پاورپوینت کامل به وسعت آسمان(داستان) ۱۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل به وسعت آسمان(داستان) ۱۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل به وسعت آسمان(داستان) ۱۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل به وسعت آسمان(داستان) ۱۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۰

اختر پای شیر آب نشسته بود و استکانها
را می شست. فکرش سر جایش نبود. صدای
سر و صدای بچه ها از توی خانه بیرون
می آمد. استکانها را که شست، درون سینی
گردی که بعضی جاهایش کج و کوله شده بود،
چید. بلند شد. راست ایستاد و دستی به
کمرش گرفت. چادری دور کمر گره زده بود.
صدای در زدن افکار دختر را از هم گسیخت.
سینی به دست به طرف در راه افتاد. ضربات
پی در پی روی در فرود می آمد و دختر از طرز
در زدن حدس زد که پدرش است. صاحبخانه
همیشه شکایت می کرد که آرام در بزنید که

رنگهای در کنده نشود.

دختر قلاب در را عقب کشید. در
چارچوب در هیکل کوچک مردی پدیدار شد.
دختر به عادت، سلام کرد. انگار فقط گفت:
«سَ» مرد اعتنایی نکرد.

دود سیگار جلوی چشمان دختر را گرفت.
پوست مرد به تیرگی می زد و چشمانش حالت
درخشندگی داشت و آدم را یاد حاجی
فیروز می انداخت.

مرد جور دیگری قدم برمی داشت. انگار
می خواست با پاهایش چیزی را پرتاب کند.
گشاده گشاده راه می رفت. کت مندرسی به تن
داشت و انبوه موهای سیاه و سفیدش در هم
پیچیده بود. دختر در را بست و پشت سر پدر،
راه افتاد. مرد، داخل اتاق که شد، سر و صدای
بچه ها فرو نشست. همان طور ایستاده و با
عصبانیت بلند گفت: «محبوب، زهره، بلند
شین. لباساتونو بپوشید می خوایم بریم.»

بچه ها کنج دیوار خشکشان زده بود. کم
سن و سال بودند. انگار از گفتن «کجا؟» عاجز
بودند. دختر بزرگتر پیش دستی کرد و پرسید:
«می خواین کجا برین؟»

مرد به تندی گفت: «این دو تا مال من،
بقیه هم مال ننه ت، می رم دنبال
زندگی خودم.»

دختر انگار از نگاه مرد ترسید و دیگر
هیچ نگفت. نمی توانست چیزی بگوید. زبانش
حرکت نمی کرد. دخترهای کوچک با ترس و
لرز لباس پوشیدند. نمی توانستند هیچ
اعتراضی کنند.

جلوی چشمان حیران دختر، مرد
بچه های کوچک را دنبال خود راه انداخت و
دختر که به خود آمد، کسی توی اتاق نبود.
کتری روی والور بود و سرش بالا و پایین
می پرید و لق لق می کرد.

دختر سراسیمه بیرون دوید و در حیاط را
باز کرد و به بیرون چشم دوخت. مرد با بچه ها
پشت وانتی سوار شدند و وانت به زور راه افتاد
و دور شد.

دختر هنوز گیج و منگ بود. فکر کرد،
غروب که مادرش برگردد، جوابش را چه بدهد
در را بست و به آن تکیه داد و به آسمان چشم
دوخت. آسمان خاکستری و خاک گرفته بود.
ابرها پراکنده بودند و انگار توی دل آسمان
حل می شدند.

ـ پس بچه ها کجان؟

زن توی چارچوب در اتاق ایستاده بود و
پشت سرش زنی دیگر. دختر بر پشتی زوار
در رفته ای تکیه داده بود و زانوانش را در
آغوش می کشید. دختر سر فرود آورد. هنوز
متوجه زن دیگر نشده بود.

ـ بردشان.

زن از چارچوب در جدا شد و جلو آ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.