پاورپوینت کامل خواستگاری غیر منتظره ۸۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خواستگاری غیر منتظره ۸۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خواستگاری غیر منتظره ۸۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خواستگاری غیر منتظره ۸۱ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۸
ـ نه اینا همش دروغه، دروغ.
با این حرف از آینه جدا شدم و شروع به
گریه کردم که مادر به اتاق آمد و کنارم
نشست و با نگرانی پرسید: «دیگه چی
شده؟ بازم یه گوشه نشستی و فکرهای
بیخود کردی؟ آخه دختر چرا اینقد خود تو
عذاب می دی. به جای اینکه اینجا بنشینی
و این فکرارو بکنی بافتنی بباف، گلدوزی
کن. به خونه برس …» با عصبانیت گفتم:
«مگه نمی کنم؟!» صدایم هیچ تأثیری در
مادر نگذاشت و او با لحنی مهربان تر از قبل
گفت: «چرا انجام می دی. تو از مهناز هم
بیشتر کار می کنی، درسته اون از تو
کوچکتره، ولی دیگه بچه نیست اون کار
نمی کنه، ولی تو می کنی. اما عوضش بعضی
وقتها هم با این فکرا هم خودتو ناراحت
می کنی، هم منو که دیگه چراشو
نمی دونم.» حرفهای مادر به جای اینکه
تسکینم بدهد بیشتر عذابم می داد. او ادامه
داد: «اصلاً خودتو، تو آینه دیدی بلندشو!
ببین چی به روز خودت آوردی؟» چرا دوباره
به آینه نگاه کنم، که لکه های کنار لبم را
ببینم. رنگ سبزه ام را ببینم. بدبختی ام را
ببینم. مادر وقتی مرا در فکر و چشمانم را در
اشک دید گفت: «بیا بریم بیرون.» بلند شدم.
با بی حوصلگی گفتم: «حوصله ندارم.» هر
قدر اصرار کرد فایده نداشت. بالاخره هم با
مهناز بیرون رفت. قبل از رفتن، مادر با
صدای محکمی گفت: «تا ما برمی گردیم، تو
هم به خونه برس.» چیزی نگفتم ولی از
دستور دادن مادر رنجیدم. در یک لحظه فکر
کردم او دختر کوچکتر را بر دختر بزرگتر
ترجیح می دهد. او مهناز را با خودش بیرون
برد؛ در حالی که به من گفت که کارهای
خانه را انجام بدهم. ولی این فکر هم بیشتر
از چند لحظه با من نبود. از فکری که کردم
پشیمان شدم و خودم را گناهکار به حساب
آوردم. به خودم گفتم: «لابد برای این گفت
که کارهای خونه رو انجام بدم تا دیگه
فرصت فکر کردن به چیزهای بیهوده رو
نداشته باشم. اون می خواست که من یه
گوشه نشینم و بیخودی غصه بخورم. تازه
من دیگه بچه نیستم که اون منو بیرون ببره.
حالا دیگه بیست سالمه و به قول زنای
همولایتی برا خودم زنی شدم.» پس بدون
معطلی به کارهای خونه پرداختم. وقتی
کارهایم تمام شد، برای استراحت به طرف
وسایل بافتنی رفتم. بدون هدف چیزی را
سر انداختم. وقتی متوجه شدم، دیدم که
بافتن یک دامن را شروع کرده ام. سعی کردم
از سخت ترین مدل استفاده کنم تا هنگام
بافتن حواسم جای دیگری نرود.
مشغول بافتن بودم که پدر آمد خسته و
بی حال بود. ابروها در هم گره خورده و
سرش به پایین افتاده بود. گویی به چیز
مهمی فکر می کرد. سلام و خسته نباشید
من هم نه لبخندی بر لبانش آورد و نه
ابروهایش را از هم باز کرد. بافتنی را کنار
گذاشتم. بالشتی پشت سرش گذاشتم و بعد
برایش چای ریختم. منتظر بودم چای را
مثل همیشه با ولع و با هورت هورتهای
کشیده و بلند سر بکشد. ولی این طور نشد
بلکه خیلی آهسته آن را خورد. خواستم
دوباره برایش چای بریزم. که با صدای
محکمی گفت: «نمی خوام. مادرت
کجاست؟» با دستپاچگی جواب دادم:
«نمی دونم. با مهناز بیرون رفت.» همان جا
دراز کشید و گفت: «هر وقت اومد منو صدا
بزن!» مطمئن شدم که یک چیزی شده
است. سریع بلند شدم و رواندازی به روی
پدر انداختم.
بدون اینکه بدانم چرا؟ ولی همان طور
که مشغول بافتن بودم خدا خدا می کردم که
خوابش ببرد تا وقتی بیدار می شود کمی از
عصبانیتش کمتر شود.
مدتی گذشت که مادر و مهناز برگشتند.
مادر وقتی مرا مشغول بافتن دید، لبخند
رضایت بخشی بر لبش نقش بست. بلند
شدم و خیلی آهسته گفتم: «پدر گفت هر
وقت اومدین صدایش بزنین.» من و مهناز
متوجه شدیم که باید بیرون برویم من به
آشپزخانه رفتم تا غذا بپزم و او هم به اتاقی
که تلویزیون در آن بود، رفت تا مثل همیشه
برنامه دلخواهش را نگاه کند.
چون وقت داشتم و هنوز خیلی به ظهر
مانده بود دلیلی برای تند کار کردن ندیدم.
ساعتی و یا شاید هم بیشتر طول کشید که
غذا آماده شد. تا خواستم ظرف غذا را آماده
کنم صدای خشمگین مادر را شنیدم. به
دنبال آن صدای پدر که می گفت: «چاره
دیگه ای ندارم.» صدایشان چنان بلند بود که
مهناز را هم از اتاق بیرون کشید. در یک
لحظه به هم نگاه کردیم. او بدون معطلی به
اتاق آنها رفت. من هم سریع ظرفهای غذا را
آماده کردم تا به بهانه ظرفها پیش آنها
بروم. که دیدم صدایشان آرامتر شده است.
نمی دانم داشتند موضوع را برای مهناز
شرح می دادند و یا با دیدن او هر دو سکوت
کرده بودند ولی این فکر دومی با روحیه
مهناز تطبیق نمی کرد. چون او تا چیزی را
نمی فهمید ول کن ماجرا نبود. وقتی
خواستم وارد اتاق بشوم. صدای مهناز را
شنیدم که گفت: «آبروی خودمو فدای او
بکنم؟» فهمیدم موضوع را به او هم گفتند.
ولی کنجکاو شدم بدانم که آبرویش را باید
فدای چه کسی بکند؟ و چرا باید بکند؟
دیگر تحمل نداشتم. وارد شدم. همه
نگاهها به من دوخته شد. از نگاههای
خشمگین مهناز که همراه با تمسخر بود،
وحشت کردم. کوچکتر بود ولی خیلی وقتها
می شد که من از او ترسیده و به قول معروف
حساب برده بودم. این دفعه هم مثل
دفعه های دیگر. هر چند این قدرت را پدر و
مادر به او داده بودند، مخصوصا پدر که او
هرچه می خواست برایش فراهم می کرد و در
عوض موقع دعوا که می شد من کتک
می خوردم. لااقل در بچگی وقتی که هنوز
نمی توانست درست حرف بزند و همه چیز
را بگوید یواشکی به او می زدم ولی حالا!
دیگر کسی حرفی نزد. فقط به من نگاه
کردند. هول کردم. ظرفها را سریع گذاشتم.
هوای اتاق برایم سنگین شده بود. به بهانه
آوردن بقیه چیزها سریع به طرف در رفتم که
مادر صدایم زد. با دلهره و ترس به عقب
برگشتم. نگاهم با نگاهش گره خورد. خیلی
دلم می خواست مادر موضوع را به من
بگوید و مرا هم راحت کند از نحوه صدا
زدنش و نگاه کردنش فهمیدم که او هم
همین قصد را دارد. ولی بعد از لحظه ای
چند، قدمی برداشت و گفت: «برو غذا را
بیار!» با اینکه دلم می خواست موضوع را
بفهمم ولی حاضر نبودم یک لحظه دیگر در
اتاق بمانم. سریع بیرون رفتم. با خودم
آهسته گفتم: «فکر کردید هالو گیر آوردید،
فکر کردید که نفهمیدم یه چیزی شده و به
من نمی گویید.»
در آشپزخانه کمی صبر کردم. سعی
کردم بر خودم مسلط شوم و خودم را برای
شنیدن هر حرفی آماده کنم. قبل از اینکه
وارد اتاق شوم، صدای مادر را شنیدم که
گفت: «نباید کسی در این مورد چیزی بهش
بگه، من خودم سر فرصت همه چیزو براش
تعریف می کنم و تو مهناز! همون کاری رو
می کنی که من گفتم.» مهناز گفت: «یعنی
واقعا شما تصمیمتونو گرفتین؟» پدر با
صدایی که ناراحتی اش به وضوح در آن
مشخص بود گفت: «امروز در موردش خیلی
فکر کردم. از وقتی که صغرا خانم این خبر
رو بهم داد همین طور فکر کردم؛ قبل از
اینکه به خونه بیام همش تو فکر بودم و
تصمیمهای مختلفی می گرفتم. مادرت هم
که مخالف نیست پس؟» مادر انگار که
می خواست گریه کند گفت: «اگه مطمئن
بودم که در آینده برای اونم یکی می یاد هیچ
وقت این کار رو نمی کردیم ولی حالا؟» با
وارد شدن من دوباره سکوت برقرار شد. پدر
در حالی که یک پایش را جمع کرده و پای
دیگرش را خم کرده و آرنج دستش را بر روی
پایش گذاشته بود نگاهم کرد. مادر کنار
سفره نشسته بود و مهناز که گویا هنوز
نتوانسته واقعیت را درک کند ایستاده بود و
گاهی چند قدمی برمی داشت، به هر حال
موقع غذا همه سر سفره جمع شدند و در
سکوت غذا خوردیم.
تا آخر شب پدر و مادر با همدیگر رفتار
سردی داشتند گویا از نگاه همدیگر فرار
می کردند. یا صحبت نمی کردند و یا چنان
آهسته صحبت می کردند که انسان کنجکاو
می شد. حالا چرا نمی دانم؟ شاید هم من
این طور احساس کردم ولی فضای خانه
سرد و بی روح شده بود. در چهره همه
نگرانی مشخص بود و این نگرانی به من که
اصلاً چیزی هم نمی دانستم سرایت کرد.
زودتر از همه خوابیدم. ولی ظاهرا خوابیدم
چون اصلاً خوابم نبرد. هر چی فکر کردم تا
شاید بفهمم چی شده نتیجه ای نداشت. اما
ناگهان فکری مثل برق از ذهنم گذشت و آن
هم آمدن خواستگار برای مهناز. به شدت
احساس ترس و حقارت کردم. برای فرار از
این فکر چشمهایم را به شدت به هم فشار
دادم تا شاید خوابم ببرد. صبح خسته از
رختخواب بلند شدم. مادر اول صبح به من
گفت: «خاله ات سبزی گرفته از من خواسته
برم کمکش کنم تا با هم تمیز کنیم ولی من
وقت نمی کنم می شه تو بری؟» با بی حالی
جواب دادم: «مادر! می شه من کارهای خانه
رو انجام بدم و شما برین؟» گفت: «اگه تو
بری خیلی بهتره خواهش می کنم.» دیگر
نتوانستم خواهشش را رد کنم، احساس
کردم مزاحم هستم برای همین قبول کردم
ولی قبل از رفتن نگاه دقیقی به چهره مادر و
پدرم انداختم، احساس کردم هر دو
مضطرب هستند و گاه گاهی هم نگاههای
معنی داری به هم می کنند. اصلاً این نگاهها
از دیروز که ساعتی با هم صحبت کردند
شروع شده بود. من هم چون دیدم سؤال
کردن بی فایده است چیزی نگفتم و به خانه
خاله رفتم.
مادر درست می گفت. خاله سبزی
خریده بود. ولی از آمدن من تعجب کرد. من
هم تعجب کردم وقتی که خاله گفت: «من
اصلاً به مادرت نگفتم بیاد. ولی حالا که
اومدی خوب کردی، واقعا مونده بودم دست
تنها چطور اینارو تمیز کنم.»
کنار خاله نشستم. شکم فربه اش خبر از
آمدن نوزادی می داد و دخترک چهارساله اش
با موهایی فرفری دور ما می گشت. شروع به
پاک کردن، کردم ولی با همه اینها فکرم در
خانه بود. به حرفهای مادر. احساس کردم
مادر می خواست یک طوری مرا از سرش باز
کند. از کار مادر به شدت ناراحت شدم. زخم
کهنه دوباره دهان باز کرد و مرا غرق فکرهای
بیهوده کرد. اینکه: همیشه من اضافه بودم.
او مهناز را بیشتر از من دوست دارد. او مهناز
را محرم اسرار خود می دانست ولی مرا نه.
تمیز کردن سبزی خیلی طول کشید.
ظهر خاله خیلی اصرار کرد که برای نهار
بمانم ولی قبول نکردم. هم از سر و صدای
یکی یکدانه خاله خسته شده بودم و هم از
کار مادر به شدت ناراحت بودم. برای همین
با این اوضاع و احوال دوست داشتم هر چه
سریعتر به خانه برگردم.
وقتی برگشتم از استکانها و ظرفهای
میوه که در اتاق چیده بود فهمیدم میهمان
داشتیم. مهناز هم بهترین لباسش را
پوشیدن بود. خواستم جویا شوم ولی فکر
کردم شاید … شاید … و فکرم به جایی
نرسید که چه کسی آمده است. آخه آن همه
استکان مسأله برانگیز بود با همه اینها هیچ
سؤالی نکردم ظرفها را جمع کردم. به قدری
ناراحت بودم که از مادر هم نپرسیدم چرا مرا
به خانه خاله فرستاد.
دو سه روزی گذشت. در این مدت
صغری خانم چندین بار به خانه مان آمد.
مادر خیلی خوب از او پذیرایی می کرد ولی
من از او خوشم نمی آمد. چون او در نظر من
زنی خبرچین بود که با چرب زبانی در هر
مجلسی، خود را پیش می کشید. هر وقت
هم که می آمد یا به بهانه کاری در آشپزخانه
و یا به بهانه بافتن بافتنی از اتاق بیرون
می رفتم. از حرفهایشان فقط این را فهمیده
بودم که صغری خانم باعث یک آشنایی
شده است. خیلی آهسته حرف می زدند، و
من هم بیشتر اوقات چندان رغبتی به
شنیدن حرفهای صغری خانم نداشتم.
یک روز صبح که تازه کارهایم تمام شده
بود و به نظر خودم خانه را مانند یک دسته
گل کرده بودم، مادرم گفت: «بیا! کارت دارم.»
بر خلاف میل باطنی ام کنارش نشستم
چشمان مادر می درخشید. برقی که در
چشمهایش بود و لبخندی که بر لبانش
نقش بسته بود آرامش دهنده نبود بلکه
ترس آور بود. تن آدم با دیدن آن چشمها به
لرزه می افتاد. من هم فارغ از این نبودم و
مثل بید می لرزیدم. هیچ وقت این طور
نترسیده بودم. مادر خیلی رک و پوست
کنده و بدون مقدمه چینی و از این سو به آن
سو پریدن، با لبخند گفت: «عاقبت
خواستگاری هم درِ این خونه رو زد اونهم
وقتی بود که تو نبودی و برای کمک به
خاله ات اونجا رفته بودی.» نیشش را زد و با
این حرف فهمیدم که تا چه حد در خانه
زیادی بودم. مادر ادامه داد: «البته چون تو
نبودی خواهرت را به اونها نشون دادیم ولی
در اصل تو عروس هستی چند روز قبل
صغری خانم گفت که خانواده داماد یک بار
دیگه هم می خوان بیان. ولی دیروز گفت که
فقط پسره می یاد. آخه داماد اون روز به
همراه خانوادش نیومده بود. بهت گفته
باشم حق نداری که به او چیزی بگی! یعنی
نباید بگی اونکه مادرت و بقیه دیدند من
نیستم. فهمیدی؟ اصلاً حق نداری چیزی به
اون بگی.» حرف زدن برایم سخت شد. من
که هیچ گاه تو، به مادرم نگفتم حالا چطور
می توانم نظریه ای و یا حرفی جدا از حرف
او بزنم. ولی چاره ای نبود اینحا دیگر
صحبت سرنوشت من و خواهرم در میان
بود. هنوز مادر نگاههای سنگینش را به من
دوخته بود. جرأت نگاه کردن نداشتم چه
برسد به حرف زدن. احساس کردم راه گلویم
بسته شده. آهسته آهسته دستی بر روی
گلویم کشیدم تا مطمئن شوم گلویم را با
چیزی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 