پاورپوینت کامل قدردان هم باشیم (قصه های بی بی(۱۶)) ۴۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قدردان هم باشیم (قصه های بی بی(۱۶)) ۴۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قدردان هم باشیم (قصه های بی بی(۱۶)) ۴۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قدردان هم باشیم (قصه های بی بی(۱۶)) ۴۶ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۰
به قول بی بی خدابیامرز که
می گفت: «گر بد کنی به خود
کنی»، به قدرتیِ خدا، این دنیا و
آدمهای آن را خداوند
ارحم الراحمین طوری آفریده که
اگر تنابنده ای از جایش جم
بخورد و در سرش فکرهای بد بد
بیفتد؛ بالاخره یک جوری همه
آن کارها به خودش برمی گردد. از
طرف دیگر، باز به قدرتی خدا
چنانچه از همین تنابنده ها نیکی
و احسانی سر بزند، در یک چشم
به هم زدن سزای کار خیر خود را
بالاخره خواهند دید.
مخلص کلام، خوبی کنی
خوبی می بینی، بدی کنی بدی
می بینی. دیگر دست خود آدم
است کدامش را انتخاب بکند.
حقیقتش، اصلاً هم معنی ندارد
کسی بدی بکند خوبی جواب
بگیرد و یا برعکس خوب و بد
ببیند.
حال اگر بعضی وقتها
می بینیم، بعضیها جواب بدی را
به خوبی می دهند جریان دیگری
داشته و برای خود حرف و
حدیثهای جداگانه ای دارد.
یکی از پسرعموهایم، الیاس،
دوستی داشت به نام بهزاد. این
بهزادخان دسته گلی به آب داده و
حالا گل به رویتان، مثل سگ از
کرده اش پشیمان بود و چون
خوب می دانست مقصر اصلی
کسی نیست جز خودش، روی
گله گذاری و شکایت و آه و ناله را
که نداشت، هیچ، مجبور بود
سرش را پایین بگیرد و با
گوشهایی آویزان توی دلش
بگوید: «خودم کردم که لعنت بر
خودم باد!»
این بهزادخان، مدتی که
می گذرد و می بیند زندگیش
بدجوری به فلاکت گراییده و تا
چند وقت دیگر ممکن است از زور
ناراحتی منفجر بشود، طاقت
نمی آورد و الیاس را گیر می آورد و
می نشیند به درددل کردن.
می گوید:
ـ الیاس جان، به شرط اینکه
مثل بقیه سرزنشم نکنی
می خواستم ازت خواهشی بکنم.
الیاس می گوید:
ـ بهزادخان، پس دوستی کی
به درد می خورد. دوست آن است
که گیرد دست دوست در بلایا و
اوقات سخت. اگر پول مول لازم
داری رودروایسی نکن. چقدر
می خوای؟
بهزاد با بی حوصلگی سر
تکان می دهد:
ـ اصلاً نقل این حرفها نیس.
من نادان و بی عقل کاری کرده ام
که مثل … تویش مانده ام. الیاس
که از قضایای بهزاد بی خبر
مانده می پرسد:
ـ توی معامله ای ضرر
کرده ای؟
بهزاد که متوجه می شود
الیاس پاک از مرحله پرت است
اندوهگین می گوید:
ـ یعنی تو خبردار نشده ای
من و سوری از هم جدا شده ایم؟
چشمهای الیاس از تعجب
گرد می شوند:
ـ شوخی می کنی؟ … کی؟
چرا؟ چی شده مگه؟
بهزاد با ناراحتی و پشیمانی
سر تکان می دهد:
ـ از سر غرور و نادانی و
نمی دانم … چی بگم؟
ـ من که هنوز باور نمی کنم.
چند وقتی می شه؟
ـ چهار پنج ماهی است …
باور کن از زور ناراحتی دارم
می ترکم.
ـ عجب! دیوونه … دلارا
کجاس؟ طفلک معصوم!
ـ دلارا؟ پیش مادرشه.
ـ آخه چرا این طور شد؟
ـ خودمم نمی دونم. گول
خوردم!
ـ گول خوردی؟ مگه تو
بچه ای؟ از سوری بهتر
می خوای؟ توی خواب هم مثل
سوری گیرت نمی آد.
ـ الآن به خود اومدم که دیر
شده. الیاس، باور کن مثل سگ
پشیمانم.
ـ حالا می خوای چیکار
کنی؟
ـ خودم هم نمی دانم. اون
چیزی که قبل از طلاق دادن
سوری فکر می کردم، نمی شود
که نمی شود.
ـ نکنه نقشه ای توی کله ات
بوده؟
ـ مثلاً تصمیم داشتم بعد از
سوری زن دیگه ای بگیرم.
ـ عجب بی عقلی تو، پسر.
حالا از سوری نمی توانی دل
بکنی یا زن خوبی گیرت نمی آد؟
ـ چی می دونم. هر دویش
هس.
ـ خوب برگرد سر زندگی
اولت. با سوری صحبت کن و
ازش بخواه دوباره بات زندگی
بکند.
ـ چطور می توانم؟ غرورم
اجازه نمی دهد. آن همه اصرار
کردم. پایم را توی یک کفش
کرده بودم که باید طلاقت را
بگیری حالا بروم به دست و
پایش بیفتم؟
الیاس با کنایه می گوید:
ـ غرورم! غرورم! حالا که
فهمیده ای اشتباه کرده ای و
پشیمان شده ای، خوب برو ازش
معذرت بخواه. اگر لازم بشود به
پایش هم باید بیفتی تا قبول
کند. زندگی است، دیگر. کسی که
خربزه می خورد باید پای لرزش
هم بنشیند.
بهزاد با استیصال می گوید:
ـ نمی توانم. الیاس،
نمی توانم. می دانم بد کرده ام اما،
باز دست خودم نیست. تنها
چیزی که به نظرم می رسد این
است که یکی پا در میانی کند.
الیاس که دلش به رحم آمده
می پرسد:
ـ می خواهی من پا پیش
بذارم؟
چشمهای بهزاد برقی
می زند:
ـ قبول می کنی؟ خانواده من
که حاضر نیستند قدمی برایم
بردارند. می گویند غلطی بوده که
خودت مرتکب شده ای. باید
خودت درستش بکنی.
الیاس با شیطنت می پرسد:
ـ حالا جدی جدی
نمی خوای با زن دیگه ای ازدواج
بکنی؟
ـ الیاس، روراستش، اگر به
صرافت زن گرفتن افتادم علت
داشت. علتش هم بماند. چه
فایده اش یکی دیگه را تقصیرکار
بدانم. اگر خودم عقل داشتم …
الیاس دست از شیطنت
برنمی دارد:
ـ ولی بهزادخان، رخت و
لباس دوباره دامادی بد چیزی
نیس، ها! بپا از دستش ندهی!
بهزاد متوجه منظور الیاس
می شود:
ـ الیاس، سر به سرم نذار.
اصلاً حال و حوصله اش را ندارم.
الآنه هزار غم و غصه گوشه دلم
تلنبار شده. اگه تو دوست منی
یه کاری بکن. الیاس دست از
شوخی برمی دارد:
ـ یک نفر را می شناسم که
مشکل گشاست. سررشته کار را
باید به او سپرد.
ـ کی رو می گی؟
ـ بی بی!
ـ وای! راست می گی.
ـ اما، من هنوزم می گم بیا و
یک بار دیگر داماد شدن رو مزه
مزه کن.
ـ الیاس، بس کن. متوجه
منظورت هستم. باباجان خودم
که می گم غلط کردم. خوب شد؟
* * *
دلارا می گوید:
ـ شلام!
بی بی پرخنده می شود:
ـ سلام به روی ماهت، دختر
گلم، گلکم، بیا اینجا ببینم.
دلارا آرام آرام جلو می آید.
چاق و تپل است با خالی گوشتی
روی گونه اش. دگمه وسط لب
بالایش روی لب زیرینش افتاده
است. موهایش با دو تا سنجاق
بزرگ بالای سرش جمع شده
است. پیراهن درازش گلهای
درشتی دارد رنگ گلهای نسترن.
بی بی لبهایش را شکل «نچ»
می کند. دلارا می خندد. خنده اش
پر از شادی است و بدون ادا،
پرصفا. خودمانی می رود و خود
را سُر می دهد توی بغل بی بی.
بی بی گرم و گیرا می نشاندش
روی زانوش و نوازشش می کند.
سوری می گوید:
ـ دلارا، خانم بزرگ را اذیت
نکنی، ها!
بی بی می گوید:
ـ ماشاءاللّه ماشاءاللّه چه
دخترک شیرینی. خدا بتان
ببخشد. چند سالش است؟
ـ سه، چهار. بین سه و چهار.
بی بی به چهره ملیح اما
غمگین سوری چشم می دوزد.
سوری و دلارا مثل سیبی هستند
که از وسط نصف شده باشد.
الیاس می گوید:
ـ سوری خانم، من باید رفع
زحمت بکنم. اجازه می فرمایید؟
سوری می گوید:
ـ تشریف داشتید.
ـ نه، لزومی به ماندن من
نیست. زنها حرفهای هم را بهتر
می فهمند.
و می رود.
تا سوری می رود دوباره
چایی بیاورد بی بی می بیند دلارا
قشنگ در بغلش لالا کرده است.
سوری که برمی گردد می گوید:
ـ چه برای خودش جا خوش
کرده!
بی بی آرام بلندش می کند و او
را بغل سوری می نهد. سوری او
را می برد و می خواباند و
برمی گردد و روبه روی بی بی
می نشیند. بی بی چشم در
چشمش می دوزد و به آرامی
می گوید:
ـ خوب، دخترم، بگو!
سوری لب وا می کند اما
نمی تواند حرفی بزند.
نمی خواهد گریه اش را هم بی بی
ببیند. تند برمی خیزد. بی بی خط
اشکش را از توی آینه مقابلش
می بیند. سوری می رود و آبی به
صورتش می زند و برمی گردد.
بی بی می گوید:
ـ راحت باش. حرف دلت را
بزن. شنیدی که الیاس چی گفت.
بهزاد پشیمان است و می خواهد
دوباره با هم زندگی کنید.
سوری آه می کشد. از ته دل
و عمیق. شروع می کند به تعریف
ماجرا.
حرفهایش که تمام می شوند
ابروهای بی بی در هم است.
سوری می گوید:
ـ از اینکه آخرش فهمید
اشتباه کرده خوشحالم. منم
زندگ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 