دهان باز کرده بود و
هر لحظه سوزشش بیشتر می شد و این بار
خون بود که او را در گذشته حل کرد.
چند ماهی از ازدواجش با خسرو گذشته
بود. خورشید کم کم پنجه های طلایی اش را
از یال کوهها جمع می کرد. عاطفه به طرف
چوب لباسی رفت. پیراهن مرد زندگی اش را
با چشمانی سرشار از امید از میان انبوهی از
لباسها برداشت تا بشوید. دست توی جیب
پیراهن کرد و بعد با قدری از وسایل مختلف
بیرون آورد. آنها را روی تاقچه ریخت و
همین که خواست از کنار تاقچه رد شود
بسته ای کوچک که میان دو پاکت سیگار …
بود چشمش را گرفت. به آرامی بسته را
برداشت و با دودلی به آن نگریست.
زیرچشمی به خسرو که گوشه ای از اتاق
نشسته بود و زنجیری را توی دستش
می چرخاند، نگاهی انداخت. جلوتر رفت،
بسته را روبه روی خسرو نگه داشت و در
حالی که خدا خدا می کرد حدسش درست از
آب در نیاید پرسید: «خسرو این چیه؟» مرد
با دیدن بسته رنگ از رخسارش رخت
بربست. بسته را از عاطفه گرفت و با لحنی
تند گفت: «چیز مهمی نیس.» عاطفه کوتاه
نیامد و باز نگاه کنجکاوش را روی چهره
خسرو رها کرد. خسرو از کوره در رفت و
خشمش را مثل پتک روی سر او کوبید.
خون جلوی چشمش را گرفت. پارچ آب را
برداشت و به طرف عاطفه پرت کرد و با
صدای بلند گفت: «بس کن عاطفه … این
قدر مته به خشخاش نذار … کلافم کردی
…» آه از نهاد عاطفه برخاست، به گوشه ای
خزید. اگر مرهمهای خان جان، پیرزن
همسایه به دادش نرسیده بود هنوز هم
دستش بیخ گردنش مانده بود.
عاطفه طی این دو سال تنها چیزی که
از مرد زندگی اش دید و توی دلش انبار کرد
دیر آمدن بود و کسالت و بی حوصلگی.
خسرو تمام احساس و عاطفه اش را یک آن
همچون سیگاری نیم سوخته زیر پا له کرده
بود. هر بار که پدر و مادرش بعد از مدتها به
دیدنش می آمدند و آب شدنش را نظاره گر
می شدند، فقط در جوابشان لبخندی
تصنعی بر لب می آورد و همه چیز را به
گردن غربت می گذاشت. آخر دردش را به که
می توانست بگوید، به پدر و مادری که
فرسنگها دور از او بودند و غربت
نمی گذاشت حرفش را بزند.
روزها به کندی برایش می گذشت. دیگر
تحمل تنهایی را نداشت که هر شب با
چشمانی خیس توی رختخواب بخزد و از
ترس تنهایی سر زیر پتو ببرد.
آن شب باران می بارید. ساعت از دوازده
گذشته بود. عاطفه مدام توی اتاق رژه
می رفت و گه گاه از لای پرده توری به در
حیاط می نگریست. ساعتها بود که انتظار،
نگاهش را به در دوخته بود. آن شب دیگر
می خواست تکلیفش را با خسرو معلوم کند.
هرچه بیشتر منتظر می ماند سرخی روی
گونه هایش بیشتر می شد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 