پاورپوینت کامل آیین دوست یابی ۵۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آیین دوست یابی ۵۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آیین دوست یابی ۵۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آیین دوست یابی ۵۳ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۴

دم اعلام نتیجه های امتحانات
بودیم و بره کشان شاگرد اولیها و

قبولیها!

با گردنی شق و رق و سینه ای
جلو داده و نیشی تا بناگوش باز
شده جایزه ام را گرفته و از زور
خوشی سوت زنان به طرف خانه به
راه افتادم.

حقیقتش، نفسم برید بسکه
درس خواندم و چشم توی کتاب
دواندم اما باز هم شاهنامه آخرش
خوش بود! امتحانات تمام شد و باز
هم «امین آقا» شاگرد اول کلاس
شد.

جایزه ام، توی کاغذ کادوی نو
نوار و قشنگی پیچیده بود که حیفم
آمد آن را باز کنم. همان جوری که
می رفتم سبک سنگینش هم
می کردم. کم کم با فکرم پل زدم که
بفهمم چی بم جایزه داده اند. قد و
قالب و وزنش که داد می زد کتاب
باشد، آن هم چه کتاب کت و
کلفتی! همین طوری که فکر
می کردم چه کتابی جایزه گرفته ام
یک هویی خنده از روی لبم ور
پرید: یعنی ممکن بود کتابی
بی قابلیت که خودم توی خانه
داشتم و دو سه باری خوانده بودم،
قسمت و نصیبم شده باشد؟

به اینجای کار که رسیدم دیگر
ملاحظه کاغذ کادو را نکرده و هول
هولکی کاغذ را پاره پوره کردم. و
تیز چشمهایم را روی جلد کتاب
دواندم: پاورپوینت کامل آیین دوست یابی ۵۳ اسلاید در PowerPoint از
دیل کارنگی!

چند تا از برگهایش را که ورق
زدم شستم خبردار شد که کتاب
برای آدمهای ناجور و عبوس و
نگاه تلخ بود که تا کسی بشان
می رسید فرار را بر قرار ترجیح
می دادند!

بگذریم از اینکه من کشته
مرده کتاب قصه بودم اما اینم برای
خودش کتابی بود و مفت و مجانی
گیرم آمده بود. بنابراین به حالت
اول برگشتم و با این فکر که از

بابت شاگرد اولی و جایزه گرفتن
پیش ننه و بابا و فک و فامیل و
بی بی، حسابی جولان می دهم،
مثل تیر دویدم طرف خانه مان.

با خودم فکر می کردم چقدر
برای فک و فامیلم خوب است که
من شاگرد اول می شوم و آنها
می توانند به دیگران پز بدهند.

هنوز پایم به درگاهی خانه
نرسیده بود که بادی انداختم توی
گلویم و پیروزمندانه داد کشیدم که
من شاگرد اول شدم و منتظر ماندم
تا یکی بیاید پایم را بکشد و یکی
دستم را و مرا روی سرشان حلوا
حلوا کنند، اما آدم می تواند به کی
درددلش را بگوید؟ صدایی شنیدم
که بی تفاوت و زیرزبانی گفت:
«خوب، خوبه». یکی دیگه گفت:
«بارک اله». یکی از آن طرف گفت:
«مگه نوبرش را آورده ای داد
می کشی، ببین چه قیافه ای
برایمان گرفته است. رفتی کوه
کندی؟ نمره اول شدی که شدی!
این همه بچه نمره اول می شوند و
اصلاً به روی خودشان نمی آورند،
واله!»

خلاصه ش، کلی زدند توی
ذوق و شوقم. با گوشهایی آویزان
راه افتادم طرف اتاق. توی دلم
می گفتم: «تقصیر خود گردن
شکسته ات است که هر ساله
بی جیره و مواجب شاگرد اول
می شوی. اگر مثل شاپور خپل، یه
قطار تجدیدی می ذاشتی
جلویشان و کارنامه ات پر از صفر و
هفت و هشت بود درست و حسابی
تحویلت می گرفتند …»

همین طوری بغ کرده گرفتم
گوشه ای نشستم و به کتاب جایزه ام
زل زدم. دیگر حال و حوصله ورق
زدنش را هم نداشتم. مدتی که
گذشت به فکرم رسید بلند شوم
بروم بی بی را ببینم و لااقل پیش
او خودی نشان بدهم.

به جایش، بی بی تا شنید نمره
اول شده ام گل از گلش شکفت و
گرم و گیرا مزد زحمتهایم را کف
دستم گذاشت. دو سه باری به سر
و صورتم ماچهای آبدار زد و تا
چشم باز کردم دور و برم را پر کرد
از نقل و کلوچه و نخود کشمش و
یک پنج قرانی هم گذاشت کف
دستم که اوقاتم شیرین تر شد و به
دلم خیلی چسبید و بم گفت:

ـ بچه ام، از قدیم ندیما گفتن
نابرده رنج گنج میسر نمی شود، مزد
آن گرفت جان برادر که کار کرد. تو
زحمت کشیدی و خوب و حسابی
درس خوانده ای، حالام سربلندی و
همه جا می توانی سرت را بالا
بگیری و به همه بگویی که نمره
اول شده ای و …

من که از تعریفهای بی بی باد
کرده بودم با دهان پر از نخود
کشمش دویدم وسط حرفش و
گفتم: «بی بی، جایزه هم گرفته ام!»

بی بی لبخند شیرینی زد و
گفت:

ـ حقته، حقته بچه ام، ده تا
جایزه هم بت می دادن باز کم
وجودته …

من مشتی دیگر نخود کشمش

ریختم توی دهنم و بار دیگر گز
نکرده پریدم توی حرفش:

ـ یه کتاب بی قابلیته، درسته که
کت و کلفته اما چه فایده اش؟ کتاب
قصه نیست، اسمش هس «آیین
دوست یابی». بی بی تو که
می دونی من چند تا دوست و رفیق
دارم، به دردم نمی خوره، لااقل یه
کتاب قصه ای، یه توپ چل تیکه ای
جایزه می دادن آدم زیاد دلش
نمی سوخت.

بی بی با خنده گفت:

ـ تو که لابد هنوز لای کتاب را
باز نکرده ای، از کجا می دونی چیز
خوبی بت جایزه نداده باشن؟
مدرسه که کتاب بد به آدم جایزه
نمی ده، دومندش کتاب چیز خیلی
با ارزشیه، هرگز کتاب بی قابلیت
نمی شه، حالام خوب و قشنگ
می خونیش و برام تعریف می کنی
چی چی توش نوشته بوده، …

بعد یکهویی حرفش را برید و
با خنده گفت:

ـ پاشم یه چایی خوش عطرو
هل دار واست بیارم تا خستگی یک
سال درس خوندن از تنت در بره.
حقیقتش را گفته باشم، شاگرد اولی
و جایزه گرفتن و نخود کشمش و
پنج قرانی بی بی همه یک طرف،
دیدن حال و روز خوشحال بی بی
طرف دیگر. از اینکه می دیدم بی بی
از دستم و درسم راضی است
«ازخودراضی» شده بودم.

خانه که رسیدم بنا به قولی که
به بی بی داده بودم کتاب را باز کردم
و شروع کردم به خواندنش. کم کم
مزه کتاب رفت زیر دندانم. عجب
چیزهایی تویش نوشته شده بود!
همین جوری که می خواندم و جلو
می رفتم حس می کردم باید آدم
دیگه ای بشم. کتاب که نبود،
مشکل گشا بود. دستورهای خوب و
عالی توش داشت که به آدم یاد
می داد چکار بکند تا آدمی موفق و
خندان و مفید و درست و حسابی
بشود. کلماتش که از زیر سایه
نگاهم می گذشت بیشتر نیشم باز
می شد و از این رو به آن رو
می شدم. خدایی اش، کتاب گیرایی
بود و دستورالعملهای عالی و
پرفایده ای داشت؛ غم و غصه
تحویل نگرفتنم و خوردن توی
ذوقم پاک فراموشم می شد و به
این نتیجه می رسیدم با این کتاب
جادویی و «همه چیزدان» دیگر
هیچ کم و کسری ندارم و بزودی
سری توی سرها در می آورم. چه
دردسرتان بدهم، آن قدر خواندم و
خواندم تا آخرش کتاب را تمام
کردم. اما دلم راضی نمی شد و
دوست داشتم دوباره از نو و از اول
شروع کنم تا مطالبش خوب توی
مخم جاگیر شوند که چشمهایم از
خستگی سرخ شدند و نتوانستم
ادامه بدهم اما ظرف چند روز ته
کتاب را در آوردم و به خیال خودم
شدم استاد مسلم پند و اندرز و
حلال مشکلات آدمیزادها! و به این
نتیجه رسیدم که کتاب را از این
جهت به من جایزه داده اند که
بخوانم و از بر کنم و برای خودم
بشوم بی بی! باری، به فکرم زده بود
که هر چه بی بی می داند و توی
سینه دارد یکجا توی کتاب من
نوشته شده و من حالا می توانم با
عمل کردن به دستورات آن برای
خودم جولان بدهم و دور از چشم
بی بی، مشکل گشای آدمها بشوم.

خودمانیم، کم کم باورم شده
بود که دیگر بی بی هم به گرد پایم
نمی رسد و راز موفقیت و
خوشبختی و محبوب شدن را از
همه بهتر بلدم. با خودم گفتم:
«بی بی شانس نداری، رقیبی
یکه تاز و تازه نفس برایت پیدا
شده است!»

اینجای کار که رسیده بودم با
احساس گرم و عالی «عقل کلی»
بلند شدم بروم خودم را و معلوماتم
را به رخ بی بی بکشانم و کلی قیافه
بگیرم. بنابراین به آنچه خوانده
بودم عمل کردم و پیراهن نو و
خوش دوخت و خوش نقش و نگارم
را تنم کردم. سر و وضعم را آراستم
و موهایم را مرتب و با دقت با شانه
صاف و صوف کردم و دست آخر به
خودم عطر زدم. بعد سوت زنان و
بشاش به طرف خانه بی بی به راه
افتادم. در راه به آدم و دار و درخت
و در و دیوار و هر کسی که از
روبه رویم می آمد یا از کنارم
می گذشت، لبخندهای مهربانانه و
بانمک تحویل می دادم. بعضیها که
فکر می کردند لبخند من لابد دلیلی
دارد و قبلاً مرا در جایی دیده و
الآن از یاد برده اند، سری تکان
می دادند و لبخندی به لبخندم
می زدند. اما بعضیهای دیگر که
فکرشان به جایی نمی رسید دو
طرف لبهایشان را می کشیدند پایین

و این جوری نشان می دادند که با
پسره خل و چلی طرف شده اند!
منم که خوانده بودم به این گونه
افراد و افکار اهمیتی ندهم با لبخند
سبز شده در گوشه لبم به راهم
ادامه می دادم تا نزدیکهای خانه
بی بی که لبخندهایم تبدیل به
خنده های بلند و صدادار شدند.
بی بی تا مرا دید گرم و گیرا گفت:

ـ به به! چه آقا شدی! عطر هم
که زدی، حالا شده ای یه دسته گل
درست و حسابی.

من که از این تعریفهای بی بی
خوشم آمده بود خودم را نباختم و
قیافه گرفتم.

ـ بی بی، آمده ام خبر بدی بت
بدم!

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.