پاورپوینت کامل ازسفره تا سفر ۶۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ازسفره تا سفر ۶۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ازسفره تا سفر ۶۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ازسفره تا سفر ۶۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۲

زنها گوش تا گوش
اتاق نشسته بودند.
رباب خانم نذری
داشت و سفره
حضرت رقیه(س)
انداخته بود. مجلس
کاملاً زنانه و زنهای
فک و فامیل و در و
همسایه با
بچه هایشان بودند.

خانم جلسه ای دیر کرده و زنها
هم از این فرصت، کمال استفاده را
داشته و مشغول پرحرفی و درد
دلهای مخصوص خودشان بودند.

اما مرا می گویید، مؤدب و
چهارزانو گوشه ای نشسته و مثل
رباب خانم که مدام چشمش به در
بود که کی خانم جلسه ای سر
می رسد، شش دانگ حواسم به در
بود که چرا بی بی نمی آید!

تا که بی بی از راه رسید گل از
گلم شکفت. همه زنها به احترام او
بلند شدند اما بی بی همان پایین
اتاق یک گوشه ای پیدا کرد و
نشست. من ذوق زده بلند شدم تا
بروم پیش بی بی بنشینم که
یکهویی در اتاق باز شد و خانم
جاافتاده ای وارد شد و به زنهای
مجلس نگاه کرد. از نگاهش معلوم
بود دنبال کسی می گردد.

من وسط اتاق رسیده بودم که
بی بی تعارفش کرد. زنها قدری جا
به جا شدند و آن خانم کنار بی بی
نشست و به خوش و بش کردن با
او پرداخت. این که شد من با لب و
لوچه آویزان و خجالت زده برگشتم
سر جایم که دیدم لیلاخانم جایم را
اشغال کرده و فی الفور خودش را به
ننه رسانده و کنارش جا خوش کرده
است. با اخم به او که انگار نه انگار
من هستم و مشغول پرحرفی با ننه
بود نگاه می کردم و مانده بودم که
کجا بنشینم. در این خوش و بش،
گیتی خانم با اشاره سر و لب و ابرو
بم فهماند بروم پیش او. نگاهی به
بی بی انداختم و وقتی دیدم بالکل
با آن خانم مشغول حرف و
حدیثهای خودش است و مرا نادیده
گرفته با دلخوری رفتم و کنار
گیتی خانم نشستم. گیتی خانم تا
دلتان بخواهد خوش قلب اما ورّاج
بود و دست هر چه وراج است را از
پشت سر می بست. تا که نشستم
بم گفت:

ـ امین، ننه، دماغت درست و
حسابی چاقه؟

آمدم جوابش را بدهم که امانم
نداد و به حرف زدن با آذرخانم
مشغول شد. آذرخانم آن طرف من
نشسته بود. توی دلم گفتم: تو که
جواب نمی خواهی پس چرا حال و
احوال می پرسی؟

من درست بین آذرخانم و
گیتی خانم نشسته و تمام
حرفهایشان را می شنیدم.
گیتی خانم می گفت:

ـ آذرجون، این که اومد و کنار
بی بی نشست را شناختی؟ او کجا،
اینجا کجا؟ اینا که اهل این مجالس
نبودن؟

آذرخانم زیر و بالاش را خوب
نگاه کرد و سبک، سنگینش کرد و
گفت:

ـ نه به جون تو، … یادم نمی آد
… کیه؟

ـ چطور نشناختی؟ چشاتو
خوب وا کن!

ـ یعنی باس می شناختم؟

ـ آره آذرجون، درسته خیلی
شکسته، پکسته شده، آدم باور
نمی کنه … خوب نیگاش کن.

آذرخانم بار دیگر چشمهایش
را میخ کرد توی صورت آن خانم و
حسابی به فکرش فشار آورد:

ـ هان، یادت اومد؟

آذرخانم که همچنان با
چشمهایش سخت مشغول بالا
پایین کردن قد و قواره آن خانم بود
زیر لبی گفت:

ـ نه واله. یعنی قیافه ش یه کم
به نظرم …

گیتی خانم که بفهمی نفهمی
بش مزه می داد آذرخانم به یاد
نیاورد تا خودش آن خانم را معرفی
کند و حرف زدنشان ادامه پیدا کند
دو طرف لبهایش را به علامت
تعجب کشید پایین و گفت:

ـ تو هم چه هوش و حواسی
داری دختر، من با این سن و سالَم

آذرخانم دیگر نتوانست طاقت
بیاورد و گفت:

ـ خوب بگو کیه دیگه، من که
به یاد ندارم.

گیتی خانم با تبسمی فاتحانه
گفت:

ـ گوشت را بیار!

دو خانم به هم نزدیک شدند و
انگار نه انگار آدمی به آن گندگی
آنجا نشسته؛ قشنگ مرا وسطشان
قیچی کردند.

به زبانم آمد بگویم کجای
کارید! آخه منم بچه آدمم؛ اما
گیتی خانم بی خیال آرنجش را روی
ران من گذاشته و زیر گوش
آذرخانم به پچ پچ گفت:

ـ رخساره خانوم رو به یادت
نمی آد، مادر فرزانه س دیگه، قبلاً
همین جا می شستن …

چشمهای آذرخانم از تعجب
گرد شد و نتوانست خودش را
کنترل کند. قایم زد توی صورتش و
لب زیرینش را گاز گرفت.
گیتی خانم دستش را از روی پای
من که حسابی به درد آمده بود
برداشت و به علامت تأیید، سرش
را چند بار تکان داد و زیر لبی گفت:

ـ بعله خانم … بی وفایی دنیا را
دیدی!

آذرخانم زبانش را روی
لبهایش کشید و گفت:

ـ آره … آره، یادم اومد انگار
همین دیروز بود …

وای که اگر گیتی خانم به حرف
زدن می افتاد به این سادگیها ول کن
نبود. حالا هم چانه اش گرم شده و
همه زندگی رخساره خانم و دخترش

فرزانه را داشت می ریخت روی
دایره که خانم جلسه ای رسید و
نطقش را کور کرد.

آن جوری که من از آن حرفها
و قصه متلهای دیگران دستگیرم
شد، سر و ته قضیه از این قرار بوده
که رخساره خانم اینا سالهای پیش
(چند سال بعد از اینکه من با سلام
و صلوات به دنیا آمده بودم) در
محله ما می نشستند و برای
خودشان حسابی، کیا بیایی داشتند
و حسرت به دل زنها و دختران
اهل و محلمان بوده که جا به جا
عیش و نوششان مثل آنها باشد.
خلاصه، آن خانواده از خوشی
کبکشان خروس می خوانده و مادر
و دختر از بر و رو و ثروت و مکنت
و بریز و بپاش، زبانزد و المثل
شاهزاده خانمهای مالک دیگر به

حساب می آمده اند. بر طبق همین
روایت، دختره خیلی غرّه به ریخت
و بر و بالا و ثروت و مال و منالشان
بوده و فکر می کرده سرنوشت و
زندگیش با سرنوشت و زندگی
دخترهای دیگر تومنی، هفت صنار
توفیر دارد؛ بنابراین انگار از دماغ
فیل افتاده باشد به ناز و تبختر
رفتار داشته است.

حال و احوال به این قرار بوده
تا که یک مهندس خوش تیپ
فرنگ رفته ژیگول می آد
خواستگاری فرزانه خانم و
دخترهای دم بخت محل باز آه
حسرت می کشند که هر چی بخته
واسه دخترهای با ناز و اطوار و مال
و مکنت داره! خواستگار هم که
واسشون می آد سر و کله مثل
کامران خانی پیدا می شه که

تحصیل کرده و خارج رفته و
شیک پوش و پولدار و همه چیز
داره!

بعد آنها از محل ما می روند.
بعد از چند سال نامزدی مرسوم
زمانه ازدواج می کنند و حسابی
زندگی به کام دلشان بوده و پی
عیش و نوششان از شهری به
شهری.

اما بالاخره از تک و تا می افتند
و دور از بگیر و ببند سر و صدای
خوشی و عیش و عشرت به
فکرشان می زند پس بچه کو؟ و هر
چه صبر می کنند و انتظار می کشند
درمی یابند که ای دل غافل، جا تر
است و بچه ای در کار نیست! اولها
هم زیاد جدی نمی گیرند. اما بعد
شستشان خبردار می شود که باید
عیب از جایی باشد. بنابراین

می چسبند به دوا درمان و دکتر
رفتن. دکترها هم پس از کلی
آزمایش، آب پاکی روی دست
فرزانه خانم می ریزند و بش
می گویند هر چی هست زیر سر تو
بوده و شوهر نازنینت از هر چی
عیب و نقص است پاک و مبرا
می باشد.

دختره فلک زده این را که
می شنود پاک، بادش خالی می شود
و از برج عاج می افتد پایین. آنها
تصمیم می گیرند حال که دوا
درمانها افاقه نبخشیده بار سفر
بسته و کار را به دکترهای خارجکی
بسپارند، شاید که به اذن علم آنان،
معجزه ای رخ دهد و فرزانه خانم
بچه اش بشود. مدتی را در خارج به
این دکتر و آن دکتر رفتن
می گذرانند. اما عاقبت دست از پا
درازتر به وطن برگشته در حالی که
فرزانه خانم فهمیده است از آن
عشق آتشین کامران خان ته
کاسه ای بیشتر نمانده و نه تنها
نسبت به او دلسردی نشان می دهد
بلکه چه بسا چند صباحی طول
نکشد که کاغذ طلاقش را بچسباند
کف دستش.

القصه، وضع و حال فرزانه خانم
روز به روز به وخامت می گراید و
زمانی که شوهرش پیام می دهد یا
بچه یا طلاق و در آن صورت ترا به
خیر و ما را به سلامت؛ در بستر
بیماری می افتد.

راویان احوال، حکایت می کنند
در این زمان فرزانه خانم با حالت
زار و نزاری گفته است آدم بمیرد
بهتر از این زندگی بی بچه ای است
که من دارم!

* * *

چند روزی سگرمه هایم توی
هم بود و به اصطلاح با بی بی قهر
بودم. اما همین که شنیدم قصه
مشهد رفتن بی بی و فرزانه خانم در
میان است زودی خودم را از حالت
قهر و ناز بیرون کشیدم. از قرار
معلوم، رخساره خانم که می بیند
عن قریب دخترش خانه نشین و
بدبخت و بیچاره و بی سر و شوهر
خواهد شد به دست و پا افتاده و آن
کبر و نشان خانوادگی را می بوسد و
پاک می گذارد کنار و به هر دری
می زند تا فرزانه بچه دار شود.
می گویند آدم مستأصل به هر دری
می زند، به فکرش می رسد بیاید
خدمت بی بی من که مویی سفید
کرده و سردی و گرمی روزگار را
چشیده و زن و مرد، به پاکی و دین
و ایمان قبولش دارند و از او
راهنمایی و کمک بطلبد. بی بی هم
می کشاندش سر سفره حضرت
رقیه و همان جا در گوشش
می گوید دخترش را می برد پابوس
امام رضا؛ شاید گره کارش باز شود.
رو همین حساب قرار شده بود دو
نفری راه بیفتند و بروند مشهد،
زیارت و راز و نیاز و استغاثه و انابه.

وقتی رسیدم بی بی سر نمازش
بود. صبر کردم تا نمازش تمام شود.
سلام نماز را که داد سلام
بلندبالایی دادم و چهارزانو
روبه رویش نشستم. بی بی همین
طور که زیر لبی تعقیقات نمازش را
می خواند جواب سلامم را داد و
نگاهی به ریخت و قیافه ام انداخت
که با گردن کج منتظر بودم لب تر
کند تا بیفتم به دست و پاش. بی بی
چند صلوات فرستاد و به اطرافش
فوت کرد و معنی دار پرسید:

ـ آفتاب از کدوم طرف تابیده،
چه عجب یاد من کردی آقاامین!

شستم خبردار شد فهمیده
باش قهر کرده ام. با خودم گفتم این
جور جاهاس که آدمیزاد باید
خودش را نبازد و برعکس خودش
را نشان بدهد. سعی کردم مثل آدم
بزرگها حرف بزنم:

ـ والّه بی بی جان از خدا چه
پنهون گرفتاریهای زمانه مگر
می گذارند، این درس و مشقها
جایی واسه کسی باقی نمی گذارند تا
آدم حالی از بی بی اش بپرسد!

حس کردم بی بی از آن دک و
پوز و حاضرجوابیم خوشش آمده،
بنابراین پشت بندش اضافه کردم:

ـ اما از شما هم چه پنهون،
خوب دیگه، بعضی بی بی ها این
طورین، آدم را جلوی آن همه زن و
بچه، سکه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.