پاورپوینت کامل و سپیداری نبـود (داستان … ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل و سپیداری نبـود (داستان … ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل و سپیداری نبـود (داستان … ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل و سپیداری نبـود (داستان … ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۶۰
ـ بسه دیگه، چند صد بار گفتم
دنبالم نیا.
مگر حرف توی گوشش
می رفت. کیفم را انداختم روی
دوشم و سرعتم را زیاد کردم.
ـ ببین دختردایی، باور کن
راست می گم. امشب قراره مادرم
بیاد خونه تون.
ـ اولندش که من دختردایی
تو نیستم و فقط دختر
دختردایی تم، دومندش که مادر
تو به تمام دخترای فامیل می گه
«عروسم عروسم» خُب بره سراغ
یکی از همونا.
ـ این عروسم گفتن تکیه
کلامشه، راستکی که نمی گه،
عروسش فقط تویی.
دیگر رسیدم به ایستگاه
اتوبوس که کاش نمی رسیدم،
چونکه چاره ای نداشتم و مجبور
بودم تا آمدن اتوبوس همان جا
منتظر بمانم و به حرفهای این
عاشق سینه چاک گوش کنم.
ـ باورت نمی شه سیمین من
به خاطر تو شب و روز کار کردم تا
تونستم ترفیع درجه بگیرم و
حقوقمو اضافه کنم؛ حالام سه
نفر زیر دستم کار می کنن. اینا
همش به خاطر توس.
ـ مبارکتون باشه آقا.
شیرینی یادتون نره. ضمنا به من
بگین سیمین خانوم.
ـ ببین سیمین …
دیگر داشتم حسابی جوش
می آوردم که اتوبوس سر رسید و
چقدر جای شکرش بود که این
کنه مجبور بود سوار طبقه دوم
شود. هر روز توی ترافیک دم
صبح و پشت چراغ قرمزها همه
چیز یادم می رفت، ولی همین که
مردی از پله های طبقه دوم به
بالا کشیده می شد تازه یادم
می افتاد که حمید درست بالای
سرم نشسته است. قبل از اینکه
برود بالا، قشنگ نگاه می کرد که
کجا می نشینم و بعد ردیفهای
صندلی های بالا را می شمرد و
کسی را که آنجا نشسته بود
مجبور می کرد بلند شود تا
خودش بنشیند و اگر طرف از
خودش سمج تر بود همان جا سر
پا می ایستاد. من که نمی دانستم
خودش اینها را می گفت تا به من
بفهماند که سایه اش همیشه
بالای سرم است!
عاقبت وقتی اتوبوس
سومین میدان را هم که پشت
سر گذاشت خیالم راحت شد. هر
روز به اینجا که می رسیدیم
راهش از من جدا می شد و طبق
معمول وقتی پایین می آمد، بلیت
مرا هم حساب می کرد. امروز هم
همین اتفاق افتاد وقتی بلیت را
به راننده داد، طوری که چند
ردیف صدایش را بشنوند گفت:
«تا شب» و رفت. زن بغل دستی
پرسید: «شوهرته؟» جوابش را
ندادم؛ اصلاً چه جوابی داشتم که
بدهم. می گفتم احتمال دارد در
آینده شوهرم بشود، تاج سرم
بشود، سایه سرم بشود، چراغ
خانه ام بشود و … ولی زن
چانه اش گرم شد. انگار منتظر
بود تا حمید چیزی بگوید و نطق
او باز شود.
ـ آقای مام همین طوره.
وقتی همه خوابن می ره سر کار و
شبم وقتی خوابیدیم برمی گرده
خونه. بچه ها که دیگه قیافه شم
یادشون رفته، واسه همینه که
دادم عکسشو بزرگ کردن و
گذاشتم دم در تا یادم نره شوهر
دارم!
با اینکه ساعت کمی از هشت
گذشته بود، باز داروخانه شلوغ
بود. دکتر از آمدنم خوشحال بود
ولی مثلاً اخم کرده بود که چرا
ده دقیقه دیر رسیده ام. زود
لباسم را عوض کردم و مشغول
شدم. بعد از کلی درس خواندن
آخرش به همین کار هم رضایت
داده بودم. مگر کار پیدا می شد.
همه که مثل حمید چند تا زیر
دست نداشتند. راستی اگر حمید
درست می گفت و عمه طوبی
شب پیدایش می شد چه؟ چند
دفعه ای که تلفن زنگ زد و دکتر
گوشی را برداشت گفتم زنگ
بزنم و به مامان بگویم که دوباره
پسرعمه اش را دیده ام و گفته که
عمه طوبی شب می آید خانه مان.
بعد گفتم ول کن. عمه طوبی چند
صد بار تا به حال به خانه مان
آمده، این بار هم رویش. بگذار
مامان با خیال راحت
خانه تکانیش را بکند.
داروی جدید رسیده بود.
دکتر سرش گرم بود و من و این
آقای همکار گرامیم که وقتی
بیکار می شد یواشکی براندازم
می کرد، مجبور بودیم دوتایی به
درد بیماران برسیم. دکتر که
داشت داروها را چک می کرد،
حساب همه چیز را از زیر
عینکش داشت که پرسید: «امروز
حالتون خوب نیس؟» همکار
گرامی با یک بسته قرص پرید
وسط که «این برا سردرد خیلی
خوبه. درست نمی گم دکتر؟» اگر
قرار بود من هم مثل بعضی از
این فروشنده ها هر روز به
خوراکی های مغازه سرک بکشم
که تا حالا از خوردن کلی قرص و
شربت و پماد مرده بودم! همه اش
تقصیر این پسرعمه مامان بود با
آن تحصیلات عالیه اش.
آن شب مثل اینکه همه
یادشان افتاده بود بیایند خانه
ما. اولش همسایه طبقه بالا آمد
که شیر آب گرم را ببندید که
شوهرم توی حمام یخ کرده، بعد
زن این روبه رویی ها آمد و یک کم
سمنو خواست که نداشتیم. یکی
هم آمده بود خواستگاری دختر
این طبقه پایینی ها که اشتباهی
از بالا سر در آورده بودند. وقتی
رفتم دم در، تا مادر داماد مرا دید
گل از گلش شکفت و وقتی من
گفتم آنجا منزل فلانی نیست،
داماد و دسته گل توی بغلش
یکهو پلاسیدند. آخر از همه
بالاخره عمه طوبی پیدایش شد.
هیچ کس انتظارش را نداشت جز
من. من هم که اصلاً به رویم
نیاوردم که عمه برگشت و گفت:
«اومدم دیگه تمومش کنم. حمید
و سیمین صبحی حرفهاشونو
زدن و کارو یه سره کردن.» ناگهان
خودم را باختم، حمید کارش را
کرده بود. بابا چپ چپ نگاهم
کرد و مامان پوزخندی زد. امان از
دست عمه طوبی و این پسرش.
همین که صدای بسته شدن
در بلند شد، بابا غرغرش را شروع
کرد و به قول مامان طول و عرض
اتاق را وجب کرد.
ـ دخترت خیلی خودسر
شده خانوم بدون اجازه من رفته
برا خودش قرار مدار گذاشته.
دلم می خواست حمید هم
آمده بود تا خودم خفه اش
می کردم. معلوم نبود به عمه چه
گفته و او چه برداشتی کرده که
آن حرفها را به بابا گفت، که حالا
او عصبانی بود و هر چه مامان
می گفت آرام نمی شد.
ـ این پسرعمه شما آدم بشو
نیست؛ من اونو می شناسمش.
سر و وضعشم که انگار مال عهد
دقیانوسه. همین کتی که تنشه،
یادته خانوم؟ با همین کت
می رفت دبیرستان! اخلاقشم که
عینهو عمه جان تونه.
مامان مثل اینکه برق به
تنش وصل شده باشد از جا پرید
و گفت: «پشت سر عمه من
حرف نزن اون بیچاره بعد از مرگ
شوهرش این یه دونه پسرو مثل
دسته گل بزرگ کرده. همه فامیل
آرزوشونه که مهندس دامادشون
بشه.» بابا لبهایش را جمع کرد و
گفت: «مهندس، آقای مهندس
کشاورزی، استاد خاک و گِل،
متخصص کوه و بیابان. آخه
سنگ و خاک که مهندس
نمی خواد من خودم وسط همین
خاک بزرگ شدم حالا اگر دکتری
چیزی بود بازم حرفی بود.»
هیچ کس با من کاری نداشت
انگار نه انگار که داشتند در باره
سرنوشت من حرف می زدند.
حتی بابا که همیشه هوایم را
داشت اصلاً رو به من حرفی نزد
و هر چه دلش خواست به مامان
گفت.
فردا وقتی به سر خیابان
رسیدم دیدم جناب زودتر از من
آمده و انگار ساعتهاست که آنجا
منتظر ایستاده تا من بیایم و نه
اتوبوس! نمی دانم اگر خانه شان
کمی بیشتر از ما دور بود چه
می شد. اگر نزدیک آن یکی
خیابان بودند از همان جا می رفت
سر کارش و مجبور نبودم هر روز
ببینمش.
کمی دورتر از او ایستادم و
دستم را برای یک تاکسی بلند
کردم. راننده هم انگار با من سر
لج افتاده بود، حتی یک نیش
ترمز هم نزد ببیند کجا می روم،
عوضش حمید با سرعت تمام
جلوی پایم ترمز کرد و گفت:
«سلام!» می خواستم جوابش را
ندهم. کاش جواب سلام واجب
نبود؛ کاشکی اصلاً فامیل نبود.
کاش می توانستم یکی بزنم توی
گوشش و دلم خنک شود، یا
اینکه با کیفم بزنم توی سرش تا
آن موهای پرپشتش حسابی به
هم بریزد و برق از چشمان
سیاهش بپرد. اما عوض همه این
کارها سرم را انداختم پایین و
اصلاً حرف نزدم. نمی دانم چرا
اصلاً هیچ احساسی نسبت به او
نداشتم، اصلاً حوصله ازدواج و
این جور چیزها را نداشتم ولی او
زیادی هم حوصله داشت.
حرفهای مادرش را برایم تفسیر
می کرد و از آینده شغلی اش
می گفت و اینکه بالاخره بابا را
راضی خواهد کرد و من چون
مجسمه سنگی ایستاده بودم و
به حرفهایش گوش می کردم و
نمی کردم.
اتوبوس که آمد داشتم از
خوشحالی پر در می آوردم،
بالاخره ملاقات امروز تمام شده
بود، درست مثل دیروز و مثل
فردا، ولی نه، فردا جمعه بود.
اما دست آخر حساب
احتمالات من اشتباه از کار در
آمد و جمعه دوباره حمید را دیدم
آن هم نه در ایستگاه اتوبوس
بلکه توی خانه خودمان. بی خبر
آمده بود، ولی مامان بفهمی
نفهمی از آمدنش خوشحال بود.
اما بابا بی خیال داشت فوتبال
تماشا می کرد و توجهی به
سخنرانی حمید نداشت. حمید
هم که حرف خودش را می زد و به
گمانم طبق آن مثل معروف کور
شده بود و هیچ چیز جز خواسته
خودش را نمی دید. دست آخر
تحمل بابا تمام شد و فریاد
کشید. بابا گفت و حمید جواب
داد. حمید گفت و بابا غرید تا
اینکه مامان تاب نیاورد و رفت
توی آشپزخانه، به محل
حکومتش و یا به قول خودش
محل گذران همه عمرش که بعید
نبود همان جا هم خاک بشود،
زیر سنگهای کف آشپزخانه و
لابد توی خانه همسایه طبقه
پایین! من هم که این وسط
نمی دانستم باید طرف کی را
بگیرم و کجا بروم، رفتم توی اتاق
خودم و در را از پشت سر بستم و
از اتاق بیرون نیامدم تا اینکه
صبح شنبه فرا رسید.
از مامان اصرار و از من انکار
که آن روز به سر کار نخواهم
رفت. آخرش هم مجبور شد
خودش زنگ بزند داروخانه و به
دکتر بگوید که من مریضم.
ـ آخه تا کی می خوای تو
خونه بست بشینی، تا کی؟
نمی دانم چرا گفتم: «فقط تا
فردا.» مامان لبخندی زد و جواب
داد: «عیب نداره بشین فکراتو
بکن و فردام مثل یه دختر خوب
برو سر کارت. منم برم پرده ها رو
بشورم.» داشت حرف توی
دهانم می گذاشت من کی گفته
بودم که می خواهم بشینم توی
خانه و فکر کنم، آنهم در مورد
حمید. از لجم پریدم توی
آشپزخانه و گفتم: «امروز یه
آشی بپزم که یه وجب روغن
روش باشه.» اما مگر مامان ول
کن بود، ظهر که تمام دستپختم
روی میز غذا یخ کرد مامان با
کنایه گفت: «دیدی گفتم داری
فکر می کنی حواست سر جاش
نیست.» بابا که خودش را زده بود
به کوچه علی چپ گفت:
«سیمین، تو هم که مثل مامانت
غذا می پزی، اصلاً نمی شه از
شوری لب زد.»
بعد از ظهر همین که بابا
پایش را از خانه بیرون گذاشت
مامان دستم را گرفت و گفت
می خواهد برایم روسری بخرد.
ـ آخه روسری به چه کارم
می یاد. کمدم پر روسریه.
ـ مگه به تو نگفتم آدم
همیشه باید به حرف مادرش
گوش کنه.
بفهمی نفهمی با تحکّم
حرف می زد. بابا که خانه نبود
مامان برای خودش ریاست
می کرد و مگر کسی جرأت داشت
روی حرفش حرف بزند. خوش به
حال سهراب که رفته بود
سربازی و فعلاً از کسی زور
نمی شنید، البته چه معلوم شاید
هم می شنید، زیادی هم
می شنید.
هر چه من جلوی
روسری فروشیها و بوتیکها
ایستادم، مامان دستم را کشید و
برایم قصه بافت و همان
حرفهای همیشگی را زد که باید
دختر شوهر کند. شاید او روزی
بیفتد وسط آشپزخانه و از دست
من دق کند، آن وقت سهراب
می رود و زن می گیرد و من تنها
می مانم و نمی توانم تا ابد توی
داروخانه بمانم و شبها توی
قفسه های دارو بخوابم و اینکه
حمید با بقیه خواستگارها فرق
دارد و برخلاف گفته های بابا یک
پارچه آقاست. شب هم که شد
مثل بچه ها برایم یک بستنی
خرید و گفت که دیگر موقع
پختن شام است و باید به خانه
رفت.
ـ پس روسری خریدن چی
شد؟
ـ مگه خودت نگفتی کمدت
پر روسریه.
و در حالی که بستنی ام را
لیس می زدم، دستم را گرفت و به
طرف خانه راه افتادیم. تازه برای
اینکه دلم نسوزد از سر خیابان
یک ماهی گلی هم برایم خرید.
دیگر واقعا احساس بچگی
می کردم ولی …
صبح نمی دانستم چه طوری
بروم سر کار که حمید مرا نبیند.
گفتم همین که رسیدم به سر
خیابان یواشکی راهم را کج
می کنم. گرچه راهم دورتر می شد
و مجبور بودم بیخودی چند تا
ماشین عوض کنم ولی لااقل تا
مدتی حمید را نمی دیدم. داشتم
توی دلم به نقشه خودم
می خندیدم که به سر کوچه مان
رسیدم و طبق معمول آهی
کشیدم و فهمیدم که مثل
همیشه نقشه هایم نقش بر آب
است و او درست سر خیابان
ایستاده و راه فرار را بر من بسته
است.
ـ می شه بگی دیروز کجا
بودی؟ ظهر زنگ زدم
داروخونه تون، طرف یه
پوزخندی زد و گفت که تو
ناخوشی و چطور من خبر ندارم.
بعدش عصری زنگ زدم
خونه تون هیچ کس گوشی رو
برنداشت، گفتم نکنه …
ـ که من مُردم.
ـ حرف مردن رو نزن
سیمین.
ـ گفتم که به من بگو
سیمین خانوم.
نمی دانم چرا آن روز اتوبوس
آن همه دیر کرد. هی این پا و آن
پا شدم، هی نشستم روی
نیمکت ایستگاه و بلند شدم.
حمید هم که دیگر از خیل
منتظران همیشگی خجالت
نمی کشید پا به پای من راه
می رفت و حرف می زد. آخرش
گفتم: «چیکار کنم دست از سرم
برداری؟» جواب داد: «فقط بگو
بله.» انگار یکی از این فضولهای
منتظر داشت حرفهایمان را
می شنید که پرید وسط حرف
حمید و گفت: «بله آقا اتوبوس
اومد.» حمید برگشت، بدجوری
برگشت گفتم الان جنازه یارو
می ماند وسط خیابان؛ اما
نمی دانم چه طور شد که وقتی
جوانک را دید و آن خنده
دلسوزانه اش را، او هم تبسمی
کرد و سوار اتوبوس شد.
دکتر تا چشمش به من افتاد
گفت: «خدا بد نده.» جناب
همکارم یک شیشه گذاشت روی
میز و گفت: «تقویتیه، مخصوص
شما کنار گذاشتم.» دکتر که
زرنگ تر از این حرفها بود کمی
نگاهم کرد و خیلی رک و راست
گفت: «قیافه تون که به مریضا
نمی خوره، طوری شده بود؟» و
همکارم با عجله پشتش را گرفت
که «راستی دیروز یه آقایی زنگ
زده بود و شما رو …»
ـ ممنون، تماس گرفتن.
تا ظهر دیگر کسی صدایش
در نیامد و همه مشغول کارمان
بودیم. اصلاً فکرش را هم
نمی کردم که سر ظهر تلفن زنگ
بزند و همکارم با اخم بگوید:
«همون آقا با شما کار دارن.»
جواب حمید فقط دو تا «خیر»
بود.
ـ حالت خوبه … بیام دنبالت
بریم بیرون ناهار بخوریم؟
همکارم در حالی که دنبال
داروهای یکی از مشتریها
می گشت کاملاً حواسش به من
بود و از بریده بریده حرف زدنم
سر در نمی آورد. همینم مانده
بود که به بابا بگویم با حمید
رفتیم توی یکی از این
رستورانهای پایین شهر و با هم
ساندویچ کالباس خوردیم. توی
همین فکرها بودم که مامان زنگ
زد. حالم را پرسید و سفارش کرد
حتما ناهارم را بخورم و بعد گفت
که عمه طوبی و حمید شام
مهمانمان هستند.
از داروخانه که بیرون آمدم
پاهایم جلو نمی رفت. اصلاً
حوصله نداشتم باز هم شاهد
بحث و دعوای بزرگترها باشم و
بدتر از همه شاهد بی تکلیفی
خودم. حتی حال و حوصله فکر
کردن به حمید و کارهایش را هم
نداشتم. اصلاً نمی دانم حواسم
کجا بود. هنوز تصمیمی برای
زندگی مشترک نگرفته بودم و
مامان همیشه می گفت حتما بعد
از پنجاه سالگی تازه می خواهم
به فکر عروسی بیفتم و لابد سر
صد سالگی عروس شوم. گرچه
پای رفتن به خانه را نداشتم ولی
بالاخره رسیدم.
خانه تر و تمیز بود و همه جا
برق می زد. پیدا بود خانه تکانی
مامان تمام شده و حسابی
خسته است. مهمانها با لباس
مهمانی لم داده بودند توی مبل
و من حدس می زدم لباسهای
نوی حمید کار حرفهای مامان
باشد، شاید هم خود حمید رفته
بود استقبال بهار و مثل بچه ها
لباسهای عیدش را پوشیده بود.
خستگی از سر و روی مامان
می بارید ولی طبق معمول خوش
و خندان بود و داشت پرتقال
پوست می کند که بلند شد و مرا
نشاند روی مبلی که عمه و
پسرش روی آن نشسته بودند.
بعد کیفم را از دستم گرفت و
پرتقال را که مثل همیشه چون
گلی تازه شکفته پوست گرفته
بود، به دستم داد. حمید انگار نه
انگار که صبح و ظهر کلی مغزم را
خورده بود، بی توجه به من
نشسته بود و داشت در مورد
گلهای پلاسیده پاسیو با بابا
بحث می کرد و اینکه باید کی به
کی خاکش را عوض کند، آبش
بدهد و سم و دارویش را چه موقع
بریزد توی گلدان. بابا هم که
جانش بود و گلها و درختچه های
بی شمار خانه، داشت با دقت
گوش می کرد و همه تقصیرها را
به گردن مامان می انداخت که
فرصت نمی کرد آنها را آب بدهد.
مامان هم کوتاه نیامد و با
اعتراض جلویش درآمد و گفت:
«اگه خیلی دوستشون داری چرا
خودت آبشون نمی دی؟»
ـ آخه خانوم این مغازه و
کارای وقت و بی وقتش برا من
هوش و حواس می ذاره؟ خوبه که
فامیلاتو دیدی و …
عمه که مامان را بیشتر از
بقیه برادرزاده هایش دوست
داشت به بابا تشر زد؛ و حمید
دوباره حرفهایش را از سر گرفت.
اولین باری بود که می دیدم
حمید به گیاهان خانه ما اهمیت
می دهد. گرچه شغلش این بود و
توی حیاط خانه شان انواع و
اقسام گلها را کاشته بود ولی
هیچ وقت از گل و گلکاری حرف
نمی زد لااقل توی خانه ما …
ناگهان چیزی به فکرم رسید و
خنده ام گرفت؛ همه برگشتند و
به من نگاه کردند.
ـ چی شده سیمین جون؟
ـ حتما باز یه چیزی یادش
افتاده.
ـ چه کنم این دخترم یه کم
حواس پرته.
و من چه چیزی کشف کرده
باشم خوب است. تازه فهمیده
بودم تمام حرفهای حمید برای
بازارگرمی است و دل سوزاندن او
برای درختچه بی ریختی که
مامان از آن بیزار بود و می گفت
شاخه هایش به پرده ها گیر
می کند؛ همه برای دلخوشی
باباست. حمید هم که رگ خواب
بابا را گیر آورده بود همین که
فهمید درختچه «شاخ بزی»
بیشتر از بقیه مورد علاقه
باباست رفت کنارش ایستاد و
اسم علمی آن را گفت و هر چه
قد کشید تا دستش به شاخه
بالایی آن برسد، نرسید که
نرسید.
مامان که هنوز هم از دست
آن درختچه قناس دلخور بود
گفت: «می بینی آقاحمید، شمام
که بلندقدین، دستتون بهش
نمی رسه. کم مونده سر از خونه
طبقه بالایی ها در بیاره. آخه این
درخت بی ریخت و قیافه به چه
درد خونه آپارتمانی می خوره.» و
حمید که گویا تصمیمش را
گرفته بود فقط از بابا حمایت
کند دور و بر «شاخ بزی» می پلکید
و تعریفش را می کرد. اگر آن
گلدان بیچاره می دانست که یک
روزی بعد از این همه ناله و
نفرین شنیدن، یکی این همه
تعریفش را خواهد کرد زودتر از
خانه همکار بابا به خانه مان کوچ
می کرد و از ذوقش هر روز قد
می کشید.
اصلاً همه چیز داشت با
شوخی و خنده برگزار می شد و
هیچ حرفی از ازدواج و این جور
چیزها نبود ولی مامان بیخودی
خوشحال بود و داشت توی
آشپزخانه حکومت می کرد و
صدای کاسه بشقابها را در
می آورد.
میز شام را که چیدم و با
دست پخت خوشبوی مامان
رویش را پر کردم همه دور میز
جمع شدند و عمه گفت چقدر
جای سهراب خالیست ولی
حمید هنوز خودکشی می کرد.
آخرش هم بابا را راضی کرد که
یک روز با هم بروند نمایشگاه
کشاورزی و با گل و گیاههای
جدید آشنا شوند. بابا هم که
دوست داشت دم عیدی چند تا
گلدان جدید بخرد، بالاخره قبول
کرد و مامان فوری گفت:
«سیمینم با خودتون ببرین این
سلیقه ش بهتره.» بعد رو کرد به
من و گفت: «مادرجون نذاری
بابات از این چیزای بی قواره
بخره. یه چیزی بخرین جمع و
جور باشه و پر از گل و برگ.»
بعد از آن شب، هر وقت
صبحها حمید را می دیدم دیگر
هیچ نمی گفت و مثل چند روز
پیش پیله نمی کرد. حرفمان
فقط همان سلام و علیک
همیشگی بود و اینکه «عمه
خوبن؟» «باباجون چطورن؟» تا
اینکه یک روز عصر بابا زودتر
مغازه اش را تعطیل کرد و حمید
رفت دنبالش و از آن جا هم آمدند
دنبال من و همه به طرف
نمایشگاه راه افتادیم. حمید
همه اش حرفهای تحریک کننده
می زد و از علاقه بابا به گل و
سبزه سوء استفاده می کرد.
نمی دانم بابا چرا هیچ
عکس العملی نشان نمی داد و با
اینکه می دانست منظور حمید
چیست باز به روی خودش
نمی آورد و گه گاه فقط با
متلکهای همیشگی اش حال او را
می گرفت.
از نمایشگاه که بیرون آمدیم
پر از اطلاعات جدید بودیم. چند
تا گلدان هم عقب سواری
کرایه ای بود و یک کتاب در مورد
کشاورزی و دامپروری دست بابا،
و یک گلدان کوچک کاکتوس
دست من. جلوی بابا گفته بود
آن را مخصوص من خریده است.
نمی دانم آخر تا به حال چه کسی
برای دختر مورد علاقه اش
کاکتوس خریده بود که حمید
دومی اش باشد. داشتم با
بی میلی به توده پر از خاری که
توی دستم بود نگاه می کردم و
حمید که بغل دست بابا نشسته
بود تمام حواسش به من بود و
بابا آن وسط داشت برای خودش
کتاب می خواند و گاهی سری
تکان می داد و چیزی از حمید
می پرسید.
فردا صبح همان حمید چند
روز پیش توی ایستگاه اتوبوس
قدم می زد و منتظر من بود و
کاملاً مشخص بود که تغییر
رفتارش فقط برای جلب رضایت
پدر بوده و بس.
ـ از گلدونت خوشت اومد.
اون نادرترین کاکتوسه، حالا بذار
گل بده، ببین چقده قشنگ
می شه.
وقتی رسیدم داروخانه چند
تا گلدان کوچک کاکتوس پشت
شیشه ردیف شده بود. این طرف
و آن طرف را نگاه کردم یعنی کار
کی بود نکند حمید آمده بود
آنجا! دکتر که نگاه متعجب مرا
دید گفت: «قشنگن؟» معلوم بود
که قشنگ نبودند. آخر یک توده
خار قشنگی داشت!
ـ از این گل فروشهای
دوره گرد خریدم. به نظرم که
خیلی جالبن.
انگار قرار بود همه زندگی مرا
خار و تیغ پر کند و امان از
تیغهای زبان بعضی ها که با رفت
و آمد عمه طوبی و حمید به خانه
ما به کار افتاده بودند و دایم مرا
نشانه می گرفتند.
یک مریض بد حال که آمد
توی داروخانه بنای آه و زاری را
گذاشت که هیچ جا دارو گیرش
نمی آید و دارد از دست می رود و
کم مانده است بچه هایش یتیم
شوند. آنجا هم دارویش را
نداشتیم. گرچه دکتر میانه ای با
داروهای سنتی و گیاهی نداشت
ولی پیشنهاد کرد مرد از
داروهای گیاهی استفاده کند،
شاید تا آمدن دارو افاقه می کرد.
حمید هم به بخش داروهای
گیاهی علاقه مند بود و دوست
داشت تحصیلاتش را در این
زمینه ادامه دهد. همین یکی دو
روز پیش برای سردردهای
میگرنی بابا دارو آورده بود و
مامان اصرار کرده بود برای
ناراحتی اعصاب او هم چیزی
پیدا کند و بعدش هم لابد نوبت
من بود تا برایم داروی مهر و
محبت بیاورد! بدتر از همه گوشه
کنایه های بابا بود که می گفت تا
به حال هیچ کدام از داروهایی که
من برایش برده ام فایده ای
نداشته و از هر چه داروی
شیمیایی است بیزار است. حمید
داشت با این کارهایش حسابی
دکان ما را تعطیل می کرد. مامان
هم که اصرار در اصرار حتما باید
بروی سراغ طب سنتی و خواص
گیاهان دارویی را یاد بگیری. این
حرف از دهان مامان در نیامده
فردایش خانه پر بود از چندین
کتاب مختلف که به خواص
میوه ها و سبزیهای شفابخش
می پرداخت و طریقه استفاده و
فواید انواع جوشانده ها و
ضمادها را در خود انباشته کرده
بود.
مشتری رفته بود و مرا هم با
فکر و خیالات سنتی و طبی ام
برده بود. آخر رشته تحصیلی
من هیچ ربطی به پزشکی و
کشاورزی نداشت ولی مامان
تشویقم می کرد حتما بروم سراغ
یکی از این رشته ها.
وقتی داشتم می رفتم خانه،
سر راه چشمم افتاد به یکی از
همین به قول معروف عطاری ها
و چیزهایی که تویش بود به
خودم گفتم یعنی این مغازه
بیشتر از داروخانه ما به کار
می آید! وقتی رسیدم جلوی در
آپارتمانمان بوی خوش غذای
مامان از همان پشت در اشتهایم
را تحریک کرد ولی همین که
رفتم تو و دیدم مامان با
خوشحالی به بابا نگاه می کند،
فهمیدم که سردرد بابا کمتر شده
و مامان هم اعصابش آرامش
یافته است. بابا داشت با خیال
راحت کتابهای حمید را
می خواند و انگار توی دلش
حسابی ذوق کرده بود که او پسر
باعرضه ای از کار درآمده است.
ـ یه تلفن بزن به حمید ازش
تشکر کن.
لحن حرف زدنش طوری بود
که داشت با مامان حرف می زد
اما او گفت:«با تو بود سیمین!» و
مرا نشاند پای تلفن. شماره را
گرفتم و همین که از آن طرف
خط صدای حمید آمد گوشی را
گذاشتم بغل مامان و زودی
نشستم پیش بابا. مامان که
حسابی حالش گرفته شده بود
کلی سلام و احوالپرسی کرد و
گفت که حالشان بهتر شده. البته
من که فکر می کردم هر دو تظاهر
به بهبودی می کنند و یا اینکه به
خودشان تلقین کرده اند بهتر
شده اند، و گرنه توی این دو سه
روز چه معجزه ای می توانست
اتفاق افتاده باشد.
نمی دانم حمید به مامان چه
گفت که او از خنده روده بر شد.
همین که گوشی به تلفن
چسبید، مامان نشست بغل ما و
گفت: «چقده این پسر بامزه س،
می گفت یکی از سینای هفت
سین تون کم شده، دیگه امسال
سردرد ندارین.» بابا هم با اینکه
جلوی خودش را گرفته بود
بی اختیار خندید و جواب داد:
«چرا تو این همه سال بهش
نگفته بودم سرم درد می کنه.»
مامان زودی وقت را غنیمت
دانست و شروع به زبان بازی کرد.
ـ آخه تو کی با حمید حرف
می زنی.
بعد نگاهی به من انداخت و
گفت: «سیمینم لنگه خودته.
نمی دونم این پسرعمه من چه
هیزم تری به شماها فروخته.
مهندس نیس که هس. کار خوب
نداره که داره، خونواده دار نیس
که هس.» بابا که دیگر از
حرفهای مامان حوصله اش سر
رفته بود تلویزیون را روشن کرد
و وقتی چشمش به مسابقه
فوتبال افتاد، کتابش را کناری
گذاشت.
ـ بسته، بذار ببینم کی داره
گل می زنه؟
ولی مامان از دسته گلهای
خودش راضی تر بود و توجهی به
پدر نداشت.
ـ من نمی گم دخترجون همه
فامیل همینو می گن.»
و این همه شامل تمام قوم و
خویشهایی می شدند که دختر
دم بخت نداشتند و کلی ذوق
می کردند که یک مهندس
کشاورزی توی فامیلشان هست،
مهندسی که از من می خواست
زنش بشوم و با او بروم به یک
جای دورافتاده تا او کویرزدایی
بکند، اصطلاحی که تا آن موقع
نشنیده بودم بماند اینکه بدانم
یعنی چه. هنوز زنش نشده هزار
جور برایم طرح
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 