پاورپوینت کامل زیباترین صدف ۴۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل زیباترین صدف ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زیباترین صدف ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل زیباترین صدف ۴۶ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۶
بهار آمده بود و
درختان پر از شکوفه بودند. هوا
بوی گلهای یاس و رازقی می داد
و نسیم ملایمی می وزید. آن روز
از مادرم اجازه گرفته بودم تا از راه
مدرسه به خانه فهیمه بروم و با
هم درس بخوانیم. وقتی به آنجا
رسیدیم، مادر فهیمه داشت وضو
می گرفت. وقتی ما را دید، با لحن
مهربانی گفت:
ـ سلام دخترهای گلم،
خوش آمدید. بروید بالا ناهار
بخورید. ناهارتان آماده است.
به طبقه بالا رفتیم. بوی غذا
توی اتاق پیچیده بود. اتاق
کوچک و بسیار تمیزی بود که با
وسایل خیلی ساده، زیبا تزیین
شده بود. فهیمه سفره انداخت و
ظرف آبگوشت و نان سنگک را
جلو آورد. بوی خوب نان تازه هر
کسی را به اشتها می آورد. فهیمه
برای من و خودش آبگوشت
کشید و خودش با گفتن بسم اللّه
شروع به خوردن کرد. آبگوشت
خوشمزه ای بود. فهیمه هم از
دست پخت مادرش تعریف
می کرد و در حین خوردن از
زحمتهایش تشکر می کرد. پس از
مدتی زیرچشمی نگاهی به من
کرد و گفت:
ـ چیه مریم؟ چرا تو فکری؟
ـ هیچی. چیزی نیست.
فهیمه با خنده گفت:
ـ یک چیزی هست. من که
تو را می شناسم.
مدتها بود که موضوعی
فکرم را مشغول کرده بود. فهیمه
دختری چادری بود و من با
مانتو روسری بودم. از موقعی که
با فهیمه دوست شده بودم، در
حالتها و رفتارش وقار و متانتی
دیده بودم که دلم می خواست
من هم مثل او چادری بشوم. از
دوستی با او احساس غرور
می کردم. دلم می خواست من هم
مثل او باشم. ولی در خانواده ما
هیچ کس چادری نبود و من
خجالت می کشیدم این را به
مادرم بگویم.
فهیمه دیگر چیزی نگفت.
سفره را جمع کرد و شروع کردیم
به درس خواندن. فهیمه خیلی
صبور و مهربان بود و همه
بچه های کلاس دوستش داشتند.
مدتی که گذشت، مادر فهیمه
برای آوردن چای او را صدا زد و
فهیمه به طبقه پایین رفت. تنها
مانده بودم. سرم را که بالا کردم،
چادر فهیمه را روی قلاب
جارختی دیدم. می دانستم کسی
نیست؛ ولی باز هم یواشکی
نگاهی به دور و بر کردم، چادر را
برداشتم. سرم کردم و توی آیینه
به خودم خیره شدم. خیلی
خوشم آمده بود. احساس غرور و
خوشحالی می کردم. دلم
می خواست همیشه همین
طوری باشم. ناگهان صدای پای
فهیمه را از پله ها شنیدم، فوری
چادر را سر جایش گذاشتم و
رفتم نشستم. از خجالتی بودن
خودم بدم آمد. چند روزی بود
که می خواستم موضوع را به
فهیمه بگویم، ولی خجالت
می کشیدم. دلم پر می کشید
برای چادر سر کردن.
فهیمه با سینی چای وارد
شد. متوجه اضطراب و هیجانم
شد و گفت:
ـ چی شده مریم؟ اتفاقی
افتاده؟
با عجله گفتم:
ـ نه، نه هیچی نشده. بیا
درسمان را بخوانیم.
فهیمه خندید و گفت:
مثل اینکه خیلی عجله
داری. اول یک استکان چای
بخوریم بعد.
در تمام مدت، نگاه فهیمه به
من بود. خیره نگاهم می کرد و
انگار می خواست چیزی بگوید.
شاید هم منتظر بود، من سر
حرف را باز کنم.
وقتی به خانه برگشتم، پَکر
بودم. دلم می خواست موضوع را
به فهیمه گفته بودم. مادرم
متوجه ناراحتی ام شد و گفت:
ـ چی شده مریم؟
با دلخوری گفتم:
ـ چیزی نشده.
و بعد به اتاق رفتم. دلم
می خواست مادر من هم مثل
مادر فهیمه چادری بود و
خانواده ما هم مثل آنها بودند.
صفا و صمیمیتی که در خانه
فهیمه موج می زد، هر کسی را
تحت تأثیر قرار می داد.
شب شد. پدر هنوز به خانه
نیامده بود. داشتم تلویزیون نگاه
می کردم و مادر هم داشت برای
شام سالاد درست می کرد. به
مادر نگاه کردم، بالاخره دل را به
دریا زدم و از مادر پرسیدم:
ـ مامان چرا شما چادری
نیستید؟
مادر دست از کارش کشید، با
تعجب نگاهم کرد و گفت:
ـ حالا چی شده که این
سؤال را می کنی؟
ـ هیچی … همین طوری …
دلم می خواهد شما هم چادری
باشید.
مادر موضوع را به شوخی
گرفت و با خنده گفت:
ـ حالا لازم نیست تو یک
وجبی به من بگویی چه کار کنم؟
پاشو، پاشو برو درست را بخوان.
به اتاق برگشتم. به آیینه
نگاه کردم. خودم را در چادر
می دیدم و از این فکر لذت
می بردم. در همین موقع خواهرم
اکرم داخل اتاق شد و گفت:
ـ چیه؟ جلوی آیینه
ایستاده ای؟
گوشه ای نشستم و گفتم:
ـ هیچی، دنبال کتابم
می گشتم.
اکرم کنارم نشست و گفت:
ـ فردا با مامان می خواهم
بروم خرید. یک مانتوی آبی
دیدم، خیلی خوشم آمده،
می خواهم آن را بخرم.
به اکرم نگاه کردم و گفتم:
ـ اکرم …
اکرم با دقت نگاهم کرد و
گفت:
ـ چیه؟ چیزی شده؟
ـ نه چیزی نشده.
می خواستم چیزی بگویم.
ـ خوب بگو!
بعد با خنده در جایش جا به
جا شد و گفت:
ـ من آماده ام. بگو.
نمی دانستم چطور حرفم را
شروع کنم. با کمی مِنّ و مِنّ
بالاخره حرفم را زدم:
ـ می دانی چیه؟ من دلم
می خواهد چادری شوم … مثل
فهیمه!
اکرم با صدای بلندی خندید
و گفت:
ـ چه آرزوی جالبی! همینه
که اینقدر توی فکری! به به!
مریم خانم دلش می خواهد
خودش را در یک تکه پارچه سیاه
بپیچد. آخر که چی؟ اصلا تو
مفهوم این سیاهی را می دانی؟
در حالی که عصبانی شده
بودم گفتم:
ـ یعنی تو معنی و مفهوم
تمام لباسها و کارهایت را
می دانی؟
به یاد حرفهای معلم امور
تربیتیمان افتادم و گفتم:
ـ چادر نشانه ملی اسلامیِ
ماست. به جز اینکه اسلام
حجاب را واجب کرده، زنهایِ
زمان گذشته ایران هم سرپوش
بلندی داشتند و این سرپوش در
هر جا شکل خاصی داشت.
ـ چه می گویی مریم؟ مگر
حجاب فقط به چادره؟
ـ ولی چادر کاملترین نوع
حجابه. وظیفه دینی و
اسلامیمان است.
ـ شاید حرفهای تو درست
باشد؛ ولی من دلیلش را
می خواهم. اسلام گفته؛ اما برای
چی؟ چرا؟ من که حجاب را برای
زن محدودیت می دانم.
به یاد جمله استاد مطهری
افتادم و گفتم:
ـ حجاب مصونیّته، نه
محدودیت.
اکرم سرش را به تندی تکان
داد و گفت:
ـ مصونیت؟ کدام
مصونیت؟ بگو ببینم تو اصلاً
می دانی مصونیت یعنی چه؟
چرا اینقدر با الفاظ قلمبه بازی
می کنی؟ ول کن بابا …
با لحن محکمی گفتم:
ـ ولی من فکر می کنم
حجاب کوه حیا و عفته و من
چادر را که بهترین حجاب است
دوست دارم.
حرفهای اکرم تا حدودی
مرددم کرده بود؛ ولی باز هم ته
دلم می خواست چادری بشوم.
در چادر، وقار و بزرگی می دیدم.
دلم می خواست من هم مثل
فهیمه باشم.
* * *
روزهای بعد دایم با خودم در
کلنجار بودم. می خواستم به
فهیمه بگویم که چرا چادر را
انتخاب کرده است؟ می خواستم
مسأله ای را که این همه فکرم را
مشغول کرده بود با او در میان
بگذارم، ولی خجالت می کشیدم و
نمی توانستم سر صحبت را باز
کنم.
بالاخره آن شب موقع
خوابیدن با خودم عهد کردم که
فردا حتما موضوع را با فهیمه در
میان بگذارم.
توی مدرسه چند بار
خواستم با او حرف بزنم، ولی
نشد. بالاخره وقتی زنگ آخر
خورد و من و او به خانه
برمی گشتیم، وقت را خیلی
مناسب دیدم.
فهیمه که حدس می زد
می خواهم چیزی از او بپرسم،
ساکت بود. بعد از مدتی سکوت
گفت:
ـ ببین مریم، مدتی است که
فکر می کنم، می خواهی چیزی
به من بگویی. تو بهترین دوست
منی، از تو می خواهم حرفت را
رک و راست به من بگویی. اگر
کاری کردم که باعث رنجش تو
شده و یا اشکالی در من می بینی
بگو، من اصلاً ناراحت نمی شوم.
اگر …
حرفش را قطع کردم و گفتم:
ـ نه هیچ کدام از اینها
نیست. تو هم بهترین دوست
منی … فقط … فقط …
در
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 