پاورپوینت کامل روبان نارنجی (داستان ۲۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل روبان نارنجی (داستان ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روبان نارنجی (داستان ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل روبان نارنجی (داستان ۲۷ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۶
سوار اتوبوس واحد شدی. آرام به طرف
صندلی خالی رفتی. آهسته چشمهایت را
بستی. بعد از کلی چرخکاری در کارگاه خیاطی
باید به خانه می رفتی و چیزی برای شام درست
می کردی. یک لحظه چشمهایت را باز کردی.
از شیشه اتوبوس که نگاه می کردی مغازه های
زیادی از جلوی چشمت می گذشت. اتوبوس
یک لحظه سر جایش ایستاد. عده زیادی سوار
اتوبوس شدند. زنی بچه به بغل هم بالا آمد و
کنارت ایستاد. دلت نیامد که آن زن همان طور
سر پا بایستد. از جایت بلند شدی و تعارف
کردی که آن زن آنجا بنشیند. اول قبول
نمی کرد. اما وقتی با اصرار تو روبه رو شد روی
صندلی نشست. بچه ای که در آغوش داشت
بسیار زیبا بود. وقتی بچه را نگاه کردی آهی از
ته دل کشیدی. روی موهای سیاهش روبان
نارنجی رنگی به چشم می خورد. چند سالی
می شد که در آرزوی بچه بودی. بچه ای که او را
در آغوش بگیری و مثل همه مادرها بزرگش
کنی و از روی احساس مادرانه او را ببوسی …
دختربچه روی زانوهای مادرش ایستاده
بود و همه را نگاه می کرد. با آن نگاه
بچه گانه اش خیلی چیزها را می خواست بفهمد.
بی اختیار سرت را چرخاندی و به جلوی
اتوبوس خیره شدی. همین جور زنهای عقب
اتوبس را نگاه می کردی که آیا کسی مثل زن
کنار دستی ات بچه ای در بغل دارد یا نه. زنی را
دیدی که پسربچه ای تقریبا ده ساله کنارش
بود. اما تو بازی گوشی های دختری را که کنارت
نشسته بود دوست داشتی.
دختربچه با صدایی آرام رو به مادرش کرد
و گفت: «مامان، مامان جون عروسکمو بده.»
مادرش دست توی کیف سیاه رنگش کرد تا
عروسک را به دختر بدهد. دستش را هی این
طرف و آن طرف می کرد. چیزی پیدا نکرد و
گفت: «عزیزم، عروسک خونه مادربزرگ مونده،
به بابات می گم برات بیاره، خوب.» یک لحظه
دستهایت را دراز کردی. می خواستی انگشتان
کوچکش را لمس کنی. اما در عین دراز کردن
دستهایت، دخترک خودش را عقب کشید و به
صورت مادرش نزدیک کرد. بی قراری می کرد.
انگار او هیچ نمی خواست و فقط از نشستن در
اتوبوس خسته شده بود. مادرش مدام می گفت:
«عزیزم بشین، الان می رسیم، اذیت نکن.» تو
هم حوصله ایستادن در اتوبوس را نداشتی. باز
چشمهایت را بستی و رفتی توی فکر که یک
دفعه دست دختربچه به پایت خورد. چشمهایت
را باز کردی و به یاد روزهایی افتادی که برای
بچه دار شدن هر روز پیش دکتر می رفتی.
بچه ای که بزرگش کنی تا بتواند برای خودش
کسی بشود. وقتی فهمیدی که مشکل از
شوهرت است نمی توانستی جلوی او این حرف
را بزنی. اصلاً جلوی او حرف بچه را
نمی آوردی. فقط می توانستی با نگاه کردن به
بچه های مردم آتش مهر مادری را در دلت
خاموش کنی. برای بچه دار شدن خیلی سعی
کردی اما دکترها هیچ جواب قانع کننده ای به
شما ندادند. چاره ای جز صبر و دعا کردن نبود.
بچه ای که هر دویتان آرزویش را داشتید.
در رؤیاهایت بودی که ناگهان تکان سختی
تو را به جلو پرتاب کرد. اتوبوس یک لحظه با
عجله ترمز کرد. خیلی ترسیدی. آن دختربچه
طفل معصوم گریه اش گرفت. همه می گفتند
«چی شده.» مردی از آن جلو گفت: «ناراحت
نباشید، هیچ اتفاقی نیفتاده.» به خودت آمدی.
دیدی خانمی که جلویت ایستاده بود را در بغل
گرفته ای. دستهایت را رها کردی و به روی
چشمهایت فشار دادی.انگار خواب دیده بودی.
یکی از خانمها گفت: «انگار یه ماشین در اومده
بود جلوی اتوبوس.» صدای راننده بلند شد که
می گفت: «صلوات» و همه صلوات را زمزمه
کردند. خیلی ترسیده بودی. همه اش به جاده و
جلوی اتوبوس نگاه می کردی که مبادا دوباره
اتفاقی رخ دهد. دوست داشتی هر چه زودتر به
خانه برسی و از این اتوبوس راحت بشوی.
خانمی که کنارت ایستاده بود متوجه شد که
چقدر ترسیده ای. سرش را به گوشت نزدیک
کرد و گفت: «ترسیدی عزیزم، هیچ اتفاقی
نیفتاده». با این حرف خانم، سرت را پایین
انداختی. نفس عمیقی کشیدی و بوی عطر زن
در مشامت پیچید. انگار بوی آن عطر کمی تو
را آرام کرد. اتوبوس در اولین ایستگاه که
ایستاد، دخترک همراه مادرش پیاده شد.
لحظه شماری می کرد که تو هم پیاده شوی.
واحد در کنار آخرین ایستگاه متوقف شد. منتظر
ماندی تا خانمی که کنارت ایستاده بود پیاده
شود. در حالی که چادرت را جمع و جور
می کردی که پیاده شوی چیزی را روی صن
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 