پاورپوینت کامل در دامن شب سپیده را دیدم گفتگو با همسر سردار شهید «حاج سیدرضا دستواره» ۵۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل در دامن شب سپیده را دیدم گفتگو با همسر سردار شهید «حاج سیدرضا دستواره» ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در دامن شب سپیده را دیدم گفتگو با همسر سردار شهید «حاج سیدرضا دستواره» ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل در دامن شب سپیده را دیدم گفتگو با همسر سردار شهید «حاج سیدرضا دستواره» ۵۲ اسلاید در PowerPoint :
>
۴
قائم مقام لشگر ۲۷ محمد رسول اللّه (ص)
فریبا انیسی
عکس: ژاله موسوی
من رستمیان هستم. سال ۴۲ در
خانواده ای مذهبی به دنیا آمدم و زمانی که
انقلاب صورت گرفت ۱۵ ساله بودم. جزء آن
دسته از سربازان امام خمینی بودم که در سال
۴۲ در گهواره ها شیر می خوردند و حاج رضا
جزء آن دسته از سربازانی بود که در سال ۴۲
در کوچه ها بازی می کرد. ما در خانواده ای بزرگ
شدیم که نسبت به مسایل مذهبی بسیار
حساس بود. در ۹ سالگی روخوانی کل قرآن به
علاوه احکام بانوان را فرا گرفته بودیم که در
زمان طاغوت کمتر خانواده ای به این صورت
یافت می شد.
* هنگام ازدواج چه مسایلی را مد نظر
داشتید؟
اول از همه جبهه رفتن شرط اساسی
زندگی من بود و مسأله دیگر سیادت همسرم
بود. هر کس که به منزل ما می آمد، اول از
طریق خانواده من پرسش می شد که آیا سید
هستند یا خیر؟ من در این مورد حساس بودم.
نظر من این بود که اگر قرار است انسان گلی را
در دامان خود پرورش دهد بهتر است این گل،
گل محمدی باشد.
* چگونه با شهید آشنا شدید؟ در
مورد مراسم ازدواج و مهریه توضیح
دهید؟
سال ۶۱ من در امور تربیتی منطقه ۲۰
بودم. مسافت دوری را تا شهرری طی می کردم
اما خوشحال بودم از اینکه می توانم برای
افرادی که در جنوب شهر زندگی می کنند،
خدمتی کرده باشم.
در دی ماه ۶۱ همراه شهید رضا چراغی به
منزل ما آمدند و صحبتهایی صورت گرفت و
عنوان کردند که من دایما در جبهه هستم
طوری که تا ۶ ماه نمی توانم به خانه بیایم و از
مجروحیت خود صحبت کردند که پای چپ
ایشان خیلی اذیتشان می کند … من چیزی
نمی گفتم. در پایان خود را معرفی کرد که نام
من «سیدمحمدرضا دستواره» است و تازه آن
موقع بود که من مسأله سیادت ایشان را متوجه
شدم و به اصطلاح گل از گلم شکفت.
البته با توجه به مسأله سید بودنشان
مسایل دیگر برای من زیاد مهم نبود و الان
هم آثار آن را در زندگیم می بینم. یعنی احساس
می کنم تحت هر شرایطی جد مهدی حاضر
است. آن نیتی را که در دل داشتم خدا
می دانست.
الحمدللّه خانواده بسیار مذهبی داشتند، در
جنوب شهر بزرگ شده بودند. برای من
مسأله ای نبود که مرا آنجا می برند. بحبوحه
جنگ بود، مسایل مالی و مسکن سپاهیان
نامشخص بود، اما برای من اصلاً مهم نبود.
برخی می گویند آن موقع سرتان داغ بود اما
الان هم برایم مهم نیست؛ مسأله مهم جبهه
رفتن بود. یادم می آید در سر پل ذهاب بودیم،
بعد از عملیاتی برای امتحان کردن به من گفت:
من خسته شده ام و می خواهم به تهران بروم.
نظر شما چیست؟
گفتم: مسأله ای نیست، شرط ازدواج ما این
بود که شما جبهه باشید، پس خیلی راحت این
ازدواج به هم می خورد. چون وقتی شرط
ازدواج موجود نباشد اصل ازدواج هم مسأله دار
می شود. گفت: شما واقعا از من می گذرید اگر
من در جبهه نباشم؟! گفتم: بله …
ایشان خندیدند و گفتند: بقیه همسران
مانع شوهرانشان می شوند، شما مرا به جلو هل
می دهید.
بعد از مراسم آشنایی اولیه خانواده مراسم
ساده ای به عنوان نامزدی برگزار شد و فردای
آن روز به جبهه عازم شدند. از دی ماه تا عید
نیامدند. سه روز به عید مانده آمدند و پس از
یک روز برگشتند. مراسم عقد را در محضر امام
(رحمت اللّه علیه) وقت گرفتیم. وقتی خطبه
عقد خوانده شد حضرت امام با لحن خاص و با
تحکم فرمودند: با هم خوب باشید. این جمله
در تمام لحظات زندگی با ما بود و هرگز از هم
دلگیر نمی شدیم. اگر اختلاف سلیقه ای بود و
مسأله ای پیش می آمد سریع مطرح می شد «با
هم خوب باشید» … این یادآوری مهم و این
کلام حضرت امام در زندگی ما مؤثر بود و
احساس می کنم از افتخارات زندگی من است
که اول زندگی را با کلام امام شروع کردیم. در
مورد مهریه نظر من ۱۴ سکه بود به نیت
چهارده معصوم و خانواده حاج رضا مبلغی پول
نیز اضافه کردند.
البته مسایل دیگری هم بود که بین هم
عهد کرده بودیم و چون مهریه جزء اقلام مادی
مطرح می شود به جنبه های معنوی آن بی توجه
می مانیم ولی ما بین خودمان مطرح کرده
بودیم که دوشنبه ها و پنج شنبه ها را روزه
بگیریم و همچنین شبهای چهارشنبه حتما
دعای توسل بخوانیم.
مراسم ازدواج ما چون مقارن با ایام
شهادت برادر رضا چراغی بود یک میهمانی
ساده بود با حدود ۵۰ ـ ۴۰ نفر از نزدیکترین
اقوام … من با مانتو و شلوار قهوه ای رنگ در
مراسم حاضر شدم … نه اینکه شرایط حاضر
نبود، می توانستیم بسیار مجلل تر بگیریم، حتی
ناتوانیهای مالی هم در این حد نداشتیم اما در
واقع مراسم ازدواج ما مراسم معارفه خانواده ها
بود و هیچ برنامه خاصی نداشت.
* زندگی مشترک شما چقدر طول
کشید؟ به نظر شما آن ایام چگونه
بود؟
زندگی مشترک ما سه سال و دو ماه طول
کشید. ولی از نظر من آن ایام به صورتی بود که
الحمدللّه شامل لطف خداوند شده بودیم و از
هوایی تنفس می کردیم که بچه های جبهه
تنفس می کردند. حدود یک ماه یا ۲۰ روز پس
از ازدواج، من عازم شدم. البته به خط نرفتم
ولی جایی رفتیم که نزدیک به خط بودیم و در
تهران نبودم تا شاهد مسایلی باشم که باعث
ناراحتی ام شود. در آن جا تعدادی از خانمها
بودیم که هم دور از خانواده بودیم و هم دور از
همسرانمان. در اندیمشک، پاوه، اسلام آباد،
باختران یا محلهای مسکونی بیمارستان شهید
کلانتری به سر می بردیم. تقریبا هم سال بودیم
و سعی می کردیم مشکلات خود را خودمان
حل کنیم، خودساخته بار آمده بودیم، اکثرا تنها
بودیم. همسرانمان پیش ما می آمدند؛ گاه
هفته ای یک بار، گاه ماهی یک بار؛ با آنکه ما
نزدیک بودیم. اگر تهران بودیم هر ۶ ماه یک
بار می شد.
واقعا دوران سختی بود. خانمها در بعضی
از شرایط مثل بارداری احتیاج دارند که
مردشان حضور داشته باشد یا بزرگتری باشد تا
به او تکیه کنند. اما ما در آن شرایط فقط توکل
بر خدا می کردیم و چون وضعیت مشابه داشتیم
سعی می کردیم بیشتر دور هم باشیم. با
برگزاری مراسم دعای توسل، دعای کمیل،
زیارت عاشورا، … گاه هم با خنده و تفریح ایام
را می گذراندیم. البته الان به خودم می گویم آن
موقع چقدر خدا به ما توان داده بود که لحظات
را خیلی راحت تحمل می کردیم. تصور نمی کنم
اگر دوباره در آن شرایط قرار بگیرم با آن قدرت
عمل کنم.
شاید آن هم از برکات جنگ بود که امام بر
آن تأکید داشتند. احساس توانایی در آن زمان
هدیه خدایی بود. یادم می آید در باختران تک و
تنها در جایی که هر لحظه امکان داشت کومله
یا دموکرات تعدی کند یا مشکلی پیش آورد به
سر می بردیم. با این حال چقدر شجاع بودیم.
الان اگر تنها در این خانه باشیم شاید هراس
پیدا کنیم اما آن موقع چنین نبود. قبل از به دنیا
آمدن مهدی یادم است هواپیمای عراقی که
برای بمباران اسلام آباد غرب آمده بود آن قدر
به ما نزدیک بود که ما خلبان آن را می دیدیم.
* سخت ترین لحظات آن روزها کدام
بود؟
سخت ترین و در واقع شیرین ترین لحظات
آن روزها لحظاتی بود که مارش عملیات را
می زدند. لحظاتی که واقعا هر لحظه احساس
می کردیم حالا نوبت کیست؟ چون بعد از هر
عملیاتی یک خانواده اسباب کشی می کرد و به
تهران می آمد. روی این حساب بعد از هر
عملیاتی همه به هم نگاه می کردیم و احساس
می کردیم این آخرین نگاه است و شاید آخرین
روزهایی باشد که کنار هم هستیم. حتی یادم
است برای عملیات مهران وقتی مارش
عملیات را زدند، ما در فکر بودیم که حالا نوبت
کیست که خبر شهادت شهید ممقانی را آوردند.
خانم ممقانی با حالت حزن و اندوهی خاص از
ما جدا شدند. هیچ فکر نمی کردم سه روز بعد
من از آنجا بیایم. چون فکر می کردم انتخاب
صورت گرفته است و دیگر انتخابی در کار
نیست. اما سه روز بعد من برای هجرت به
تهران انتخاب شدم.
* شیرین ترین روزهایتان کدام بود؟
… نمی توانم در این مورد چیزی بگویم …
* مهمترین تحول اخلاقی، روحی
شما پس از شهادت ایشان چه بود؟
من با آنکه درس خوانده بودم اما از نظر
اجتماعی کم صحبت می کردم، کم می جوشیدم.
اما ایشان چون خیلی خوش مشرب و
خوش اخلاق بود اثر روحی شدیدی بر من
گذاشت. اجتماعی تر شدم و بیشتر تمایل به
برقراری رابطه داشتم که البته
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 