پاورپوینت کامل زاینده رود، سرود شکفتن و نقش زیبایی ۹۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل زاینده رود، سرود شکفتن و نقش زیبایی ۹۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زاینده رود، سرود شکفتن و نقش زیبایی ۹۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل زاینده رود، سرود شکفتن و نقش زیبایی ۹۵ اسلاید در PowerPoint :

>

۳۴

دیداری با نویسندگان قالی باف

گزارشی در حاشیه «قصه های شما»

مریم بصیری

جاده بود و ما بودیم و انتظار؛ انتظار دیدار
بچه های خوب و صمیمی روستای «مارکده».
یک سال پیش بود که برای اولین بار نامه ای از
«شهرکرد، بِن، مارکده» به دستمان رسید.
نامه ای که نویسنده آن، خود را «صدیقه.ش»
نامیده بود. و این سرآغازی بود بر سفری که
اینک گزارش آن را می خوانید. وی در نامه اش
نوشته بود که پانزده سال بیشتر سن ندارد و
شغلش قالی بافی است. او از اینکه نتوانسته بود
به خاطر کمبود امکانات ادامه تحصیل دهد و
به آرزویش که دکتر شدن بود، برسد بسیار
ناراحت بود. وقتی بیش از این دلمان به درد
آمد که خواندیم، ایشان به غیر از کتاب درسی
برادرهای کوچکشان کتاب دیگری در دسترس
ندارند و مجبورند تکه پاره های روزنامه را از
میان زباله ها بیابند و بخوانند، در حالی که
علاقه و استعداد بسیاری در رابطه با
داستان نویسی دارند. همین اندک برای من
بهانه ای شد تا به هزینه خودم، چند جلد کتاب
برای این دوست عزیز بفرستم. نامه ها ادامه
یافت و بعد از آن خیل نامه های پرمحبتی بود
که از سوی او و دیگر دوستانش به دستمان
رسید. اویی که دیگر می دانستیم نامش
«صدیقه شاهسون» است و تا پنجم ابتدایی
بیشتر درس نخوانده است.

ذوق و شوق این دوست روستایی و
دیگران در فرستان داستان و نامه های پر از
صداقتی که حاکی از محرومیت فردی و
اجتماعی آنها بود و خواننده نامه را به یاری
دادن اندیشه ها فرا می خواند و از آنها کمک
می طلبید، ما را برانگیخت که روزی به دیدار
این عزیزان برویم و این دیدار با دعوت دوست
اولمان «صدیقه شاهسون» تحقق یافت. نامه
دعوتی از سوی ایشان در روز آخر مرداد به
دستمان رسید. ایشان نوشته بود: «از اینکه
فهمیدم شما مایل هستید با من و دیگر
دوستان روستای مارکده آشنا شوید، خیلی
خوشحال شدم. راستش بارها و بارها در
نامه های قبلی می خواستم از شما دعوت به
عمل آورم اما می ترسیدم مخالفت کنید و
پیشنهاد مرا رد کنید. اما با خودم گفتم تا
روستای ما سرسبز و دیدنی است با شما
تماس حاصل کنم و دعوتتان کنم. خواهر گرامی
از شما صمیمانه دعوت به عمل می آورم.
خانواده من بسیار مشتاق دیدن شما هستند و
همچنین خودم. منتظرم این بار به جای نامه
پرمهرتان، خودتان را از نزدیک زیارت کنم.
صمیمانه منتظر شما هستیم و امیدواریم که
دعوت ما را بپذیرید و اول به خانه ما بیایید.
این نامه را با عجله می نویسم تا زودتر به
دستتان برسد. خواهش می کنم قبول کنید و به
منزل ما تشریف بیاورید …»

این نامه حاکی از صداقت و معصومیت،
همکاران مجله را به وجد آورد و مگر ما توان
دست رد زدن به خواهش این همه صدق و
صفا را داشتیم!

به سرعت بار سفر را بستیم و از میان خیل
همکاران علاقه مند که می خواستند «مارکده»
و بچه های نویسنده آنجا را ببینند، قرعه به نام
خانم فاطمه نوری افتاد و او همسفر و همراه ما
شد. سحرگاه روز سوم شهریور بود که به راه
افتادیم و امیدوار بودیم که خودمان زودتر از
نامه مان خواهیم توانست در منزل میزبان
گرامی مان فرود آییم.

حال چشم در چشم جاده های پر پیچ و خم
و زیبایی بستر «زاینده رود» دوخته بودیم تا هر
چه زودتر جاده کوتاهتر شود و ما را سریعتر به
«مارکده» برساند. اما هر چه از شهر
«اصفهان» دورتر می شدیم و سراغ «بِن» و
«مارکده» را می گرفتیم، می گفتند: «مستقیم»!
و ما همچنان در مسیر مستقیم پیش می رفتیم
تا عاقبت به «بِن» رسیدیم. آنجا شهری
کوچک بود که بر دامنه تپه ای وسیع قرار داشت
و ما فقط از جاده، شاهد سادگی و سرسبزی
شهر بودیم. «بِن» را که پشت سر گذاشتیم،
چند روستای دیگر هم خودشان را به ما نشان
دادند تا اینکه انتظار به سر آمد و در ظهر همان
روز روستای «مارکده» در نهایت شگفتی و
زیبایی با طبیعتی زیبا خودش را نمایان ساخت.
سراغ منزل آقای «ابراهیم شاهسون» را
گرفتیم و دانستیم که به مقصد نزدیک شده ایم.
میزبان با دیدنمان، با کمال میهمان نوازی و با
رویی گشاده به استقبالمان آمد و پذیرای ما
شد. صدیقه باور نمی کرد که ما را دیده باشد و با
صداقتی که از روح لطیف او ناشی می شد،
می گفت: «دیروز آمدن در خانه و گفتند که از قم
زنگ زدند و گفتند، صدیقه شاهسون یک
ساعت دیگر توی مخابرات باشد. چنان هول
کرده بودم که نمی دانستم چطور بیایم. به پدرم
گفتم مرا می بری مخابرات؟ گفت معلومه که
می برمت. با ترس و لرز پا به مخابرات
گذاشتم. آخر توی روستای ما هیچ وقت نشده
که یک دختر را توی مخابرات کار داشته باشند.
قلبم بدجوری می زد. می گفتم حالا که از مجله
زنگ زدن چی بگم؟ لهجه من روستاییه، بلد
نیستم شهری حرف بزنم! وقتی تلفن زنگ زد
آنقدر دستپاچه بودم که نمی دانستم چی دارم
می گویم …».

سپس از خاطرات تلخ و شیرین دیگرش
برایمان گفت و اعتراف کرد حضور ما در باورش
نمی گنجد و هر لحظه در اضطراب بیدار شدن
از خوابی خوش است. نمی توانست بپذیرد که
یک دعوت ساده، ما را به آنجا کشانده باشد،
ولی ما رفته بودیم و از نزدیک با این
استعدادهای خاموش سخن گفته بودیم. به
زودی خبر رسیدن ما در روستا پیچید. قبل از
ناهار و بعد از ناهار کم کم بچه ها به دیدنمان
آمدند و به قول خودشان چون فرشته نجات به
ما نگریستند، به کسانی که داستانهای آنها را
می خواندند و برایشان نامه می فرستادند. بچه ها
خود به زبان حال می گفتند که انتظار ورود
خانمی مسن و پرافاده! را داشتند ولی حال
می دیدند که ما نیز مثل خودشان ساده و
صمیمی هستیم. از اینکه عاقبت نویسنده
نامه ها را شناخته بودند و او را از نزدیک دیده
بودند بسیار شادمان بودند و آرزو می کردند ما
هرگز از آن روستا بیرون نرویم و به خانه تک
تک آنها سر بزنیم.

دیدار ما برای آنها به همان اندازه
تعجب آور بود که مشاهده همت و تلاش آنها
برای ما. بچه هایی که با وجود تحصیلات اندک
و سن کمشان و بدون هیچ گونه مطالعه ای،
ولی با جسارتی شگرف، دست به نوشتن
داستان برده بودند. گرچه داستانها خالی از
اشکال نبودند ولی گاه در این میان
شاهکارهایی هم به چشم می خوردند که خود
نویسنده از ارزش آنها آگاه نبود.

بعدازظهر، همراه بچه ها به باغ رفتیم و از
نزدیک شاهد فعالیت و کار طاقت فرسای مردان
روستا شدیم. زندگی روزمره روستا در قالی بافی
زنان و دختران و کشاورزی مردان و جوانان
خلاصه می شود. گرفتن کتیرا از بوته های
خاص و به عمل آوردن گردو و بادام و رسیدگی
به باغهای آلو، انگور و زردآلو، … در میان
باغهایی که در دامنه کوه قرار گرفته و به شکل
پله ای آبیاری می شد، خود از مشکلات کار آنها
بود. بچه ها می گفتند مردها هر روز بیلشان را
روی شانه می گذارند و کوله باری برمی دارند و
برای آبیاری صحرا و درختکاری کوهها به
بیرون روستا می روند.

با توجه به اینکه آب و هوای روستا در
تابستان معتدل است، می گفتند هر سال با
زمستان سختی که در پیش رو دارند و برف تا
زانو می رسد، مردان خانه نشین می شوند و
قالی بافی کار کوچک و بزرگ خانه می شود.
قالیهایی که با زحمت بسیار بافته شده و با
بهایی اندک فروخته می شوند. حاصل یک سال
بچه ها، حاصل یک سال از دست رفتن توان
جسمی و روحی آنها و شکوفایی
اندیشه هایشان در لحظه ای خرید و فروش
می شود و سپس به چند برابر قیمت در شهر به
فروش می رسد!

بعد از دیدن باغها و دمی در کنار
«زاینده رود» بودن، به اصرار «خدیجه
شاهسون» به خانه آنها می رویم. خانه ای که به
قول خودش در آخر کوه قرار دارد و پنجاه متر
دیگر قله است. با توجه به اینکه خانه های
روستا در میان کوه ساخته شده اند، ما می توانیم
به راحتی از حیاط خانه میزبانمان و از بام
«مارکده» همه جای روستا را که به گفته
اهالیش هزار و سیصد خانه دارد ببینیم.
فروشگاه و یا همان تعاونی روستایی، بهداری،
مسجد، حمام و مدرسه از آن بالا به خوبی دیده
می شوند. حتی مقبره تنها شهید روستا که
عموی یکی از بچه ها به نام «بتول عرب»
است، نیز پیداست.

با وجود اینکه روستا برق و آب لوله کشی
دارد، باز هم مشکل کمبود آب و لوله کشی از
«زاینده رود» به باغهای روی کوه خودنمایی
می کند. البته وجود سد را در این میان غنیمتی
می دانند و ما که کنجکاو شده ایم چرا آن روستا
به نام «مارکده» مشهور شده می شنویم، در
سالهای گذشته در روستا مارهای بسیاری بوده
که در میان بوته ها چنبره می زدند، اما از سی
سال به این طرف که «سد زاینده رود» احداث
شده، مارها کمتر شده اند و فقط در کوهها دیده
می شوند.

بعد از اینکه منزل میزبانمان را ترک
می کنیم قصد دیدار از کتابخانه را داریم که
بچه ها می گویند کتابخانه فقط صبح زود باز
است و بعد از آن تعطیل می شود. دو سه ماه
پیش بود که خبر افتتاح کتابخانه روستا در دفتر
مجله به گوشمان رسید و از این بابت بسیار
خوشحال شدیم و چون از قبل بچه ها را
تشویق به بازگشایی یک کتابخانه خوب کرده
بودیم از نحوه کار آنجا پرسیدیم.

بعضی از بچه ها می گفتند کتابها در سطح
کودکان است و آنها نمی توانند استفاده کنند و
برخی دیگر می گفتند کتابها اندک است و
سرویس دهی آن به خوانندگان، نامطلوب
می باشد. وقتی علت این کار را جویا شدیم
دانستیم دو پسر نوجوان مسؤولیت کتابخانه را
به عهده دارند و دختران با توجه به محدودیت
خانواده نمی توانند به آنجا بروند و یا اینکه
خجالت می کشند از یک پسر تقاضای کتاب
کنند، چرا که هر آن احتمال دارد در روستا شایع
شود که آنها با پسری غریبه حرف می زدند! از
آنها می خواهیم که خود داوطلب مسؤولیت
کتابخانه و سرویس دهی به دختران شوند، ولی
آنها این کار را هم دور از ذهن می دانند و
مطمئن هستند که کسی به آنها اجازه چنین
کاری را نخواهد داد.

سپس از مدرسه و مشکلات تحصیلی آنها
می پرسیم. به گفته این دوستان، اغلب
خانواده ها بی سواد هستند و یا اینکه از سواد
کمی بهره برده اند و لذا با توجه به مشکلات
مالی و توان کاری بچه ها از آنها می خواهند که
به جای ادامه تحصیل، به قالی بافی روی
بیاورند. دخترها تا پنجم ابتدایی بیشتر درس
نمی خوانند و با توجه به اینکه سه سالی
می شود که مدرسه راهنمایی در روستا برپا
شده، برخی از دختران توانسته اند باز هم پشت
میز و نیمکت کلاس درس بنشینند ولی جای
بسی تأسف، که بقیه از این نعمت هم محروم
بودند و به طور کل ترک تحصیل کرده و به کار
قالی بافی مشغول شده بودند.

با توجه به اینکه بر اساس آمار موجود،
هشتاد و چهار درصد بافندگان فرش را زنها
تشکیل می دهند، در این روستا نیز، دختر
همین که توانست پشت دار بنشیند، قالی بافی
را شروع می کند تا اینکه زمان مدرسه
رفتن او فرا می رسد. آن وقت، زمان شادی
بچه هاست که می توانند دمی فارغ از خیال
قالی به درس و مشق خود برسند. و به فکر
تحصیل و آینده ای روشن باشند، ولی به
محض اینکه زمان تحصیلی که شامل پنج و
حداکثر هشت سال است به پایان می رسد،
دوباره دار قالی، یار همیشگی این دختران
می شود. دخترها می گویند، پسران در این میان
آزادتر هستند. آنها می توانند در صورت بضاعت
خوب خانواده شان به شهر بروند و
تحصیلاتشان را ادامه دهند ولی دخترها چنین
حقی ندارند و به گفته خودشان حتی حق ندارند
ساعتی به خواست خود از کنار مادرشان دور
شوند، مگر وقتی که به مدرسه می روند.

تابستان بود و مدرسه تعطیل. در باره
معلمهایشان می پرسیم و از شرایطی که آنها
برای بچه ها فراهم می کنند. بچه ها متفق القول
هستند که مدرسه رفتن خیلی خوب است و
معلمهایی که در طول سال تحصیلی از
«شهرکرد» به آنجا می آیند، همیشه بچه ها را
تشویق به درس خواندن و ادامه تحصیل
می کنند ولی کو گوش شنوا. والدین به
تحصیلات بالای دختران اهمیتی نمی دهند و
آرزویشان این است که فرزندانشان با
جهیزیه ای مناسب به خانه بخت بروند و در
آنجا هم دوباره برای کمک کردن به
شوهرانشان، شروع به بافت قالی بکنند.

دختران مارکده می گویند برای تهیه
جهیزیه هم که شده مجبورند قالی ببافند وگرنه
به طعن و کنایه دیگران دچار می شوند و کمیِ
وسایل و جهاز آنها، بحث این مجلس و آن
محفل می شود. آنها حداقل روزی هشت
ساعت تمام قالی می بافند و هشت ساعت درد
دلشان را کسی جز دار قالی نمی شنود. آنان
آرزوهای برآورده نشده شان را به تارهای قالی
ریشه می زنند، تا آنها نیز چون گلهای قالی،
روزی رشد کنند و ببالند!

عزت و نجابت دختر در گرو بافتن قالی،
خانه نشینی، حجاب کامل و مطیع امر والدین
بودن است. گرچه تمام اینها جزو بهترین ها
هستند و ارزشی بزرگ محسوب می شوند، اما
وقتی پای اجبار به میان می آید، دختران روستا
گاه دچار دلزدگی می شوند. آنها تمام این موارد
را قبول دارند و به درستی رعایت می کنند، ولی
آرزو دارند فرهنگ غلطی که در میان اکثر
روستاها رایج است از میان برداشته شود و آنها
بتوانند با رعایت چارچوبهای لازم فعالیت
مثبتی در سطح روستا داشته باشند.

وقتی می شنویم که اکثر این دختران با
وجود طبیعت زیبای روستا و جاری بودن
«زاینده رود» در دل «مارکده»، از دیدار آن آب
فیروزه ای نیز محرومند، افسوس می خوریم،
چرا که دختر هر چه بزرگتر می شود،
محدودیتش بیشتر شده و حق ندارد بدون
خواست والدین پایش را از خانه بیرون بگذارد.
کوچه های خلوت و حضور چند دختربچه
کوچک گواه این سخن است که خبری از
فعالیتهای اجتماعی دختران نیست و اصلاً قالی
وقتی برای این فعالیت نمی گذارد. بچه ها
می گویند پدرها و برادرهایشان به آنها اجازه
خروج از منزل را نمی دهند و آنان حتی گاه
برای گرفتن جواب نامه های ما مجبورند به
برادرهایشان التماس کنند تا نامه های آنان را از
پست روستا تحویل بگیرند.

وقتی علت این همه بی مهری را جویا
می شویم، می شنویم که در این روستا نیز چون
دیگر روستاهای مشابه، حضور دختران در
سطح روستا پسندیده نیست و اگر دختری
پایش را از خانه بیرون بگذارد، همه خواهند
گفت او به کجا می رود؟ آنها از آزادیهای بی حد
و حصر پسرها می گویند و از تفریحات و
سرگرمی آنها، و از قالی بافی و محرومیت
خودشان. دختر باید همیشه سر به زیر و مطیع
باشد و در کار بزرگترها دخالت نکند، حتی اگر
روزی بخواهد چیزی بگوید، محکوم به
زبان درازی می شود!

حرف بچه ها را می شنویم را می شنویم و از
سویی دیگر، پای درددل مادرها می نشینیم.
والدین بدون هیچ قصد و غرضی و فقط به
خاطر آینده مادی بچه هاست که آنها را وادار به
قالی بافی می کنند. چون احتمال دارد دیگران
برای دخترشان حرف درست کنند؛ پس همان
بهتر که دختر پایش را از خانه بیرون نگذارد و
دور از دیگران به کار خودش مشغول باشد،
دیگرانی که از خارج روستا نیامده اند و هر کس
در قیاس با دیگری، خود «دیگران» است.

یکی از دخترها که به سن ازدواج رسیده
است از تبعیضی دیگر سخن می گوید: «وقتی
خواهر بزرگترم ازدواج کرده بدون هیچ
ملاحظه ای فرشی را

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.