پاورپوینت کامل گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحی فرزند شهید سیدمجتبی نواب صفوی«قسمت دوم» ۶۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحی فرزند شهید سیدمجتبی نواب صفوی«قسمت دوم» ۶۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحی فرزند شهید سیدمجتبی نواب صفوی«قسمت دوم» ۶۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گفتگو با خانم فاطمه السادات میرلوحی فرزند شهید سیدمجتبی نواب صفوی«قسمت دوم» ۶۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۶

ما و مجنون همسفر بودیم در صحرای عشق

او به منزلها رسید و ما هنوز آواره ایم

نخستین بخش گفتگو، پس از بازگویی
خاطراتی که خانم میرلوحی از پدر شهیدشان،
مرحوم نوّاب صفوی داشتند، به فعالیتها و
مبارزات پیش از انقلاب از جمله تلاشهایی که
به همراه همسر شهیدشان در مناطق محروم
استان سیستان و بلوچستان داشته اند
پرداخت. این گفتگو عمدهً در قالب بازگویی
خاطرات گذشته و تحلیل خانم میرلوحی از
قضایای گذشته می باشد. خانم میرلوحی در
دومین بخش آن به حضور خود در کردستان و
نیز لبنان و تحلیل قضایا می پردازد. هنوز یک
بخش دیگر از این مصاحبه باقی مانده است
که در شماره بعد خواهیم آورد.

خانم میرلوحی، چه زمانی به کردستان

رفتید و چه فعالیتهایی داشتید؟

اولین باری که من به کردستان رفتم در
روزنامه بودم. اعلام کردم می خواهم به
کردستان بروم؛ مخالفت کردند که آنجا کشته
می شوی …، خیلی ناراحت شدم. من به خاطر
هدفم با آنها همکاری می کردم اما آنها
می گفتند: صلاح نیست به آنجا بروی. گفتم:
ببخشید من به کردستان می روم … با دو نفر از
بچه ها با ماشین خودم به کردستان رفتیم.
زمانی بود که شهید دکتر چمران در حال
پاکسازی بود. بانه، سردشت، مریوان،
سنندج، … خیلی جاها رفتم که البته همه اش در
یادم نیست.

در کردستان برنامه های خاصی داشتیم. در
کوهها با اسلحه می رفتیم، با مردم مصاحبه های
زیادی داشتیم، عکسهای زیادی تهیه کردم
چون همیشه احساس می کردم اینها خواهران و
برادران من هستند بنابراین با آنها خیلی
مأنوس می شدیم. از آنها می پرسیدم:
خودمختاری یعنی چه؟ … باور کنید اکثر مردم
نمی دانستند چه می خواهند … مردم آلت دست
تفکرات بیخود شده بودند. ما از طرف ساف
(سازمان آزادی بخش فلسطین) در لبنان دعوت
شدیم و قرار بود به آنجا برویم، اما چون مجددا
قضیه کردستان پیش آمد من به آنجا رفتم.
درگیری زیاد بود، در مریوان ۴۰۰ نفر از
بچه های ما را کشته و پاهای آنها را به طناب
بسته و در مریوان و بانه گردانیده بودند. جنگ
کردستان به مرحله نفرت انگیزی رسیده بود.
مردم علیه نیروهای انقلابی تحریک شده
بودند و در بوکان از پشت بامها آب جوش بر سر
بچه های پاسدار ریخته بودند. جنگ به داخل
مردم کشیده شده بود. در حالی که مردم مفهوم
ایده های آنها را نمی دانستند. در این موقعیت
مردم خیلی صدمه دیدند.

دکتر چمران سردشت بود. کشتار هم بعد از
آتش بس بود. ما خبردار شدیم قرار است
جلسه ای از سران برگزار شود. از جمله عزالدین
حسینی و قاسملو و جلال طالبانی در آن جلسه
حاضر شوند. من می خواستم از نزدیک با آنها
مصاحبه کنم و ببینم خواسته آنها چیست؟ با
وجود هیأت حسن نیت، روز به روز جنگ بدتر
می شد. موقعیت وخیم تر می شد.

آقای سعیدی از بچه های دکتر چمران
می خواست مانع شود و خیلی اصرار کرد که
نروم، اما موقعیتی بود که برخی به نام فداییان
اسلام کارهای خاصی انجام داده بودند و
درگیریها به نام نواب صفوی تمام شده بود و
امکان داشت برای من خیلی خطرناک باشد اما
من با خواندن آیه الکرسی رفتم. من در
پیرانشهر سوار مینی بوس شده و به روستا رفتم
و از آنجا هم پیاده رفتم، گروههای مختلفی
بودند، تماما مسلح با قطار فشنگ و … با جلال
طالبانی صحبت کردم. آنها برخورد خوبی
داشتند. با آنها عکس گرفتم. یکی، دو نفر از
بچه های خبرنگار ایران هم آنجا بودند.
منافقین و کومله آنجا بودند. به آنها گفتم شما
که در حال آتش بس بودید چرا این همه آدم را
کشتید؟ دموکرات در آنجا مقتدر بود و کومله و
مجاهدین و دیگران در کنار او بودند. بیشتر
تشنجات را همین گروههای دیگر راه
می انداختند و تحریک می کردند. کومله گفتند:
ما کُشتیم. اصلاً لهجه کردی نداشتند!

گفتم: این دور از مردانگی و شرف است.

گفتند: می خواستیم به دولت ضربه شست
نشان دهیم!

حالا فکر کنید ۴۰۰ جوان را با کمین اسیر
کنند و بکشند. آن هم در منطقه کوهستانی
کردستان با آن ترفندها که به کار می بردند.
اسلحه را در زیر شکم گوسفندان می بستند و در
منطقه نفوذ کرده و جوانها را غافلگیر می کردند
و با نامردی آنها را می کشتند. کارهای زشت
جوامع عقب افتاده را مرتکب شده و خیلی
راحت در این باره صحبت می کردند!

عزالدین هم در یکی از اطاقها بود. با او
صحبت کردم. در صحبتی که با او داشتم
فهمیدم تمام حرفهای او نشأت گرفته از کومله
و فداییها بود. آنها این پیرمرد را گول زده اند و از
لباس روحانی او برای پوشش کارهای خودشان
استفاده کردند، فقط برای فرصت طلبی و
جاه طلبی خودشان …

قاسملو در آنجا نیامده بود و من با ماشین
به روستای دیگر رفتم و با راهنمایی فردی به
خانه ای رفتم که در آن، راهنمایی برای مقر
قاسملو بود. با اسب، حدود ۹ ـ ۸ ساعت در راه
بودیم. تیرگی مطلق بود. کوچکترین نور
ستاره ای وجود نداشت. از روی رودخانه،
کوهستان و لای درختها رد می شدیم و تنها
صدای سُم اسب بود … ساعتها در راه بودیم تا
جایی که با چراغ قوه علامت دادند، منطقه
نظامی بود و آن راهنما به کردی حرفهایی زد و
اجازه دادند من ادامه دهم. چند منطقه چنین
پیش آمد و راهنما راه را باز می کرد. فقط به خدا
امیدوار بودیم که بتوانیم قدم مثبتی برداریم.

تا نیمه شب رفتیم. راهنما پیاده پشت سر
اسب حرکت می کرد تا اینکه به یک دره خیلی
تند رسیدیم که درختان خیلی بلند بود. در
کردستان مناطقی هست که تا نزدیک قله کوه
درخت است و بعد از آن درختچه های خودرو
انگور است. درخت بسیار بزرگی بود مثل
درختهای سدر لبنان، چادری زیر آن بر پا بود
که صد نفر آدم در آن جا می گرفت. از آنها
پرسیدم این چادر از کجاست؟ گفتند از پادگان
مهاباد برداشتیم. تمام آنها آمریکایی بود. چادر
بزرگ بود و درخت به حدی بزرگ بود که چادر
زیر آن استتار شده بود. به من گفتند: وارد چادر
شو. حدود صد نفر همه در کیسه خوابهای نو
آمریکایی خواب بودند. من روی صندوقی
نشستم تا بی سیم بزنند و اجازه بگیرند. کم کم
آنها بیدار شدند و برایشان تعجب آور بود یک
زن چادری این وقت شب در آنجا چه می کند.

من گفتم خبرنگارم … آنها با من صحبت
کردند و پس از مدتی اجازه ورود داده شد. من
روی سینه کش کوه رفتم. می خواستم پول
کرایه را بدهم. گفتند خودمان می دهیم. بعد
فهمیدم راهنما را بدون کرایه برگرداندند.
راهنمای دیگری مرا از کوره راهها به جای
دیگری برد. اطاقکی چسبیده به کوه بود که
دیواره های آن سنگهای کوه بود. اینجا اطاق
قاسملو بود که یک زن و شوهر فرانسوی هم

به عنوان خبرنگار آنجا بودند.

برخوردم خیلی طبیعی بود و اصلاً ترس
نداشتم، واقعا خدا با من بود. چند ساعت
صحبت کردیم و سعی کردم که بگذارم او هرچه
می خواهد بگوید و بعد من صحبت کنم که چرا
این کار را انجام دادید. در حالی که می توانستید
با انقلاب باشید. قاسملو کسی بود که سی سال
در شوروی درس خوانده و مانده بود. یک
کمونیست دو آتشه، … کم کم عواطف
اسلامی اش گل کرد. آیات قرآن می خواند،
اشعار مولانا و حافظ را می خواند. من پیشنهاد
کردم که شما از این کار دست بردارید و با
انقلاب همراه شوید. اگر می خواهید کردستان را
بسازید این طوری نمی توانید.

او هم آمادگی خود را اعلام کرد. صحبتها
از یادم رفته است.

از او پرسیدم شما از کجا کلاشینکف
آوردید. در حالی که از پادگان مهاباد ژ ۳
برداشتید. گفت: سازمان آزادی بخش فلسطین
به ما داده است. فرانسویها هم گوش می کردند.
گاهی به انگلیسی با آنها صحبت می کردم.
می گفتند ما در مورد کردستان کتاب نوشته ایم و
تحقیقات وسیعی در این مورد داشته ایم …
خیلی برایم عجیب بود که اینها چطور به اینجا
آمده اند؟ فردا دستور دادند تمام اعضای حزب
دموکرات در چادر دیگری جمع شدند و جلسه
عمومی داشتند. من در آن جلسه صحبت کردم
و افرادی که مدتها در زندان بودند. سران حزب
دموکرات خواسته هایشان را، ایده هایشان را و …
گفتند. خیلی مطالب را گفتند و من ضبط کردم.
موقع آمدن قاسملو گفت ما شما را نگه
می داریم تا زندان اینجا را ببینید … گفتم
ان شاءاللّه سر فرصت برمی گردم. با آنکه خیلی
دلم می خواست بچه ها را در آنجا ببینم … البته
بعدها بچه ها در آن زندان شهید شدند ـ زندان
دوله تو ـ چون زندان بمباران شد. البته آتش
بیار معرکه در این ماجرا هم سازمان منافقین و
چریکهای فدایی بودند. گفتند شما چند روز
بمانید. گفتم چون قرار است از طرف ساف به
جنوب لبنان بروم باید بروم … وقتی
می خواستم برگردم و شماره تلفن کیهان را به
آنها دادم اسمم را پرسیدند: گفتم نواب بگویید.
در همان لحظه اسبی آمده بود و من سوار شدم
و آنجا فهمیدند من نواب صفوی هستم. گفتند:
چرا نگفتی دختر نواب صفوی هستی؟ … اگر
می گفتی ما بیشتر اسرارمان را به تو می گفتیم.

خودشان راهنمایی برایم در نظر گرفتند و
از راه دیگری مرا برگرداندند. البته حدود ظهر
حرکت کردیم. حدود ساعت ۱۲ شب به ده
دیگر رسیدیم خیلی طولانی بود. در آنجا وارد
خانه ای شدیم که پدر ـ مادر ـ عروس و داماد و
بچه ها با بره و بز و … همه در یک اطاق بودند.
بخاری وسط اتاق بود که با چوب می سوخت و
لوله اش به سقف بود. شامشان هم گوجه
فرنگی در آب پخته شده بود که با همان دیزی
آوردند و در آن نان خرد کردند و همگی
خوردیم. باآنکه خیلی خسته بودم اما آنجا آن
قدر حشره داشت و سرد بود که من با اورکت
و … نتوانستم بخوابم.

برخورد مردم کرد با شما چگونه بود؟

مردم وقتی مرا با این وضع و چادر
می دیدند از آن تنفری که نسبت به این طرف
سمپاشی کرده بودند کم می شد. من با آنها
راحت زندگی می کردم. غذا می خوردم، …
برخورد صمیمانه و دوستانه ای داشتم. مردم
توهّماتی از این قضایا داشتند که در اثر تبلیغات
بود. از آنجا که آمدم با جیپ مرا به شهر
رساندند. سؤال کردم جیپ را از کجا آوردید.
گفتند این را یک معلم از آموزش و پرورش
برایمان آورده، معلمی که برای آرمانش به کوه
زده بود. به او گفتم شما که فرهنگی هستید
چرا؟ گفت چون برادرزنم رفته بود، بد بود من
نروم! روابط خانوادگی و قبیله ای حاکم بود.
جیپ پر از قطار فشنگ و اسلحه و تیربار
و مهمات، خمپاره ۶۰ و … چند نفر
همراهمان بود.

با گزارش و مصاحبه چه کردید؟

بعد از آن جریان به تهران آمدم. نوارها را
پیاده کردم و به روزنامه گفتم که آنها را نه به
اسم من بلکه به عنوان یک خبرنگار چاپ کنید
که مردم کردستان احساس کنند حرفهایشان
بازگو شده است و حرفها را مردم و مقامات
می خوانند و در نتیجه از تنش کاسته می شود.
هر چه گفتم چاپ نکردند تا اینکه یک روز یک
حلقه فیلم که خودم با عزالدین حسینی،
قاسملو، طالبانی و برخی دیگر عکس گرفته
بودم چاپ کردم تا چشمشان به این عکسهای
من افتاد یک مرتبه یادشان افتاد که
مصاحبه هایی دارند

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.