پاورپوینت کامل هرگز دوتایی به خواستگاری نروید! ۳۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل هرگز دوتایی به خواستگاری نروید! ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هرگز دوتایی به خواستگاری نروید! ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل هرگز دوتایی به خواستگاری نروید! ۳۳ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۷
این ماجرا مربوط می شود به غش کردن
ناگهانی ساندرا در مراسم ازدواجش! راجی
می گوید:
ـ ها! دامون قبول می کنی؟
دامون سرش را می خاراند:
ـ واقعا تو قصد داری ازدواج بکنی؟
راجی با صدایی کشدار و جیغ مانند
می گوید:
ـ البته. مگه من چه ام از دیگران کمتر
است؟
دامون قیافه ای حق بجانب به خود
می گیرد:
ـ چه ات کمتره؟ هیچ … هیچی …
چیزی کمتر نداری. بعضی چیزها را بیشتر
هم داری.
فقط …
راجی به طرفش براق می شود:
ـ فقط؟
ـ فقط قیافه ات … ببخش راجی … چون
مجبورم … یعنی تو مجبورم می کنی بگویم
…
ـ نه … بگو … نگذار توی دلت بماند …
بیرون بریز.
ـ چطوری بگویم راجی جان … تو
دوست من هستی … نه … نه، اصلاً …
نمی توانم …
ـ به جان دامون اگر بگذارم. آدم باید
اینجور وقتها دوستی خود را ثابت بکند.
بگو، بگو جانم. بگو و خودت را خلاص کن.
دامون هنوز مردد است:
ـ واقعا بگویم؟
ـ خوب، آری. چرا مِن و مِن می کنی؟
دامون قیافه ای جدی به خود می گیرد:
ـ خیلی خوب، حالا که خودت
می خواهی من هم حرفی ندارم. آماده ای؟
راجی نفس تازه می کند:
ـ آماده آماده. قبراق و سرحال.
ـ باشه. خودت خواستی …
اما دامون نمی تواند به حرفش ادامه
بدهد. چرا که دست روی شکم گذاشته و
شروع می کند به قاه قاه خندیدن. آن قدر
می خندد که اشک به چشمان می آورد. راجی
با چشمهایی گرد شده از تعجب به دامون
نگاه می کند.
وقتی دامون خنده اش تمام می شود
راجی با کدورت می پرسد:
ـ چرا خندیدی؟
ـ آخر خنده ام گرفت. دست خودم نبود.
ـ خیلی خوب. خنده ات تمام شد؟
ـ آره، تقریبا این طور فکر می کنم.
ـ پس، حالا بگو.
دامون لباسش را مرتب می کند و
شمرده شمرده می گوید:
ـ تو … قیافه ات … به … خواستگارها …
نمی برد.
راجی جیغ می کشد:
ـ آخر چرا؟
دامون جدی می گوید:
ـ آخر ندارد. تو خیلی بدقیافه ای. با این
قیافه چطور جرأت می کنی به خواستگاری
دختری بروی؟
به راجی برمی خورد:
ـ من بدقیافه ام؟
ـ بدتر. بدترکیبی!
ـ چشمم روشن. دیگر چی؟
دامون می اندیشد تند رفته است:
ـ اما، تو خود خواستی.
ـ بله، بله. من خود خواستم. حالا که
این طور شد به تو ثابت خواهم کرد.
دامون چشمهایش را تنگ می کند:
ـ چی را ثابت خواهی کرد؟
ـ که می توانم به خواستگاری بروم و
پیروز برگردم.
ـ ببینیم و تعریف کنیم.
ـ و تو مجبور خواهی بود با من به
خواستگاری بیایی.
ـ من با کمال میل و با پای خود
خواهم آمد. چرا می گویی مجبوری
بیایی؟
راجی با حالت مطمئنی می گوید:
ـ قبلاً از تو که نزدیکترین دوستم
هستی درخواست داشتم با من بیایی چون
پدر و مادرم در خارج از کشور هستند و از تو
بهتری سراغ نداشتم اما حالا اصرار و
پافشاری می کنم تو باشی تا خود با
چشمهایت ببینی چگونه در خواستگاری
موفق خواهم شد.
دامون صدایش را پایین تر می آورد:
ـ اما، راجی، دوست من، آیا می توانم تو
را از قصدت منصرف سازم؟
راجی گره در پیشانی می اندازد:
ـ منصرف سازی؟ نمی فهمم. دلیل
بیاور.
دامون صمیمانه می گوید:
ـ راجی جان، دوست من، چرا
می خواهی خود را به دردسر بیاندازی. بدِ
برای خود راحت هستی؟ راحت و آزاد! مرا
بنگر که موهایم رو به خاکستری زده است.
می دانی چرا؟ دلیلش بسیار روشن است
چون زن و سه بچه وبال گردن دارم. اما از
زندگیم چی فهمیده ام. هیچ، هیچ، هیچ.
بنابراین از تو درخواست می کنم خود را در
چاه نیاندازی راجی در تصمیمش راسخ
است:
ـ امکان ندارد. من به حرف تو گوش
نخواهم داد و همین الان باید به
خواستگاری دختری برویم که او را نشان
کرده ام.
دامون شکّاکانه به او می نگرد:
ـ لجاجت می کنی؟
ـ لجاجت؟
راجی قاه قاه می خندد.
ـ چرا لجاجت، دوست عزیز! من اراده
کرده ام زن بگیرم. همین و بس.
ـ ولی من چند پیراهن بیشتر از تو پاره
کرده ام. حرفم را گوش کن.
ـ امکان ندارد!
به دامون برمی خورد:
ـ بسیار خوب. دودش به چشم خودت
خواهد رفت.
راجی فاتحانه می پرسد:
ـ پس برویم؟
ـ تو حرف حساب توی گوشت نمی رود.
حرفی ندارم. برویم.
آن دو سوار ماشین راجی می شوند و به
راه می افتند. راجی بسیار خوشحال است و
با خودش سوت می زند. در این میان
لحظه ای حواسش پرت می شود و با ماشین
جلویی برخورد می کند. راننده جلویی با
عصبانیت پیاده شده و به وارسی ماشین
خود می پردازد. خسارت مهمی به ماشینش
وارد نشده بنابراین دقُ دلیش را با نثار چند
متلک به قیافه پوزش خواه راجی در می آورد
و می رود. دامون می گوید:
ـ آن راننده هم با من هم عقیده بود.
راجی ادایش را در می آورد:
ـ با من هم عقیده بود! نشانت می دهم.
و تا ته، پا را روی پدال گاز می گذارد.
طولی نمی کشد که به خانه مورد نظر
می رسند. پیاده می شوند و راجی زنگ خانه
را می فشارد. زنی در را باز می کند. راجی
می گوید:
ـ من خواستگار دخترتان هستم. اجازه
می دهید وارد شویم.
زن دست و پایش را گم می کند:
ـ یک دقیقه تأمل بفرمایید.
سپس مثل فشنگ به داخل خانه
برمی گردد و با هیجان دخترش را صدا
می زند:
ـ ساندرا، ساندرا جان، مژده بده. ساندرا
کجایی؟
ساندرا خودش را به او می رساند.
ـ چی شده، مادرجان؟
مادر همان طور هیجان زده
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 