پاورپوینت کامل پنجره ای رو به خورشید (داستان ۲۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پنجره ای رو به خورشید (داستان ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پنجره ای رو به خورشید (داستان ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پنجره ای رو به خورشید (داستان ۲۸ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۴
هنگامی که رسیدی، درست همان جای
همیشگی پشت پنجره ایستاده و به نقطه ای
نامعلوم خیره شده بود. نگاهش سرد بود، به
سردی نگاه پنجره های یخ بسته زمستان که
همین طور مات و مبهوت به رهگذران
سرمازده می نگرند ولی پشتشان آن سوی دیوار
گرم است و زیبا. دختر تکان نمی خورد، اصلاً
کوچکترین تلاشی هم برای حرکت نداشت.
نمی خندید و حتی لبخندی کمرنگ نیز لبانش
را رنگین نمی کرد. همین طور به سرشاخه های
درختان روبه رویش خیره می شد و گویی به
فضایی بیکران می نگریست.
از وقتی به این کوچه آمده بودید اولین
باری بود که چنین چیزی می دیدی نمی دانی
شاید دخترهای این کوچه عادت داشتند که
مدتها پشت پنجره بایستند و نگاه بی هدفشان
را به اطراف بدوزند و زل بزنند به چیزی که
هیچ نیست. حتی یک بار دیده بودی که پسری
هنگام عبور از کوچه برای دخترک دست تکان
داده و دیگری سوت کشیده بود ولی دختر هیچ
عکس العملی نشان نداده بود. انگار در این دنیا
نبود و فقط همان نگاه سرد و یخ بسته اش بود
که هر روز پشت پنجره اتاق قاب می شد،
درست مانند تابلوهای رمانتیک که عکسشان را
در کتابهای نقاشی دیده بودی، بانوی چشم به
راه با غمی در عمق نگاه.
دیگر دیدنش برایت عادت شده بود. هر
روز که از سر کار برمی گشتی او آنجا بود و
نگاهش بر فراز بامهای شهر پرواز می کرد. در
عین بی تفاوتی نمی توانستی بی خیال از کنارش
رد شوی. آخر تو از بچه گی به کنجکاوی
معروف بودی و مادرت می گفت تا از چیزی سر
درنیاوری ول کُن نیستی. این دختر هم یکی از
همان ماجراها بود که باید حتما سر از کارش
درمی آوردی. بفهمی نفهمی دلت هم
می خواست به حرف بکشی اش و از زبان
خودش بشنوی که چرا آنجا ایستاده است. به
وضوح می توانستی اندوهی خاص را از چهره
ظریف و ملیحش بخوانی ولی بهتی عظیم که
در نگاهش بود ناآشنا بود، عجیب و ناآشنا.
نمی دانی شاید هم هیچ اتفاقی نیفتاده بود و
دخترک فقط منتظر تماشای غروب آفتاب بود
ولی نه، نه نگاه او به خورشید بود و نه خورشید
در تیررس نگاه او.
اولین فکری که به ذهنت رسید مثل خود
دخترک رمانتیک بود. اندیشیدی نکند منتظر
است تا اسب سفید بالدار شاهزاده ای از آسمان
بر بام خانه اش فرود آید و او را به شهر خیالی
رؤیا و آرزوهایش ببرد. اصلاً چرا خیال، شاید در
انتظار مردکی بود که عاشقش شده و مثل تو،
درست همین موقع روز از سرکار برمی گشت،
ولی اینها همه تصورات تو بود. دخترک به
کوچه نگاه نمی کرد و گذشته از آن کم سن و
سال تر از آن بود که دنیای پر از عشق و جوانی
را تجربه کرده باشد. با آن لباس گلی رنگ به
سیبی نارس می مانست که در میان شاخ و برگ
درختان جا خوش کرده بود تا در فرصتی
مناسب قوه جاذبه عشق او را به زمین بکشد.
دو سه بار زیر پنجره اش ایستادی و سرک
کشیدی و به مسیر نگاه دخترک نگریستی، اما
خبری نبود. گویا اصلاً قرار نبود خبری باشد و
کوچه در آن وقت روز فارغ از خیال در خلوت
خود نفسی تازه می کرد.
دیگر به حضور هر روزه آن دخترک در
چارچوب پنجره انس گرفته بودی تا اینکه یک
روز ابری، چشمانت با پنجره بسته مواجه شد.
پرده ها آویخته بود و خبری از آن اسطوره اندوه
نبود. فکر کردی شاید غصه هایش تمام شده
است، ولی نه شاید شاهزاده به همین زودی
آمده بود و دخترک رؤیاهایش را با خودش به
آسمانها برده بود.
صبح وقتی داشتی از پنجره اتاق کارت به
خیابان نگاه می کردی ناگاه به یاد دخترک
افتادی. یک لحظه خودت را به جای او
گذاشتی. چه چیز می توانست در کوچه و خیابان
تو را به هیجان دربیاورد، راستی چه چیز؟
بعد از ظهر طبق معمول که از ماشین پیاده
شدی و به طرف خیابان خودتان پیچیدی،
همین که به داخل کوچه پا گذاشتی، بی اختیار
چشمانت از لای برگهای درختان سبز به همان
پنجره دوخته شد و با تعجب دوباره او را دیدی،
با همان لباس، با همان چهره غمگین و همان
چشمان ماتم گرفته. دیگر شیطان وسوسه ات
کرده بود برای یک بار هم که شده صدایش
بزنی و بپرسی چرا آنجا ایستاده و چرا روز قبل
پیدایش نشده بود.
رفتی زیر پنجره، قدمهایت کم کم سست
شد و ایستادی، خواستی چیزی بگویی،
خواستی بپرسی منتظر کیست. حتی یک لحظه
به ذهنت خطور کرد نکند آن شاهزاده تو
هستی و دخترک تو را چشم در راه است.
ایستادی و از آن پایین نگاهش کردی و عاقبت
لب به سخن گشودی و گفتی و نگفتی: «آهای
دخترخان
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 