پاورپوینت کامل ببار باران ۲۴ اسلاید در PowerPoint

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ببار باران ۲۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ببار باران ۲۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد

بخشی از متن پاورپوینت کامل ببار باران ۲۴ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۶

زن چادرش را به کمرش محکم کرد و آستینهای پیراهن گلدارش را بالا زد و روی زمین نشست. روسری سفید و تمیزی بر سر داشت و موهای
سیاهش که سفید شده بودند و از جلوی روسری اش بیرون زده بودند و نشان از بدبختی اش می دادند. پلاستیک را از روی خمیرها کنار زد. گرده های
خمیر منظم در کنار هم از زیر پلاستیک نمایان شدند. زن مجمعه کنار دستش را جلو کشید و چند تا گرده خمیر توی مجمعه چید، آن را برداشت و
از اتاق خارج شد. گوشه حیاط تنور روشن بود و زنی کهن سال و سیه روی با اندامی کوچک کنار تنور منتظر خمیرها بود. زن مجمعه خمیر را کنار
تنور روی تخت گِلی گذاشت. پیرزن یکی از خمیرها را برداشت، روی دستک گذاشت و با دست رویش کوبید و خوب پهن و نازکش کرد. دسته
دستک را گرفت و آن را داخل تنور برد و کنار نان نیمه پخته دیگری که به دیواره تنور چسبیده بود، چسباند.

زن نانهای دراز را روی هم مرتب کرد. پیرزن تند تند خمیرها را به تنور می زد. زن مجمعه دیگری را که خالی شده بود، برداشت و به اتاق رفت.
کمی آرد کف مجمعه پاشید و گرده های خمیر را داخل مجمعه کنار هم چید. کمی دیگر آرد روی آنها پاشید و از اتاق خارج شد …

صدای لنگر درِ چوبی، توی حیاط پیچید. زن به سمت گوشه حیاط رفت. پیرزن به کارش مشغول بود و به اطراف اعتنایی نداشت. مجمعه را
کنار دستش گذاشت، و به سمت درِ چوبی حیاط رفت، وارد دالان حیاط شد، سنگی را که جلوی در بود کنار گذاشت و در را باز کرد. پسری ۱۲ ـ ۱۳
ساله کتاب به دست وارد شد و سلام کرد. زن کنار رفت و جواب سلام پسرش را داد و دوباره در را بست و سنگ را پشت آن انداخت. پسر به سمت
اتاقی دیگر دوید. زن وارد اتاق شد و پسر کتابهایش را لب طاقچه گذاشت. زن رو به پسر گفت: «بیا کمک کن تا من چایی درست کنم.» پسر سرش را
تکان داد. زن از اتاق خارج شد و به سمت تنور و پیرزن رفت. مجمعه خالی را برداشت. پیرزن گفت: «یه بغل هیزم بیار.» زن سری تکان داد و در حالی
که به سمت اتاق می رفت، پسرش را صدا زد. پسر از اتاق بیرون آمد.

ـ پسرجان، برو از اون هیزمهای کنار طویله یه بغل ببر کنار تنور.

پسر به سمت طویله به راه افتاد و زن داخل اتاق شد. گرده های خمیر را داخل مجمعه گذاشت و از جا برخاست و از اتاق خارج شد …

مجمعه را کنار تنور گذاشت. مجمعه خالی را برداشت. پسر با بغلی هیزم از دالان بیرون آمد. هیزمها را روی زمین پیش پای مادرش ریخت.
پیرزن گفت: «خردشان کن.» پسر نشست. زن با مجمعه خالی داخل اتاق شد. روی زمین نشست و مجمعه را بار دیگر پر از گرده های خمیر کرد.
پلاستیک را کنار زد. پلاستیک صدای خشکی داد. زن لگن پر خمیر را از زیر پلاستیک بیرون کشید. خمیرهای داخلش را ورز داد و دوباره
دستهایش را به لب تشت کشید و خمیرهای آن را پاک کرد و آستینهایش را که

پایین آمده بودند، دوباره بالا کشید. چنگ انداخت میان خمیرها، کمی دیگر آنها را بر هم زد و تکه ای از آنها را کند و با دست شکلش داد و روی
پلاستیک، کنار دیگر گرده ها گذاشتش. پسر دوان دوان وارد اتاق شد.

ـ ننه از مخابرات کارتان دارن.

ـ مخابرات؟

ـ آره، توی بلندگو صداتون می زنن.

ـ یعنی کیه؟

پسر سری به علامت ندانستن تکان داد.

ـ حتما خاله شهربانه.

ـ شاید، پس بیا ننه تا موقعی که من
میام از این خمیرا ببر پیش ننه زیور تا من
برگردم. و در حالی که چادرش را از کمر باز
می کرد از اتاق خارج شد و به سمت دالان راه
افتاد و فریاد زد: «علی کتری را بگذار رو
چراغ، تا جوش بیاید.» و رو به پیرزن گفت:
«ننه زیور بروم ببینم کی زنگ زده، از
مخابرات صدام می زنن.» زن سنگ در را با
پایش کنار زد و وارد کوچه شد. بار دیگر
صدای ضعیف بلندگو بر تن سرد و بی روح
کوچه طنین انداخت:

«بی بی صغرا اکبری، مخابرات.» زن
قدمهایش را تند کرد. گالشهای مندرس اش
لق لق صدا می کرد. آفتابی سرد ر