پاورپوینت کامل دریادلان را نشان از دریا می رسد ۳۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل دریادلان را نشان از دریا می رسد ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دریادلان را نشان از دریا می رسد ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل دریادلان را نشان از دریا می رسد ۳۲ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۷
شوش دانیال
بی بی نگاهش را پاشید به صورت دختر و با مهربانی گفت: «خیلی خوب می خرم چند بار بگم یادم نمی ره».
سمانه با مدادی که در دستش بود چند خط روی کتاب کشید و گفت: «طبق گفته دکتراها ماهی برای قلبتون خیلی خوبه پس یه ماهی تازه و
درشت بخرید به این اندازه» و به شوخی دستانش را از هم گشود، بی بی با گفتن «یادم نمیره و تازه امشبم باید به نیت بابات سبزی پلو و ماهی
درست کنیم» چادرش را روی سر انداخت. سمانه دو چشمش را کاشت روی هیکل مادر. هنوز در همان هیبت روستایی خود مانده بود، گلهای ساده
روی پیراهن تیره اش نشان از سادگی وجودش می داد. بی بی که رفت دختر هم نگاهش را کشاند روی کتاب.
…آفتاب از پشت سر ریخته بود روی شانه هایش. با قدمهایی آرام از آنجا می گذشت و با حسرت نگاه می کرد، عادت همیشگی اش بود. آنجا
وجود محمد را حس می کرد، چشمانش حریصانه به دنبال قطعه مزاری می گشت، گویی در حسرت چیزی آه می کشد. گوشه ای نشست و چشم
به مادرانی دوخت که بر مزار فرزندانشان نشسته اند و چه عاشقانه با هم راز و نیاز می کنند، دلش شکست. سر را با تکانی ملایم به این سو و آن سو
کشاند و نوای ماتم سرداد:
«محمد…محمدم، من چه گناهی کردم که حتی از داشتن مزار تو هم محرومم، از جایی که عقده ها مو بگم از جایی که رمق زندگی پیدا کنم و با
مکثی ادامه داد: «چقدر این مادران شهید خوشبختن»
چانه اش آرام می لرزید. روبه رویش زن جوانی بر مزار شوهرش نشسته بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود، گویی در عالم دیگری سیر
می کرد. آن طرفتر فرزند شهیدی شاخه گلی را پرپر کرد و با پرت کردن گلبرگهای آن به هوا، گویی بارانی از گل بر مزار بابایش باریدن گرفت. لبخند
تلخی در صورت بی بی شیار زد.
قبرستان آرام در آفتاب دراز کشیده بود.
در همان حین نگاه بی جان زن که پرنده غریبی را می ماند با عکس علی که چند قدم دورتر بود گره خورد. بغض بیخ گلویش را می خراشید.
بی اختیار به طرف مزارش
کشیده شد. گویی تارهای نامرئی او را به آن طرف می کشاندند. شاخه درختی بر مزار او خم شده بود؛ انگار بر مزارش بوسه می زند.
بی بی که در این میان به عکس علی زل زده بود حس کرد عکس او جان گرفت و به صدا درآمد:
«چیه بی بی پریشونی، می دونم محمد
دوست نداره این طوری تورو غمگین ببینه»
بی بی با صدای لرزان جواب داد:
«خسته ام دیگه، بریدم، آخه قلب یه پیرزن
گنجایش این همه غم و غصه نداره». علی با
لبخندی امید را در دل زن زنده ساخت و
گفت: «توکل کن به خدا بی بی، لطف و
کرمش زیاده، هیچ بنده ای تا حالا دست
خالی از در خونه اش برنگشته»
زن به گریه افتاد و چهره علی پشت
حلقه های لرزان اشک محو شد، موهای
یکدست سفیدش از گوشه روسریش بیرون
ریخت و آفتاب آنها را برق انداخت. کمی آن
طرفتر ام حکیمه را دید صمیمانه با
دستمالی، خاک از قاب عکس فرزندش
می گرفت. جلوتر دختر چادر به سری با
عجله از کنارش گذشت؛ یونس پسر
ام حکیمه از همرزمان محمد بود و در
عملیات والفجر ۸ با هم بودند. خبر شهادت
یونس و عده ای دیگر همزمان با خبر مفقود
شدن محمد در شهر پیچید. بی بی سکینه
می دید یونس، علی، رضا، حسین که همه از
همسنگران محمد بودند، حال چه آرام در
خاک این شهر خفته اند و لااقل مرهمی
برزخم دل مادرانشان هستند.
کودک شیطانی توپ پلاستیکی اش را
پرت کرد و افتاد جلوی بی بی، چیزی آرام در
گلویش می سوخت بلند شد و به اطراف
چشم گرداند، نفس سوخته در سینه اش را
بیرون فرستاد. یک بار دیگر نگاه گذرایی به
قبرها انداخت و با شادی ملموسی گفت:
من به محمد افتخار می کنم که منو قاطی
مادرای شهید کرده». چادرش را مرتب کرد و
به راه افتاد، سنگ جلوی پایش را طوری
پرت کرد که افتاد روی مزار یکی از شهدا،
دلش گرفت؛ بلافاصله رفت و سنگ را
برداشت. پرده روی عکس را کنار زد، جوان
۱۸ ساله ای را دید پشت لبش سبز شده
بود. باز اشک در آینه چشمانش جمع شد.
محمدش هم همسن و سال این جوان بود
که رفت جبهه، بغض خیمه زده در گلویش
جوانه زد و در صورتش شکفت. دستی به
عکس کشید و به صورت مالید. به راه که
افتاد آفتاب دوید توی صورتش. به گونه ای
در خودش فرو رفته بود که اصلاً متوجه
نشد کی به بازارچه رسیده است. صدای
دستفروشها که از شلوغی و ازدحام مردم
استفاده کرده بودند و اجناس خود را
می فروختند لحظه ای او را به خود آورد و با
چهره زمخت زندگی آشناتر کرد. جوی آب
آرام از وسط آن هیاهو جریان داشت، زندگی
با تمام زیبایی اش در بازارچه در حرکت بود،
زن به هر طرف که چشم می گرداند صدایی
را می شنید؛ گویی کسبه، بازار را روی
سرشان گذاشته بودند. بی بی با وسواس
عجیبی ماهیهای در معرض فروش را برانداز
می کرد؛ به طوری که صدای فروشنده را در
آورد. مرد عرق پیشانیش را گرفت و با
صدای دو رگه اش گفت: «مادر اگه خریدارید
که بسم اللّه . اگه نه بفرمایید». بی بی خود را
در چادرش مچاله کرد و نگاه خسته اش را
لغزاند روی ماهیهای تازه صید شده انگار به
او چشمک می زدند و می گفتند ما را بخر،
واقع
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 