پاورپوینت کامل (۱)با یه باجناق چاق هم می شه کنار اومد ۶۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل (۱)با یه باجناق چاق هم می شه کنار اومد ۶۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل (۱)با یه باجناق چاق هم می شه کنار اومد ۶۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل (۱)با یه باجناق چاق هم می شه کنار اومد ۶۶ اسلاید در PowerPoint :
>
۴۷
«اسمال آقا» مردی است متوسط القامه با چشمهایی نافذ میشی رنگ و لبهایی قیطانی. چانه اش فرو رفته است و پیشانی برجسته ای دارد.
«اسمال آقا» سوار موتور وسپایش شد و گازش را تا ته گرفت. همین که باد خوابید توی موهایش، خوشی زد زیر دلش و با صدایی کلفت شده با خودش
خواند: «ما می ریم به علافی با وسپا ۱۲۵ ـ ما می ریم به علافی با وسپا ۱۲۵. سلام علافی»!
علافیِ «اسمال آقا» نه پارک بود نه سینما و نه تأتر. کجا به او حال می داد؟ خانه عزیزخانم. هر شب جمعه، هر سه نفرشان، برای شام و مخلفاتش هوار بودند
روی سرشان. البته، با دعوت قبلی. در کنار خانواده همسرش احساس آسایش و خوشبختی می کرد.
(۲)
وقتی به خانه رسید موتور را هل داد توی حیاط و از همان دم در داد کشید:
ـ طلعت کجایی؟ طلعت، زود باش نگرون می شن.
طلعت پنجره رو به حیاط را باز کرد
ـ سلام، چه خبرته؟ هنوز کلی از کارام مونده.
«اسمال آقا» وقتی زنش را دید گل از گلش شکفت
ـ سلام طلعت خانوم. زود باش داره علافی مون دیر می شه.
طلعت با خنده جوابش داد
ـ خیلی خوب. تو هم!
«اسمال آقا» گفت
ـ طلعت خانوم. اینجارو نیگا.
و دور خود چرخی زد
ـ می پسندی؟ هیکل میکل میزونه؟ جون «اسمالی» راستشو بگو.
طلعت چروکی روی دماغش انداخت و با عشوه گفت
ـ ایش! مرده شورت ببره!
«اسمال آقا» پرسید
ـ پس جمالی کو؟
طلعت همان طوری که پنجره را می بست گفت
ـ رفته دستشویی.
«اسمال آقا» نشست پای موتورش و شروع کرد به دستمال کشیدن. دوست داشت وقتی زن و بچه اش را ترک موتورش می نشاند و در خیابانهای تهران
ویراژ می داد، موتورش از تمیزی برق بزند. کم کم شروع کرد به سوت زدن. ناگهان جمالی بالا سرش سبز شد.
بهش توپید
ـ چرا ساکت می ری و می آی، بچه؟
جمالی انگشتش را روی لبهایش گذاشت
ـ هیس!
و سرش را به دو طرف چرخانده و دور و اطرافش را پایید
«اسمال آقا» با نگرانی پرسید:
ـ چی شده جمالی؟
جمالی با دستهای خیسش تنبانش را بالا کشید. لبخندی روی لبهایش نشانید و گفت
ـ سلام، بابا اسمال
جوابش را با چشم غره گرفت
ـ سلام.
جمالی خودش را به کنار موتور سرانید
ـ یه چیزی می خوام بهتون بگم اما مواظب باشین مامان طلعت نفهمه.
«اسمال آقا» زیر چشمی به پسرش نگاه کرد
ـ خب، چیه؟
ـ واستون خرج داره.
ـ بازم می خوای منو تیغ بزنی؟
ـ نه به خدا. دونستنش خیلی براتون خاصیت داره.
«اسمال آقا» یک پنجاه تومانی از جیبش در آورد و گذاشت کف دست جمالی. جمالی مثل چیز نجسی گوشه اسکناس را گرفت و در هوا تکان
داد.
«اسمال آقا» گفت
ـ فعلاً این پیشت باشه بعدا حساب می کنیم
جمالی چشمهایش را ریز کرد
ـ کلک ملک تو کارتون که نیس؟
«اسمال آقا» خندید
ـ نه به جون تو.
جمالی دستش را دور گوش «اسمال آقا» کاسه کرد و یواش زمزمه کرد
ـ واسه خاله «مهوش» خواستگار اومده. طرف از اون خرپولاس. خیلی کلاس بالان.
«اسمال آقا» خشکش زد. جمالی خودش را عقب کشید و به صورتش خیره شد.
ـ چی شد بابا «اسمال». چرا رنگتون پریده؟
«اسمال آقا» آب دهنش را قورت داد و پرسید:
ـ مطمئنی؟
ـ مطمئن مطمئن. با خود این گوشام شنیدم. پریروز عزیز اومدش خونه مون و به مامان طلعت قضیه را گفتش. مامان طلعت سبیلمو چرب کرده بود شما
چیزی نفهمین.
و بار دیگر اسکناس پنجاه تومانی را در هوا تکان داد
ـ اما من دیدم نامردیه شما چیزی ندونین. عزیز می خواد امشب به شما بگه تا براتون سوپریز بشه. مامان طلعت می گفت اگه خاله مهوشت قبول کنه از فردا
یه مرسدس بنز زیر پاشه. مثل ما فقیر بیچاره نیستن یه وسپا صد و بیست و پنج زیر پاشون باشه.
ناگهان خون «اسمال آقا» به جوش آمد. دستمال دستش را به گوشه ای پرت کرد و از همان وسط حیاط فریاد کشید
ـ طلعت!
طلعت هراسان از اتاق بیرون دوید. روژ لبش در دستش مانده بود. فقط لب پایینی اش را روژ کشیده بود.
پرسید:
ـ چی شده؟ چرا داد می کشی؟
«اسمال آقا» با چشمهایی از حدقه بیرون زده گفت
ـ این بچه چی می گه؟
طلعت با تشویش پرسید
ـ خب چی می گه؟
و به جمالی نگاهی افکند. جمالی وقتی متوجه شد هوا پس است سر را در میان شانه هایش فرو برده و همچون گربه دزدی خود را به کنار دیوار کشاند. در را
باز کرد و به سرعت پا به فرار گذاشت.
«اسمال آقا» به طرف زنش برگشت و زیر لب غرید
ـ حقیقت داره؟
طلعت انگشتش را وسط دندانهایش گذاشت و با غیظ گفت
ـ ای که خناق بگیری بچه، صد تومن گرفته بود فعلاً چیزی بروز نده.
مثل اینکه آب سردی روی «اسمال آقا» ریخته باشند دستی به شلوارش زد و خل و خاکش را تکانید و به حالت قهر به طرف اتاق به راه افتاد.
طلعت راه را روی او بست
ـ هان؟ حالا مگه چی شده؟
«اسمال آقا» سعی کرد قیافه اش نشان ندهد خود را باخته است.
ـ هیچی. هیچی نشده. مبارکتان باشه.
و در حالی که زنش را کنار می زد افزود
ـ حالا ما چی ازتون دیدیم که می خواد گیر یکی دیگه بیاد.
طلعت ول کن نبود. دنبال شوهرش آمد تا توی اتاق
ـ بالاخره که یه روزی مهوش شوهر می کرد.
«اسمال آقا» همان طور خشک زیر لبی غرید
ـ گفتم که مبارکتان باشد.
ـ حالا چرا حال تو گرفته شده. هنوزم نه به داره نه به باره. یه حرفی زدن معلوم نیس تهش چی می شه. عزیز می خواد امشب سیر تا پیاز قضیه رو واست
تعریف بکنه. گناه که نکردن. می خوان دخترشونو شوهر بدن.
«اسمال آقا» صورتش را به طرف دیوار کرد و نالید
ـ می دونستم آخرش بهم خیانت می کنین، اما تقصیر خود بی مرامم بود زن خواهردار گرفتم. چقدر آقام تو گوشم خوند حواسم باشه باجناق ماجناق راست
کارم نباشه. حالا به حرفش رسیدم که دیگه دیر شده.
طلعت، ازش می پرسیدم آخه چرا. خدا بیامرز می گفتش این جوری که من آتیه ت رو می بینم، اسمالی تو هیچی نمی شی. فردا اگه زن خواهردار بگیری
باجناقت از تو سره. به صلاح خودته باجناق نداشته باشی. می گفت اسمالی برو دنبال تک دختر. طلعت، دیدی حرفای آقام توی کتم نرفت. تقصیر ننه شد.
اونقده ازت واسم گفت که چشم بسته عاشقت شدم. دِ اسمالی چرا تو اون مخ معیوبت نرفت که طلعتم یه خواهر داره. خواهرشم روزی سرت باجناق
می آره.
طلعت با حالتی میان عصبانیت و دلسوزی گفت
ـ اسمال آقا، حرف دلت رو بزن ببینم دردت چیه. اگه از باجناق بدت می آد بالاخره همه یه روز باجناق دار می شن. تو هم مثل هر چیز دیگه ای کم کم به
باجناقت عادت می کنی. اما اگه بهش حسودیت می شه اون یه حرف دیگه س. حالا راستش رو بگو. بهش حسودیت می شه؟
«اسمال آقا» به طرف زنش برگشت.
ـ نه واله، نه باللّه . چه حسودی؟ طلعت خانوم چرا حسودی رو تابلو کردی؟ اسمال کجاش حسوده. چرا خنگ بازی درمی آری، طلعت؟
و پس از مکثی ادامه داد
ـ جمالی می گفت وضع یارو توپه.
– خوب باشه. آره. سوپرمارکت داره.
ـ وای ددم! طلعت می دونی من کی و کجا رو می بینم؟ من فردا رو می بینم که حسودیهای تو گل می کنه، که زندگیمون تحس و نحس می شه. ای خاک بر
سرت اسمال آقا که به حرف آقات گوش ندادی.
حرفهای «اسمال آقا» زنش را دلخور کرد
ـ یعنی حالا پشیمونی؟
ـ نه طلعت. من نوکرتم. من چاکرتم. اما طلعت، اسمال تو، یه سرکارگره که از دار دنیا همین موتور قراضه رو داره و والسلام. اسمال آقات صب تا شب سگدو
می زنه یه لقمه نون حلال بیاره بذاره تو سفره ش. اما کارش درسته. خیلیم کارش درسته. می گی نه برو بپرس. حالا باجناق اسمال آقای آس و پاس یه نفر
می شه که بنز زیر پا داره.
و محکم پشت دستش کوبید
ـ آخ که ای روزگار بی مروت! اقلش ژیان میانی سوار نمی شه تا ما هم دلمون به وسپا خوش باشه. آخه طلعت، چاکرتم، فردا که خواهرت رفت سر زندگیش،
زندگیش مث خار می شینه تو چشات و زندگی خودت از چشت می افته. اسمال و جمالی از چشت می افتن. هی غر می زنی و غصه می خوری. می فهمی
شوورت داره از چی می سوزه؟ دِ بامرام مگه من یه دقه طاقت می آرم غم و غصتو ببینم.
طلعت با نگاهی سپاسگزارانه به شوهرش نگریست، بعد به طرف آیینه رفت و در حالی که به آن یکی لبش رژ می مالید گفت
ـ واله چی بگم. خواهرمه. دوس دارم خوشبخت بشه. البته عزیز و حاجی هم همچی زیاد راضی نیستن اما خود مهوش خیلی دوآتیشه س. پاشو کرده تو یه
کفش که شوهرش باید از اون پولدارا باشه. به عزیز گفته مگه طلعت چه خیری از زندگیش …
اما بقیه حرفش را خورد.
«اسمال آقا» گر گرفت
ـ دِ نه. بقیه شم بگو. تمومش کن. دِ حق داره. ای خاک بر فرق سرت اسمالی!
طلعت با دلجویی گفت
ـ وا! خدا نکنه. اوقات تلخی نکن. پاشو بریم. پاشو داره دیرمون می شه.
«اسمال آقا» به حالت قهر گفت
ـ من نمی آم. خودت تنهایی برو.
ابروهای طلعت بالا پریدند
ـ ازت توقع نداشتم زود جا بزنی. بلند شو بریم. بلند شو از خر شیطون بیا پایین.
ـ ول کن بابا. تو دوس داری برو. جمالی رو هم همرات ببر. نذار بیشتر ضایع بشیم.
در این زمان به ناگاه جمالی در چارچوب در اتاق پدیدار شد. در حالی که با لذت و ولع به کیمش لیس می زد گفت
ـ بابا اسمال خیالتون نباشه. می دمش دس بر و بچه ها حسابی حالش رو بگیرن. تو ایکی ثانیه کله ش می کنن.
و با زبانش دور دهانش را پاک کرد
طلعت به او توپ رفت
ـ بدو. بدو برو صورتتو بشور. ذلیل مرده تند رفت پولشو خرج کرد. تو با این شکم پرستیت وقتی بزرگ شدی می خوای چی کار کنی؟ بیچاره از اون
زنت.
جمالی از رو نرفت
ـ مامان طلعت، به جان شما کاری می کنیم این خواستگاره دس از سر خواهرتون ورداره. فقط یه خرده واستون خرج داره. خودتون که بهتر واردین، باید
سبیل برو و بچه ها رو چرب کنم که دست و دلشون به کار بره.
طلعت طاقت نیاورد و به طرف جمالی حمله ور شد. جمالی مثل قرقی در رفت. او که رفت «اسمال آقا» فکورانه به زنش گفت
ـ طلعت، می گم این بچه بد حرفی م نزد. نظرت چیه؟
طلعت پرسید:
ـ ای ذلیل مرده! از دست شکمبارگیش دیگه ذله شدم.
«اسمال آقا» انگار با خود حرف می زند گفت
ـ آره، همینه. طلعت باید رأی شونو بزنیم. تو گیر نده بقیه ش حل حله.
طلعت پس از مدتی فکر کردن گفت
ـ من که توی این کار اصلاً دخالت نمی کنم. یعنی نمی تونم که دخالتی داشته باشم. اون خواهرمه تو هم شوهرمی.
ـ آره. بذارش به عهده من. تو فقط خودت رو کنار بکش و تماشا کن. حالا پاشو بریم. زود باش دیرمون شد.
و با صدایی لرزان که در آن رگه هایی از شادی هویدا بود نعره زد
ـ جمالی، جمالی، کجایی؟
(۳)
«اسمال آقا» در حالی که چشم به بشقاب خا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 