پاورپوینت کامل این صرفا یک گزارش است قصه زندگی! ۵۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل این صرفا یک گزارش است قصه زندگی! ۵۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل این صرفا یک گزارش است قصه زندگی! ۵۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل این صرفا یک گزارش است قصه زندگی! ۵۷ اسلاید در PowerPoint :
>
۶۶
ساعت هفت و سی دقیقه صبح یک جمعه
روز بهاری سال هشتاد وقتی که آقای حمید
صولت در خانه را بست و پا به کوچه گذاشت
تازه یادش آمد که عینکش را جا گذاشته است.
شاید کسالت و وهم ناشی از شب نخوابی
دیشب مانعش شد تا برگردد و عینکش را
بردارد. لختی همانجا جلوی درب پا به پایی کرد
اما وقتی هجوم نسیم دلنواز بهاری بر سر و
صورتش بوسه زد بلافاصله تصمیم گرفت تمام
آن روز را بدون عینک بگذراند. چشمهایش
چندان معیوب نبودند و تنها فواصل دور را تار
می دید. بنابراین با قدمهایی شمرده به راه افتاد.
کمی جلوتر دستهایش را از هم گشود و هوای
پاکیزه را با تمام وجود بلعید. در آن حال با خود
اندیشید حالا آن هوای لطیف و پاکیزه بر تمام
اعضا و جوارح غول نشسته است. او به شهر
دودزده و پرهیاهوی تهران لقب غول داده بود.
طولی نکشید که مسیر کوچه را گذراند و پا
به خیابان گذاشت. خیابان تقریبا خالی از
جمعیت بود و به جز تک و توکی عابر رفت و
آمدی به چشم نمی خورد. اما عیش آقای حمید
صولت ـ از بابت هوای پاک و سکوت کوچه و
خیابان که به او حالی دیگرگونه بخشیده بود ـ
به یکباره رخت بربست. اتومبیلی به خیابان
پیچید. راننده خودرو صدای نوار را تا آخر بلند
کرده بود. به زودی صدای نوار تمام خیابان را
پر کرد. زنی می خواند:
تو عشق منی
دل را می بری
نمی دونی که چه تلخه
کنار تو نبودن
با خود زمزمه کرد: «چه آواز بندتنبونی!»
راننده با سرعت زیاد می راند. از نزدیک
توانست او را ببیند. جوانی حدود ۲۰ ساله پشت
فرمان نشسته بود. کنارش دختری را نشانده
بود و شیشه بغل را تا ته پایین داده بود. ماشین
از او گذشت. مطمئن بود از عروسی نمی آیند.
برای او دیگر دیدن آن ماشینها با آن
سرنشینان و صدای بلند رادیو و ضبطهایی که
تا آخر پیچشان باز است؛ امری عادی به شمار
می رفت. دیگر عابرین حتی به خود زحمت
ندادند تا سری به جانب ماشین بگردانند.
آقای حمید صولت فکر کرد مردم باید
پذیرفته باشند آدمهایی که ماشین زیر پا دارند
حتما این حق را هم دارند که صدای رادیو و
ضبطشان را هم به گوش بقیه برسانند و هر
جور دلشان خواست برانند. هرچند که بارها
دست داده بود از صدای نوار همین اتومبیلهای
رهگذر در نیمه های شب یا بعدازظهرها
استراحتش زایل شده و آن وقت با عصبانیت با
خود قرقر می کرد: «بی صاحب مانده های
آنارشیست! پولهای بادآورده را نمی دانند چه
جوری خرج کنند. دِ بروید توی خانه هایتان
بتمرگید و صدای نوارهایتان را آنقدر بلند کنید
تا بترکید.»
ماشین که دور شد کم کم افکارش سر
جایش برگشت. آن وقتی که از خانه بیرون آمده
بود و هوای بهاری را با تمام وجود استنشاق
کرده بود تصمیم گرفته بود آن روزش را با افکار
ناراحت کننده نگذراند.
کم کم خیابان شلوغ تر می شد و مردم
بیشتر آمد و شد می کردند. ناگهان در سمت
دیگری از خیابان نگاهش به زیبا افتاد. فورا
خودش را به کناری کشید و در پشت ستون
مغازه ای مخفی شد. باز هم به او نگاه کرد. نه،
اشتباه نمی کرد. خود زیبا بود. حالا مطمئن بود
دفعه پیش هم اشتباه نکرده است. این دومین
بار بود او را در خیابان می دید. دفعه قبل هم به
مانند حالا خودش را از تیررس دید او پنهان
نگه داشته بود. آن بار هم زیبا چادر به سر
نداشت و روسریش را نیم بند به سرش انداخته
بود. در این اثنا چند ماشین شخصی مسافرکش
جلوی پای او توقف کردند اما او سوار نشد.
بالاخره زمانی که زیبا سوار تاکسی شد آقای
حمید صولت از مخفی گاه خود بیرون خزید.
زیبا آشنایی دوری با آنها داشت و او را برای
برادرش رضا نشان کرده بودند و حتی حرفهای
اولیه هم رد و بدل شده بود. مسأله
سؤال برانگیز برای او این بود که این طور
وانمود کرده بودند دختر با چادر به سر کارش
می رود. او مطمئن بود برادرش از دخترهایی که
موهایشان را بیرون می اندازند و روزی صد بار
به بهانه روسری درست کردن موهای رنگ و
لعاب داده شان را به این و آن نشان می دهند
خوشش نمی آید. با خود در کلنجار افتاد که آیا
موضوع را با خانواده و رضا در میان بگذارد یا
نه. البته به ذهنش هم آمد که ممکن است آنها
خود از جریان مطلع باشند و بدانند شرکتی که
زیبا در آن کار می کند تیپ دختران چادری را
نمی پسندد. اما بلافاصله این فرضیه اش را رد
کرد. چنانچه دختری عمیقا چادری و باوقار
باشد همه جا وقارش را با خود به همراه دارد.
زیر لب گفت: «گور بابای کاری که آدم را از
عقایدش بیاندازد.» بعد به فکرش آمد شاید او
هم از زمره دخترهایی باشد که با رد و بدل
شدن اولین حرفها کار را تمام شده تلقی
می کنند و به زودی پس از عقد و عروسی چهره
و جلد عوض می کنند. اما این فکر را هم رد کرد
چرا که به این نتیجه رسید دختری که تا پایان
دوره دبیرستان درس خوانده و سوادی دارد
منطقی نیست به سرعت چهره عوض کند.
معقولش آن است بگذارد عقد و عروسی سر
بگیرد بعد چهره واقعی خود را نشان دهد.
سپس این فرضیه را برای خود ساخت که
ممکن است ماهواره به سرای آنها هم نفوذ
کرده باشد و یا اینکه خود زیبا به طریقی به
سراغ ماهواره می رود.
این را شنیده بود که بسیاری در پشت بام
منزلشان آنتن ماهواره نصب کرده اند و
همسایه ها مهربانانه و در کنار هم اوقاتشان را
صرف دیدن برنامه های ماهواره می کنند. با
خودش پوزخندی زد: «چه مسخره! ماهواره
همسایه ها را نسبت به هم مهربان کرده است! …
اما آیا برنامه های ماهواره ای می تواند یک دختر
را این قدر زود تحت تأثیر قرار دهد؟ … اگر
برنامه های ماهواره این قدرت را دارند چرا ما
نتوانسته ایم جوانهایمان را نگه داریم … نه، نه،
نمی تواند اینها باشد …» در این فکر و خیالها بود
که صدای انفجاری برخاست و وحشت زده اش
کرد. در نزدیکیش ترقه ای در شده بود!
به اطرافش چشم دوانید. می خواست
صاحب ترقه را بیابد و از او دلیل این کارش را
بپرسد. نه آن روز شب چهارشنبه سوری بود و
نه روزهای بعد از آن. چند هفته ای از حلول
سال نو می گذشت و قاعدتا نباید ترقه ای در
دست کسی باشد. چون کسی را در آن نزدیکی
ندید نگاهش به طرف پشت بامها پر کشید. شب
چهارشنبه سوری و در میان غلغله جمعیت و
ترافیک و آتش بازی از داخل اتوبوس شرکت
واحد و در ایستگاه توقف فردی را دیده بود که
از بالای پشت بام یک ساختمان پنج طبقه خود
را در تاریکی جای داده و از آن بالا ترقه ها را به
میان جمعیت رهگذر در خیابان رها می ساخت.
هرچند او استادانه مبادرت به این کار می ورزید
اما تنها یکی در موضع آقای حمید صولت
می توانست او را ببیند و به خطرات و هجوی
کارش آگاه باشد. اتوبوس که راه افتاد صحنه
ترقه در کردن فردی میانسال به یادش آمد که
به محض دیدن زنی از داخل دکان چوب بری
به سرعت ترقه ای را به دیواره جوی مقابل
دکان می زد و بلافاصله دستها را به داخل جیب
فرو می برد سپس با رضایت و طیب خاطر به
ترس و وحشت زنان لبخند می زد. وی که در
سمت دیگر خیابان بود خود را به نزدیکی دکان
چوب بری رساند تا بهتر شاهد آن صحنه باشد.
به سرش زده بود به او بگوید: «مرد گنده
مردم آزار، آخه در این کار چه لذتی می بینی؟»
اما چیزی نگفته سرش را پایین انداخت و به
سرعت دور شد. زمانی که یکی از همکارانش ـ
آقای کریم محبوبی ـ از ترقه در کردنها دفاع
کرده بود و گفته بود وقتی جامعه را بسته نگه
دارند و جوانها را نگذارند انرژیشان را تخلیه
کنند آنها هم بدین گونه عکس العمل نشان
می دهند، خون آقای حمید صولت به جوش
آمده بود و در جوابش گفته بود بهتر است
نظریاتش را بگذارد در کوزه و آبش را بخورد و
پرسیده بود:
ـ پس چرا بسیاری دیگر از جوانهای ما
ترقه در نمی کنند؟ آنان انرژی ندارند؟ نخیر،
انرژی دارند. یعنی علاوه بر انرژی عقل توی
کله شان است و گرنه آدم سالم که بر خلاف
عقل و منطق با جان خود و دیگران بازی
نمی کند. مگر دیگران در جشنهایشان ترقه
می زنند؟ وانگهی چرا کارهای خوب و مثبت
آنان را یاد نمی گیریم؟ …
و زمانی که بحثشان بالا گرفت و آقای
محبوبی پافشاری کرد همه اش تقصیر دولت و
افکار بسته و خرافی است صدایش را بالا برد و
گفت که: «شما هم با این روشنفکربازی هایتان
واقعا برای خودتان پدیده اید. آخر پدرآمرزیده
می روند بغل گوش بیماران بیمارستان ترقه در
می کنند شما می گویید مقصر دولت است. چرا
همه چیز را از دید دیگران می بینید، چرا یک
دفعه هم نمی گویید که ما مقصریم؟! …» و
خیلی حرفهای دیگر هم گفته بود اما نه آقای
محبوبی حرفهای او را پذیرفته بود و نه او
حرفهای آقای کریم محبوبی را.
آقای حمید صولت می خواست عرض
خیابان را بگذراند که چراغ راهنمایی قرمز شد.
وی سر جایش میخکوب ایستاد اما دو نفری که
قصد داشتند چون او عرض خیابان را بپیمایند
بدون توجه به چراغ قرمز از لابه لای اتومبیلها
گذشتند. در این موقع راننده پیکانی سر را از
شیشه پنجره ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 