پاورپوینت کامل بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۴
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
گفتگو با فرشتگان ایثار و پرستاران شهادت
بخش دوم: خواهر مریم کاتبیگفتگو: فریبا انیسی
عکس: ژاله موسوی پور
مقدمه:
بنال بلبل اگر با منت سر یاری ست
هر بار که با ایشان تلفنی صحبت می کردیم عذری می آورد. تصور اینکه خاطرات عزیزانی که تمام جوانی اش را پر کرده بودند بیان کند سخت بود. از
طرفی دیگر، بار رسالت عظیمی را بر دوشش احساس می کرد و به همین جهت هر بار که نام شهیدی را بر زبان می آورد خدا می داند بر او چه
می گذشت؛ بر مریم کاتبی پاسدار و پرستار بی جیره و مواجب!! در دیدار حضوری دریافتیم بی شک نورآشامان دیار دوست راه روشن «صراط
مستقیم» را جلوی پای او گذاشته بودند، بی شک ملائک همراهی می کردند او را در پیام رسانی یاران.
از این دایره مینا آنچه به دست آورده خون جگر بوده و اشک دل. بدون تردید دعای شهیدان بدرقه راه او است. همانان که همواره دلش برای آنها
می طپد.
* در این گفتار هر کجا که نام «برادر احمد» آمده است مقصود «سردار جاویدالاثر، حاج احمد متوسلیان»، فرمانده سپاه مریوان و سردار پیروزمند
فتح المبین است که هم اینک بی خبر از اوییم و نمی دانیم در چنگال اسارت اشغالگران قدس به چه حالی است.
و برادران دیگر که نامشان ذکر شده اکثرا به دیدار حق شتافته اند چون برادر محمد، …
* * *
* چطور شد که به فعالیتهای درمانی و
سیاسی روی آوردید؟
ـ من سال ۵۷ با دکتر فیاض بخش آشنا
شدم. به خاطر تظاهرات داخلی خیابانی، ایشان
یکی از باغهای شمیران را گرفته بود و
زخمیهایی را که در خیابان پیدا می کردیم (چون
در آن زمان پول تیر می گرفتند!) به آنجا برده و
در حالت امنیتی درمان می کردند. بی سیمهایی
با فاصله بُرد کوتاه درست کرده بودند و افراد با
ماشینهای مختلف در خیابانها گشت می زدند و
مجروحین را جمع می کردند.
ما به مکانهایی که تظاهرات بود می رفتیم.
آن زمان برادرم فروشگاه لوازم ورزشی داشت.
چوبهای بیس بال را که خیلی محکم است به
همراه یک پاکت سنگ همراه داشتیم. چون
مبارزه در محله ما به شکل دیگری جریان
داشت. ما در منطقه شمال شهر تهران ساکن
بودیم. طرفداران بختیار و سلطنت طلبها زیاد
بودند و شعار می دادند. برادرم، پسرعمو و
برادرانِ مسجد تجریش جلو می رفتند، آنها
می دانستند که ما چه چیزی حمل می کنیم. تا
سلطنت طلبها شروع می کردند ما چوبها را رد
می کردیم و آنها حمله می کردند!
در مورد فعالیتهای سیاسی هم باید بگویم
آقای موسوی خوئینی ها همسایه نزدیک خانه
ما بودند و به دلیل مسایل امنیتی و سیاسی و
اینکه تلفن منزلشان کنترل بود از تلفن منزل
ما استفاده می کردند. در واقع از سال ۵۳ ـ ۵۲
به دلیل این ارتباط در جریان مسایل سیاسی
قرار گرفته بودم.
بعد از پیروزی انقلاب به توصیه دکتر
فیاض بخش در خانه قطبی ـ رییس سابق رادیو
و تلویزیون زمان شاه ـ که تبدیل به بیمارستان
جانبازان شده بود فعالیت می کردیم. چون
احتمال غارت از سوی دزدان و ایادی ضد
انقلاب را می دادیم پست نگهبانی داشتیم.
البته خانمها دو نفره نگهبانی می دادند. دو روز
در هفته. صبحها آنجا را تمیز می کردیم و
برادران قطع نخاعی را که بیمارستانهای دیگر
پذیرش نمی کردند در آنجا پذیرش می کردیم و
کلیه کارهای آنها را انجام می دادیم. البته در آن
زمان، علاوه بر بیمارستان در قسمت
ایدئولوژی صدا و سیما نیز فعالیت می کردم.
بعضی شبها تا صبح در بیمارستان بودم و
روزها تا ساعت ۴ بعدازظهر در صدا و سیما
بودم. دوره ریاست قطب زاده بود و موقعیت
رادیو و تلویزیون خیلی بد بود. زمان درگیریهای
حجاب بود و رفت و آمد ما با چادر دارای
اهمیت زیادی بود. تنها افراد چادری در آنجا ما
بودیم با توهینها و کتک زدنهای زیادی مواجه
بودیم. موقعیت کاری ما طوری بود که حتما
باید حضور داشته باشیم.
جزوه هایی را که آقای هاشمی و دکتر
بهشتی در زندان تهیه کرده بودند، تفسیرهایی
که روی آیات قرآنی صورت گرفته بود جدا
می کردیم، تفکیک می کردیم و از روی دفاتر
آنها را مجزا می کردیم و در اختیار گروهها قرار
می دادیم. تفاسیر کاملی بود، خیلی مفید بود.
برنامه های آقای قرائتی و کل برنامه های
مذهبی را پوشش می دادیم. صحبتهای امام و
سخنرانیهایشان را پیاده می کردیم. پیام امام
برای پزشکان، پرستاران، … را ثبت و تفکیک
می کردیم. چون کامپیوتر هم نبود مفید
واقع می شد.
یک روز دکتر فیاض بخش به ما گفتند: به
کردستان بروید، به نیروی شما احتیاج دارند.
واقعیت من می ترسیدم. جنگهای پاوه تازه
شروع شده بود و چند شب قبل در تلویزیون
سر بریدن پاسداران را در پاوه بازگو کرده بودند.
در کردستان حالت عجیبی حاکم بود. مسؤولین
ما در صدا و سیما می گفتند: نروید چون شما به
کار وارد شده اید. اما دکتر فیاض بخش گفتند:
بهتر است بروید؛ به نیروی شما در آنجا بیشتر
احتیاج دارند. گفتم: می دانید که پدرم فوت کرده
است و مادرم راضی نیست که بروم.
دکتر فیاض بخش فهمید که طفره می روم؛
خنده آنچنانی کرد و گفت: برو تو هیکلت بزرگ
است و دل نترس داری! در منزل قطبی
حسابت را پس داده ای!
من گفتم: من خیلی ترسو هستم اگر تیر از
بغل گوشم رد شود می ترسم.
گفت: تو باید بروی. و این گونه ما به
کردستان دعوت شدیم، در آن زمان من ۱۹
ساله بودم.
* چرا مریوان را انتخاب کردید؟
ما با اتوبوس به کرمانشاه رفتیم و از آنجا
به سوی سنندج حرکت کردیم. البته مسیر
خیلی ناامن بود. برادران تأمین جاده چند بار ما
را از مینی بوس پیاده کرده و می پرسیدند: چرا
به منطقه آمدید؟ برادر همراه ما می گفت:
دستور برادر احمد است. تا اینکه به سنندج
رسیدیم برادر همراهمان گفت اینجا منطقه
است، حواستان جمع باشد و ما را سوار یک
جیپ روباز کردند تا به طرف پادگان سپاه
برویم. از دور صدای تیراندازی می آمد. برادر
همراه ما و راننده پچ پچ می کردند. وقتی از چند
خیابان گذشتیم صدای تیراندازی نزدیکتر شد.
جایی رسیدیم که راننده با سرعت سرسام آوری
حرکت می کرد. لحظات اضطراب آور سختی
بود. از دو طرف خیابان گلوله به سمت ما
می بارید. از میان دود و آتش و تیراندازی به
پادگان رسیدیم. برادری که ریش بلندی
داشت به طرف ما آمد و در حالی که از ته دل
می خندید راننده را بغل گرفت و بوسید و گفت:
آفرین، بارک اللّه خوب از مهلکه گریختی!
او برادر بروجردی، فرمانده سپاه بود. ما دو
نفر بودیم. برادر بروجردی آنجا به ما گفت: کجا
دوست دارید بروید؟
گفتیم: پاوه نباشد، هر کجا باشد عیبی
ندارد، چون واقعا از پاوه می ترسیدیم. به
مسؤولین محل کارم در تلویزیون گفته بودم:
می خواهم یک هفته به مشهد بروم. گفتند: یک
هفته، ۱۰ روز نشود، … چون در آنجا خیلی
مقید به رعایت مقررات و نظم و ترتیب بودیم
تا مبادا به ذهن کسی برسد که: حزب اللهی ها
بدون برنامه هستند. اما ۷ روز ما، ۷ ماه طول
کشید.
شهید بروجردی پیشنهاد داد به مریوان
برویم. ساعت ۵/۱۱ صبح در پادگان سنندج
متوجه شدیم که سربازان به حالت رژه از جلوی
ما عبور می کنند. در آن آفتاب رژه مفهومی
نداشت. آنها زیر لب می گفتند: مریوان نروید.
البته این مطلب در ذهن ما بود که ارتشیها همه
شاهی هستند و بر ضد سپاه می باشند و ما
تصور می کردیم که اینها ارتشی هستند و بیخود
می گویند! با ایما و اشاره با صحبتهای پنهانی ما
را می ترساندند.
بعدا متوجه شدیم وقتی ما به برادر
بروجردی گفته ایم که حاضریم به مریوان
برویم، ایشان به آنها گفته بود، شما که
می ترسید به مریوان بروید، ببینید دو دختر
جوان از تهران آمده اند و می خواهند به مریوان
بروند. دلیل رژه هم همین بود.
وقتی وارد مریوان شدیم، متوجه شدیم
مریوان بدتر از پاوه است. برادر احمد و برادران
دیگر به استقبال ما آمدند و ما را سوار ماشینی
کردند که اصلاً حفاظ و شیشه نداشت. صدای
تیراندازی می آمد و من خیلی وحشت
کرده بودم.
متوجه شدم یکی از برادران که در پشت
نشسته بود سرش را بیرون آورد و از بالای سر
ما گفت: سلام … خواهر آمدی کردستان؟ …
الان می آیند شما را می کشند؟ … بدتر ما را
می ترساندند. ما را به جهاد مریوان بردند که
جنب بیمارستان بود که البته دیواری بین
آنها نبود.
* در آنجا چه کارهایی انجام می دادید؟
در بیمارستان، طبق دستور برادر احمد،
برادر محمد توسلی به ما گفت: شما برای
بیمارستان نیامده اید، نیرویی هستید که ما در
هر نقطه ای که لازم باشد از شما استفاده
می کنیم.
فکر خود را اختصاص به بیمارستان، جهاد،
آموزش و پرورش ندهید. هر کجا که گفتیم باید
بیایید. مقر شما در بیمارستان است ولی محل
خدمت اصلی تان آنجا نیست.
یکی از کارهای اصلی ما تأمین جاده بود
که از صبح تا ساعت ۵/۴ بعدازظهر باید یکی از
خواهران برای تأمین جاده می رفت. در جاده
کمین می کردیم ماشینهایی را که می آمدند
ایست می دادیم و ما زنان را می گشتیم. چون
ضد انقلاب از این مطلب که سپاه دست به زن
نمی زند سوءاستفاده برد و در لباس زنان نقشه،
اسلحه، نارنجک، … رد و بدل می کردند.
اما وقتی ما به آنجا رفتیم، خانمها را در
چادر جداگانه ای می گشتیم و تبادل اطلاعاتی
آنها برای ما لو رفت. یک روز می بایست زنی را
می گشتیم که بچه ای در بغل داشت و به علت
نداشتن کهنه، لباس خود و مادرش را کثیف
کرده بود تا ما رغبت نکنیم او را بگردیم. بوی
تعفن در آن محیط گرم محوطه چادر را پر کرده
بود اما چاره ای نبود، باید او را می گشتیم، او
خود مانع کار ما می شد.
ما متوجه چفیه ای شدیم که دور کمرش
بسته بود. وقتی می خواستیم او را بگردیم
حرکتی کرد که باعث باز شدن چفیه شد. یک
نارنجک، یک سری ورق و مقدار زیادی پول از
آن بیرون ریخت. ما بلافاصله آنها را جمع
کردیم. مردها را بیرون چادر نگه داشتیم و زنها
را داخل چادر. بزرگترین ما در آن جمع ۱۹ سال
داشت.
ساعت ۵ برادر محمد که برای بردن ما آمد
از دیدن کار ما تعجب کرد. بعدها برادر محمد
گفت: نقشه هایی که شما آن روز از آن زن
گروهکی گرفتید باعث شد که تعداد زیادی از
سران گروهکها و نقشه های عملیاتی آنها لو
برود و ما توانستیم تعداد زیادی از آنها را از این
طریق در شهر دستگیر کنیم.
چندین بار به ما در جاده حمله شد تا ما را
از بین ببرند و یا به بیمارستان حمله کردند و
می دانستند دختران در بیمارستان هستند تا
خواهران را گروگان بگیرند و با فرماندهان اسیر
که در دست ما داشتند معاوضه کنند؛ بخصوص
که از میزان حساسیت برادران نسبت به
خواهران مطلع بودند.
البته ما سعی می کردیم مسایل را رعایت
کنیم. من سه ماه تابستان سال ۶۰ را از
بیمارستان بیرون نیامدم. هم کار زیاد بود و هم
اینکه احتمال دردسر می دادم.
برادر احمد معتقد بود که جایی که صلاح
باشد شما را می برم و جایی که صلاح نباشد
نمی برم. حتی سال ۶۱ گفته بود سیزده بدر
خواهران را به بیرون ببرید که برای ما خیلی
تعجب آور بود، زیرا پدرم همیشه می گفت: (با
توجه به جو آن زمان) مردم رقص می کنند،
حرمت را رعایت نمی کنند، اصلاً معنی ندارد که
می گویند نحسی باید از بین برود و ما هیچ
وقت اعتقاد به بیرون رفتن و نحسی بدر کردن
را نداشتیم …
حالتی بود که می گفت: اگر می گویم نکنید
دلیل آن را بعدا می فهمید و واقعا هم همین
طور بود. البته روحیه اطاعت پذیری و تسلیم در
برادران خیلی زیاد بود.
برادر ممقانی می گفت: برادر احمد فرمانده
ماست. امام گفته تبعیت از فرمانده واجب است
اگر بخواهد سر مرا ببرد پدرم هم نمی تواند
بگوید نَبُر، … برادران اعتقاد عجیبی به او
داشتند. حرف او حجت بود برای آنها گرچه سن
برخی از آنها از سن برادر احمد بیشتر بود … اما
در میان خواهران حرف شنوی مطلق وجود
نداشت!
مثلاً کومله شبنامه پخش می کرد که: احمد
حق نداری به دزلی بیایی و اگر بیایی فلان
می کنیم و بهمان می کنیم، … برخلاف
گفته های آنها آماده باش می دادند که
می خواهیم برویم دزلی. ما مخالفت می کردیم
که این یعنی کشته شدن، یعنی اسارت، … اما
همه برادران رفتند و هیچ کدام اعتراضی
نکردند.
آنها رفتند و ثابت کردند که چقدر این رفتن
مؤثر بوده است و ثابت شد همه کاره منطقه،
سپاه است. و ضد انقلاب هیچ نقشی در آن
ندارد … آن شب برادر احمد ثابت کرد که منطقه
مال ما است، گروهکها فرار کردند و چندین
کشته دادند.
آن شب سپاه با سر و صدا رفت، ماجرای
شبنامه را همه می دانستند، صحنه ترسناکی
بود اما برای همه، موقعیت سپاه و ارتش تثبیت
شد. و ما بعد از دو سه ماه می گفتیم که برادر
احمد چه کار خوبی کرد رفت و ما چه حرفهای
بیخودی می زدیم.
* در باره مظلومیت پاسداران در کردستان
بگویید.
در مریوان ما شبها استتار داشتیم. بعد از
مغرب چراغ خاموش بود حتی از چراغ قوه هم
نباید استفاده می کردیم. حتی در بخش برای
وضعیت سرم، آمپول و … باید به نحوی مانع
نورافشانی می شدیم. حتی در رفت و آمد هم
حق استفاده از چراغ قوه را نداشتیم. از خوابگاه
تا بخش فاصله طولانی بود. هر روز تمرین
می کردیم فاصله اتاق تا بخش چند قدم است.
بعد از چند قدم باید تغییر مسیر بدهیم. با چشم
بسته تمرین می کردیم تا میان درختها گیر
نکنیم.
گاه صبح از خواب بلند می شدیم و متوجه
می شدیم حیوانی وارد بیمارستان شده و چون
نمی شناختند به او شلیک کرده اند!
باید حتما اسم شب را می گفتیم و خود را
معرفی می کردیم و هدف از رفتن به بخش را
می گفتیم. متأسفانه دستشویی هم داخل بخش
بود و ما مشکل داشتیم …
شبهای مهتابی خیلی خوب بود. در یکی از
این شبهای مهتابی ما خیلی حوصله مان سر
رفته بود، جلوی اتاقمان نشسته بودیم. برادر
محمد توسلی آمد و با عتاب به ما گفت: چرا در
مهتاب نشسته اید؟ احتمال دیدن شما زیاد
است و با دلخوری، ما به درون اتاق رفتیم.
چند دقیقه بعد برادر تقی آمد و گفت: نان
دارید؟ برای احمد میهمان آمده، تمام سنگرها
را دیده ایم نان ندارند. این برادران از واحد
اطلاعات بانه هستند و چند روز است که
گرسنه اند.
فکر کنید در سپاه به آن بزرگی چیزی
نداشتند به آنها بدهند. ما دو تا کنسرو لوبیای
ارتشی و مقداری نخودچی و کشمش که از
جیب چند شهید بیرون آورده بودیم به آنها
دادیم. در سفره نانمان هم مقداری نان کلفت و
خمیر داشتیم به آنها دادیم. گفت: شما میلیونر
هستید! … راست می گویند نعمت نزد زنان
فراوان است!
بندگان خدا به این نان و چند کنسرو
می گفتند نعمت، و آن را برای میهمان فرمانده
سپاه مریوان بردند و چقدر ذوق کردند که الهی
شکر ما چیزی پیدا کردیم.
آن طور نبود که بگویم غذا بد بود … من
خیلی بدون صبر و تحمل بودم. از وقتی وارد
منطقه شدم هر شب نان و پنیر داشتیم و
تابستانها گوجه فرنگی هم کنار آن بود.
سال ۶۲ در بانه بودیم به خواهران گفتم:
من اعتراض می کنم، من خسته شده ام، سه
سال است شبها نان و پنیر می خورم، منگ
شده ام، گیج شده ام، … آن سال سیل آمده بود و
ما خیلی سردمان بود. دوست داشتم یک چیز
گرم بخوریم. اما حتی اعتراض مرا گناه
می دانستند و خواهران می گفتند: ما برای شکم
نیامده ایم، اعتراض نکن. وقتی من به
اندیمشک آمدم اول که به ناهارخوری رفتیم
من نتوانستم ناهار بخورم و فقط گریه کردم.
خیلیها به این برخورد اعتراض کردند: چرا
چیزی نمی خوری؟ …
من هر کاری می کردم که اشک نریزم و
بتوانم غذا بخورم نتوانستم. به خود می گفتم:
چقدر اینجا امکانات است؟ به حال بچه های
کردستان گریه می کردم.
همسر آقای ممقانی می گفت: آدم بدبخت،
بدبخت است. حالا که به چیز خوب رسیدی
بخور … چیز خوب هم که می بینی گریه
می کنی! مانده بودم که چگونه زرشک پلو با مرغ
بخورم، می دانید ما چند سال زرشک پلو با مرغ
نخورده بودیم؟ اصلاً برایم مفهوم نبود در
منطقه کردستان، زرشک پلو با مرغ؟
برادران ارتشی یک سری برنج را با هم
مخلوط می کردند، یکی پخته، یکی نپخته،
… همه اش هم عدس پلو، عدس پلو با خرما،
عدس پلو با ماست، عدس پلو با گوشت، … شام
هم نان و پنیر.
تازه به ما که بیمارستانی بودیم می گفتند:
طاغوتیها. در کردستان وحدت میان ارتش و
سپاه حاکم بود، غذایی که در ارتش پخته
می شد به سپاه داده می شد، در سپاه پخته
می شد به ارتش داده می شد. سرهنگ صیاد
شیرازی و سرهنگ صفایی در اوایل فرمانده
ارتش در مریوان بودند. من یادم نمی رود برای
۷۰ نفر در بیمارستان صورت خرید را امضاء
کردم. سه کیلو قورمه سبزی بود برای یک وعده
۷۰ نفر بیمار! در واقع آب سبزرنگی بود روی
برنج سفید، همراه با لوبیا و کمی گوشت.
یک بار برادران گفتند: ترا به خدا امروز از
غذای بیمارستان به ما بدهید. نمی دانید
قورمه سبزی تان چه بویی دارد. فکر کنید ما
طاغوتیهای شهر مریوان بودیم، سه کیلو
قورمه سبزی برای ۷۰ نفر … یکی از برادران
می گفت: من خیلی پایم درد می کند مرا یک
روز بخوابانید از خورشت قورمه سبزی تان
بخورم! و ما می گفتیم: این درست نیست غذای
بیماران را به شما بدهیم. می گفتند: یک روز ما
را بستری کنید من غذا بگیرم چند نفری
بخوریم … و البته در شهر بهترین غذا در
بیمارستان بود، خورشت بادمجان ما، بادمجان
سرخ کرده بود با آب قرمزرنگ، برادران برای
آن له له می زدند.
و در اندیمشک من دیدم که امکانات زمین
تا آسمان فرق می کند؛ چه از لحاظ وسایلی
مثل ماشین، پتو، خوابگاه، … چه از نظر غذایی
و حتی امکانات درون بخش.
ما اگر شهیدی را می آوردند که عرق گیر
کاپیتانی بر تن داشت از بابت این لباس خیلی
خوشحال می شدیم چون نرم بود آن را در
می آوردیم برای تهیه باند! شهدا را لخت
می کردیم تا زیرپیراهنی اشان را برای تهیه گاز
بیرون بیاوریم!
مجروحین را با دست و پای زخمی این
طرف و آن طرف می کردیم تا کاپشن آنها را در
بیاوریم برای استفاده رزمنده دیگر. چون
کاپشن یک وسیله مهم برای ما بود. خیلی از
برادران ما به خاطر نداشتن لباس یخ زدند و
شهید شدند.
من شاهد بودم برادر احمد پشت بی سیم
فریاد می کرد: یک هلی کوپتر به ما بدهید، ۱۸
نفر از بچه های ما در برف گیر کرده اند. هشت
متر برف آمده بود (سال ۵۹) جاده بسته شده
بود، لودرها زیر برف مانده بود، ماه تیر ۱۳۶۰
آنها را بیرون آوردیم.
دوره، دوره بنی صدر بود و تمام امکانات ما
قطع بود. نخود و کشمش، کنسروهای یخ زده،
غذای نیروهای ما در قله ها بود. ما می دیدیم
هر شهیدی که می آوردند در جیبش غذای
خشک نخودچی، کشمش و انجیر است. در
مریوان از این حرفها بود.
اکثر اوقات قبل از پاکسازی، جاده در دست
گروهکها بود. ما محاصره می شدیم ستونی به
حرکت درمی آمد تا امکاناتی فراهم کند که آن
هم برای مدتی محدود بود.
یادم نمی رود نزدیک عملیات والفجر ۱ در
خوزستان بودم. برادر چراغی ترکش خورده بود
و من از دیدن او خیلی خوشحال شدم، چون
ایشان تازه ازدواج کرده بود و قرار بود در یکی
از اطاقهای ساختمان ما مستقر شوند. ما اطاق
را تمیز کرده بودیم تا خانمش بیاید. من همین
که او را دیدم سراغ خانمش را گرفتم. (آن سال
صحبتهای فرماندهان را ضبط می کردند و من
بدون توجه به او صحبت کردم.) بعد از آنکه
محیط آرام شد گفت: من بعد از این عملیات
خانمم را می آورم. به او گفته ام تو خواهرشوهر،
یکی دو تا نداری. خواهران من، خواهران
شوهر تو نیستند. خواهرشوهرهای اصلی تو در
منطقه هستند …!
بعد که عکس پایش را گرفتیم دقیقا ترکش
روی عصب سیاتیک بود؛ گفتم: حتما باید عمل
شوی. گفت: اصلاً هیچ حرفی به همراهانم
نزن. عملیات نزدیک است و نمی توانم بروم،
فقط دو تا عصا به من بده. وقتی عصا را به او
دادم، دست به جیب برد و گفت: قیمتش چند
است؟ برای من خیلی سنگین بود. گفتم: اینجا
فرق دارد. یادت هست در کردستان چه
می کردیم؟ آخه ما در کردستان چوب درختان را
می بریدیم. کج و معوج با آنها عصا درست
می کردیم و این رزمنده ها خودشان را می کشتند
که خواهر پول نداریم.
می گفتیم: نه باید دویست تومان تا
چهارصد تومان بدهید. عصای صاف چهارصد
تومان و غیر صاف دویست تومان باید بدهید.
شما به شهرتان می روید عصا را برنمی گردانید
ما بدون عصا می مانیم. جواب دیگران را چه
بدهیم؟
عصاها را با چوب درخت درست می کردیم.
زخمیها جیبشان را می گشتند تا پول عصا را
پیدا کنند. «قانون عصا» داشتیم!
برادر چراغی به عادت مریوان گفت: چقدر
پول بدهم؟
اشک ریختم و گفتم: برادر چراغی، اینجا
خیلی چیزها را پول نمی دهند … ما چه کار
می کردیم با بچه ها، چه جانی از آنها می گرفتیم
تا عصای چوبی کج و معوج در اختیارشان قرار
دهیم. از بس که امکاناتمان کم بود. از بس که
در مضیقه بودیم. چوب در منطقه فراوان بود
اما میخ نداشتیم. عصای ما واقعا عصای
دستمان بود. برای بقیه مجروحین
می خواستیم، خیلی امکاناتمان کم بود.
دکتر ما یک دکتر هندی بود، هم جراحی
می کرد، هم سزارین می کرد و در آن عملیاتها با
آن وسعت زیاد سرویس شبانه روزی می داد.
هر که تبعیدی بود و رفتارش خوب نبود به
کردستان می فرستادند. در عملیات قوس
سلطان ساعتها مجروحین ماندند. در آن آفتاب
گرم خیلی ها شهید شدند، چون دکتر نداشتیم.
هیچ کس هم نبود که جوابگوی آنها باشد.
می گفتند: پزشکان به کردستان نمی آیند،
هر چه دکتر بود می گفت اگر مطبم را هم
ببندید کردستان نمی روم. اگر هم به کردستان
بیایند به مریوان نمی آمدند.
هر عملی ۴ ـ ۳ ساعت طول می کشید که
به خاطر نداشتن وسیله بود. پنس بلند
می خواستیم ترکش روی ورید و بافت برادر
علیرضا ایراندوست ـ دانشجوی پزشکی
دانشگاه تهران ـ را برداریم. به خاطر نداشتن
پنس بلند و اینکه نتوانستیم با پنس کوتاه آن را
انجام دهیم بافت را بستیم ت
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 